eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده بهشتی
اونقدر به نظرم دور و دست نیافتی اومد که لحظه ای از حس عجيبم ترسیدم . فقط چند دقیقه از حس خفه کننده ای که بهم چیره شده بود ، می گذشت که تایماز به طرف درشکه برگشت و کمک کرد به زن ازش پیاده بشه. زنی بدون روبند و چادر. زنی بی حجاب. به زن فرنگی!!! مطمئنا قلبی برای تپیدن تو سینم وجود نداشت . چون اگه بود باید کوبشش رو حس می کردم . اما من دیگه هیچی رو نمی تونستم حس کنم . هجوم احساسات مختلف تو یه لحظه داشت منو پا درمی آورد. حسادت ، ترس ، عشق ، ندامت ، هر کدوم یه تیکه از قلبم رو داشتن به یغما می بردن . تایماز من، مرد من ، دست تو دست یه زن فرنگی ؟؟؟ بس بود . برای امشبم بس بود نبش قبر احساسات مرده ی گذشته . لحاف پشم شترمو رو سرم کشیدم و سعی کردم بخوابم . ولی مگه می شد ؟ باز ترس بهم مستولی شد . نکنه برگشته تا بابكم رو ازم بگیرہ؟ نکنه... نه تایماز اینقدرها هم بی رحم نیست !!! چرا هست !!! وقتی با بی رحمی تمام حتی به صورتم سیلی هم نزد ، سیلیی که می تونست آتیش خشمش رو مهار کنه ، وقتی با قصاوت تمام ، بی اعتنا به من، به منی که مادر بچش بودم ، به منی که ادعا داشت زمانی عشقش بودم ، بی تفاوت نگاه کرد و گفت : تو هم که اینجایی آی پارا. به منی که بارها تو خیالاتم ، صحنه ی رویارویی با تایماز رو به شکل های مختلف برای خودم مجسم کرده بودم و هر بار نهایتا تو آغوشش فرو می رفتم، بی اعتنا نگاهی کرد و شروع کرد به نوازش دستهای زنی که وقیحانه با چشمهای شیشه ای و نگاهی سرد و بی تفاوت داشت به مکالمه ی بی روح و اجباری ما نگاه می کرد. آره یادم اومد . تایماز می تونست خیلی بی رحم باشه . وقتی در برابر چشمهای به اشک نشسته و نگران خاله و دل مچاله شده ی من ، رو به عمش گفت : بعد از خیانت همسرش و فرار اون از منزل ، با ژوزفین که حالا در نظرم منفورترین زن دنیاست ازدواج کرده و می خواد دوباره به | فرانسه برگرده و فرصت هر گونه دفاع یا حتی اظهار ندامت رو از من گرفت و گفت : تو خیلی وقته تموم شدی آی پارا. درست از وقتی که پاتو بی اجازه از در اون خونه بیرون گذشتی ، تموم شدی . بیشتر از این خودت رو کوچیک نکن ، فهمیدم تایماز چقدر می تونه بی رحم باشه . اون ثمره ی پیوستگی خان و بانو بود . کمتر از این انتظار نمی رفت . منم هم به خواسته ی اون و هم به ته مانده ی غرورم احترام گذاشتم و خودم رو دیگه کوچکتر از اونی که شده بودم ، نکردم و همونطور که بی صدا از پله های سرسرا پایین اومده بودم ، با بابک عزیزم محو شدم . تایماز داشت به خیال خودش در حقم لطف می کرد که سایه اش رو از سرم برنمی داشت . وقیحانه به عمش گفته بود، حاضره منو به عنوان یکی از همسرانش بپذیره و برای بچم که مطمئن نبود مال خودشه یا نه ، شناسنامه بگیره و پدری کنه . چقدر سخاوتمند شده بود به خیال خودش. هنوز هم کینم از آسان به همون قدرت باقی بود . مطمئن بودم روزی زهرم رو بهش میریزم. باید دوباره آی پارای یوسف خان از خاکسترش متولد می شد و نشون می داد به تایماز میرزا تقی خان کوچکترین نیازی نداره . همون موقع به خاله پیغام دادم که بهش بگه بچه ی حرام من ، نیازی به سخاوت و مردانگی خان زاده نداره . درضمن خودش وکیله بهتره بره و غیاب زن خطا کارش رو طلاق بده . عمه خیلی بهم اصرار کرد که از خر شیطون پایین بیام و برم التماسش کنم . زن بیچاره به خیال خودش ته چشمای بی تفاوت و نگاه خالی تایماز ، عشق و تحسین به من رو دیده بود. هی می گفت ؛ مرده با رفتنت غرورش پیش خونوادش و حتی خود تو لگد مال شده، می خواد اینجوری حفظ ظاهر کنه . مطمئنم دستش هم به این زن کاباره نخوره. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾