هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#مقاومت_ادامه_دارد☝️
#ذکرروز
⚜﷽⚜
❣ذكر روز شنبه
🥀يا رَبَّ العالَمين
🌸اي پروردگار جهانيان
#نمازحاجت_روزشنبه
#درجه_پیغمبران
هرڪس روزشنبه
این نماز را بخواند خدا او را
در درجه پیغمبران صالحین وشهدا قرار دهد
[۴رڪعت ودر هر رڪعت
حمد، توحید، آیةالکرسے]
📚مفاتیح الجنان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️#عزت_دوجهان #اطاعت
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #شنبه 19 بهمن ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:34
☀️طلوع آفتاب: 06:59
🌝اذان ظهر: 12:18
🌑غروب آفتاب: 17:38
🌖اذان مغرب: 17:57
🌓نیمه شب شرعی: 23:36
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#بسته_سلامتے
🔴توصیه های ساده برای سرماخوردگی!
✅اگردچارسرماخوردگی شدهاید توصیه میشودکه مصرف سبزی به خصوص خوردن نعناع(چه به صورت خشک وچه به صورت تازه)رادرکناروعده غذایی خودقراردهید.
✅ همچنین خوردن مویزناشتادراول صبح برای سرماخوردگی مفیداست.وبرخلاف آن لبنیات به ویژه پنیرگزینه مناسبی برای صبحانه نیستندودرطی دوران بیماری بایدکمترمصرف شود.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
🌸شروع هفته تون عالی
🍃دراولین روز
🌸هفته بهترین هارا
🍃براتون آرزومندم
🌸الهی
🍃یک هفته خیر و برکت
🌸یک هفته موفقیت و
🍃یک هفته پراز
🌸دلخوشی نصیبتون بشه
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
↬ @Del_bespar ↫
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○
#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت سی و نهم:✍ برمی گردم
.
❤️وجودم آتش گرفته بود…
می سوختم و ضجه می زدم…
محکم علی رو توی بغل گرفته بودم…
صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد … .
از جا بلند شدم…
بین جنازه شهدا علی رو روی زمین می کشیدم…
بدنم قدرت و توان نداشت…
🦋هر قدم که علی رو می کشیدم، محکم روی زمین می افتادم…
تمام دست و پام زخم شده بود …
دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش…
آخرین بار که افتادم، چشمم به یه مجروح افتاد… .
❤️علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش…
بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن…
هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ، تا حرکت شون می دادم ناله درد، فضا رو پر می کرد…
🦋دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم…
با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن …
نفس کشیدن با جراحت و خونریزی اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه…
❤️آمبولانس دیگه جا نداشت…
چند لحظه کوتاه، ایستادم و محو علی شدم …
کشیدمش بیرون از آمبولانس، پیشونیش رو بوسیدم…
– برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهلم: خون و ناموس .
❤️آتیش برگشت سنگین تر بود…
فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند…
از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک…..
.بیمارستان خالی شده بود…
فقط چند تا مجروح با همون برادر سپاهی اونجا بودن…
تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید… باورش نمی شد من رو زنده می دید…
🦋مات و مبهوت بودم…
– بقیه کجان؟
آمبولانس پر از مجروحه، باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط… .
به زحمت بغضش رو کنترل کرد …
– دیگه خطی نیست خواهرم…
خط سقوط کرد…
الان اونجا دست دشمنه…
❤️یهو حالتش جدی شد…
شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب،فاصله شون تا اینجا زیاد نیست… بیمارستان رو تخلیه کردن، اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه… .
یهو به خودم اومدم …
– علی… علی هنوز اونجاست… .
و دویدم سمت ماشین…
🦋دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد…
– می فهمی داری چه کار می کنی؟ بهت میگم خط سقوط کرده…
هنوز تو شوک بودم…
رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد…
جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد…
❤️– خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب…
اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود، بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده، بیان دنبال مون،من اینجا، پیششون می مونم…
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد…
سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد …
🦋– بسم الله خواهرم… معطل نشو…برو تا دیر نشده…
سریع سوار آمبولانس شدم… هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم…
– مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون…
اومد سمتم و در رو نگهداشت … .
❤️– شما نه! اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم، ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره…
جون میدیم، ناموس مون رو نه!
یا علی گفت و در رو بست…
با رسیدن من به عقب، خبر سقوط بیمارستان هم رسید…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🔅 حدیث
#پیامبر_اکرم_(ص) :
🔸 «اسْمَعُوا و أطِيعُوا لِمَنْ وَلاّهُ اللّهُ الأمْرَ ، فإنَّهُ نِظامُ الإسلامِ .»
🔹«از كسى كه خداوند او را ولى امر شما كرده است، شنوايى و اطاعت داشته باشيد كه او رشته كار اسلام است.»
📚 امالی مفيد ص ١٤ ح ٢ .
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ ۚ (۳۵)
✨خداوند به نور خود هر کس را بخواهد
✨هدایت می کند(۳۵)
📚سوره مبارکه النور
✍آیه ۳۵
🌷🌷🌷
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیرزن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.»
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد.
مطالب زیبا👈
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
ملانصرالدین کفشش را برای تعمیر نزد پینه دوز برد. پینه دوز گفت: فردا برای تحویل کفشهایت بیا. ملا با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم. پینه دوز: می توانم یک جفت کفش مستعمل تا فردا به تو قرض دهم. ملا فریاد کشید: چی؟ من کفشی را بپوشم که قبلا پای کسی دیگر بوده؟ پینه دوز: حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن کفش دیگری، تو را می آزارد؟
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
آنچه خداوند می دهد پایانی ندارد .
و آنچه آدمی می دهد دوامی ندارد .
زندگیتان پر از
داده های خداوند مهربان
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
⭕️➕ خاطره بسیار جالب از نلسون ماندلا : یک روز که ریاست جمهوری آفریقای جنوبي بود برای نهار خوردن با همراهان به یک رستوران میرود. روی میز بزرگی که نشسته اند نگاه میکند به گوشه رستوران میبینید یک نفر نشسته و رو از آنها میگیرد. به یکی از محافظین میگوید بروید او را به میز ما دعوت کنید. طرف می آید با شرمندگی عرض ادب میکند و نهار را با رییس جمهوری صرف میکند. پس از آنکه از رستوران خارج میشوند یکی از دوستان به ماندلا اصرار میکند که این شخص کی بود که شما فقط او را دعوت کرده در جواب گفت این نگهبان زندان سلول من بود که هر گاه زیاد تشنه بوده و درخواست آب میکردم بجای آب ، شلوار خود را پایین آورده و از پنجره سلول بر من ادرار میکرد. آن همراه خیلی عصبانی میشود. وقتی میگوید چرا او را دعوت کرده. نلسون جواب میدهد دیدم ما وقتی به رستوران وارد شدیم آن شخص بسیار شرمنده و با ترس نشسته و در ذهن خود فکر کرد حالا که او را دیده شاید بفکر انتقام از کارهای گذشته او باشم. خواستم به او اطمینان دهم که انقلاب ما به قصد انتقام جویی نیامده نفرین و آرزوی مرگ برای دیگران داشتن بذر سیاه ناآرامی و آشفتگی را در وجودمان پرورش میدهد و آسودگی را برایمان بیرنگ میکند ما به دعای هم محتاجیم، نه به نفرین و لعن!
🍃
🌺🍃
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
کسی که تفکرش باتو متفاوت است،دشمنت نیست !
انسان دیگری است با دیدگاهی دیگر
فقط همین.
اگرفقط همین یک اصل را بپذیریم
روابط مان بهترخواهدشد
و زندگی سرشار از آرامش خواهیم داشت!
@tafakornab
#انرژی_مثبت👆