هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨يَسْأَلُكَ النَّاسُ عَنِ السَّاعَةِ
✨قُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِنْدَ اللَّهِ
✨وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ
✨تَكُونُ قَرِيبًا ﴿۶۳﴾
✨مردم از تو در باره
✨رستاخيز مى پرسند بگو
✨علم آن فقط نزد خداست
✨و چه مى دانى شايد
✨رستاخيز نزديك باشد (۶۳)
📚سوره مبارکه الأحزاب
✍آیه ۶۳
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
خداتنها کسی است که
وقتی به پایش میافتی،
تو رابه اوج میرساند.
عجب غروری دارد،
افتادن به پای معبود.
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#احسن_القصص
💚کرامات امام حسن(ع)
#چرا_اين_كار_راكردى.....
🔸امام حسن سلام الله علیه از کوچه عبور می کرد؛ در مقابلِ در باغی، غلام سیاهی را ديد كه تكهاى نان به دست، يک لقمه خودش میخورد، يک لقمه را به سگ میدهد.
🔸رو به غلام کرد و فرمود: چرا اين كار را كردى كه نانت را با سگ كاملاً نصف نمودی و به او كمتر ندادى؟
جواب داد: چشمانم از چشمان او حيا كرد كه كمتر دهم.
🔸حضرت عليهالسلام پرسيد: غلام چه كسى هستى؟
عرض کرد: غلام ابان بن عثمان، مالک اين باغ.
🔸حضرت عليهالسلام فرمود: اينجا بنشين تا من برگردم؛ رفت و برگشت.
فرمود: اى غلام! تو را خريدم.
🔸او بلند شد و ايستاد و گفت: به گوش و فرمانم براى خدا و پيامبرش و براى تو اى مولاى من!
🔸حضرت فرمود: باغ را نيز خريدم و تو را براى خشنودى خدا آزاد كردم و اين باغ هديهاى از طرف من به تو باشد....
📚تاريخ بغداد، ج۶، ص۳۳؛ تاريخ مدينة دمشق، ج۱۳، ص۲۴۶؛ البداية والنهاية، ج۸، ص۴۲.
@tafakornab
وقتی گذشته تان با شما تماس میگیرد، جوابش را ندهید!
چون چیز تازه ای برای گفتن ندارد...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
همهی شهر به بیچارهگیام خندیدند
پس چه خوب است؛
سرم پیشِ تو پایین باشد...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هرچقدرم بزرگ باشی بازم محتاج دیگران خواهی بود.
هرچقدر هم کوچک هستی بازم به خودت و توانایی هات ایمان داشته باش
چون بالاخره بهت نیاز خواهند داشت...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
🌱حکایت حکمت خداوند
حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است .
موسي براي او دعا كرد و از آنجا (براي مناجات به كوه طور) رفت . چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟
حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازگي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويي نموده و شخصي را كشته است . اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند !
خداوند در قرآن مي فرمايد : (اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند)
پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد ، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.
📚حکایتهای گلستان ص161
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🌸🍃🌸🍃
#داستانک
#ضرب_المثل
#فکر_نان_باش_که_خربزه_آب_است
این ضربالمثل معمولا در زمانی به کار میرود که بخواهیم از اهمیت داشتن چیزی در مقابل بی اهمیت بودن چیز دیگری حرف بزنیم.
داستان این ضربالمثل هم به این صورت است که دو دوست بودند که با هم کار یدی میکردند. کار خشتمالی که از قضا انرژی فراوانی را از آنها میگرفت و البته به میزانی هم که کار میکردند، دستمزد نمیگرفتند. از همین رو بود که همیشه روزگار را به سختی میگذراندند.
روزی یکی از آن دو برای تهیه نان به بازار رفت. اما در آنجا بوی کباب و آش او را سرمست کرد. با خود اندیشید که قدری هم از آنها بگیرد. اما بعد دید که پولی که دارند، کفاف خرید این قبیل غذاها را نمیدهد.
از همین رو بر نفس و خواسته خود غلبه کرد. اما چند قدم آن طرف تر به مغازه میوه فروشی رسید و چشمش به خربزهها افتاد. با خود گفت بهتر است خربزه هم بخرم و البته چندی بعد این طور فکر کرد که بهتر است تمام پول خود را برای خرید خربزه بدهد و اینکه خربزه همانطور که رفع عطش میکند گرسنگی را هم چاره میکند.
القصه، خربزه را به بغل زد و با خود برد. دوستش همچنان مشغول به خشتمالی بود که او را دید و البته خیلی زود فهمید که چه اتفاقی افتاده. به روی دوستش لبخندی زد و گفت: خربزه که ما را سیر نمیکند؟ ما قرار است ساعتها کار کنیم! باید نان میگرفتی که مثل همیشه انرژی لازم را برای ادامه کار را به ما بدهد. پس فکر نان باش که خربزه آب است.
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🌱حکایت
خری به درختی بسته بود، شیطان خر را باز کرد.
خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد.
زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید؛ تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش.
صاحب خر وقتی صحنه را دید؛ عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت.
صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد، صاحب خر را از پای درآورد ...!
به شیطان گفتند: چکار کردی؟!!!
گفت: من فقط یک خر را رها کردم!
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💎حكايتى بسيارشيرين و خواندنی 💎
♦️سه زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.
در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.
🔹زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.
🔹دومی گفت :پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد .
🔹هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :
پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟
زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی است .ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد.
سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند . پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها ضعیف بود .به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛ چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود.
در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسدند . پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن.
زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است!
پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.
پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.
در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟
💥پیرمرد با تعجب پرسید:
منظورتان کدام پسرهاست ؟
من که اینجا فقط یک پسر می بینم.
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
🌱حکایت آموزنده
آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) :
یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:" آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند.
انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم.
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
هیچگاه اجازه ندهید احساس ناامیدی باعث شود
در نهایت به کمتر از آنچه که لیاقتتان است رضایت دهید.
🍁🍁
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh