🌸🍃🌸🍃
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به
حوالی روستایی رسید و زیر درختی
مشغول به استراحت شد .او پاهای
خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟
به چه دلیل گمان می کنی که من کافر
و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز
کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف
مکه قرار دارند و به همین دلیل به
خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان
که خداوند در آن جا نباشد!
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#کرامات_امام_حسین_ع
⚫️امام حسین علیه السلام و آرزوی شهید(بسیار زیبا)
❎ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگوید:
🔴توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست وخبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.
خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم.
🔰اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست!
🔷افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده.
☑️ هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
✳️من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.
به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم.
🔳 اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم.
🔆 چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد.
🍃خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم.
✔️... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است!
اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
❄️پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده.
وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم.
💥 بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخوای.
🌹 اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم.
🔵قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
⚫️شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای ما ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ...
🌹خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون،جایی برای تو باز نکردیم...
📗 منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
🕌 @deltange_haramein
#ڪـانـال_تخصصےدلتنگ_ڪــღــربــلا👆
•┈┈••✾❀🕊♡🕊❀✾••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به
حوالی روستایی رسید و زیر درختی
مشغول به استراحت شد .او پاهای
خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟
به چه دلیل گمان می کنی که من کافر
و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز
کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف
مکه قرار دارند و به همین دلیل به
خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان
که خداوند در آن جا نباشد!
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_سلامتی
🍉خواص هندوانه🍉
🌸✨ خواص هندوانه در کلام پیامبر اکرم ص↯👇
⇦درمان دندان
⇦شستشوی مثانه
⇦افزایش آب پشت و قوت جماع
⇦از بین بردن سردی
⇦پاکیزه کردن پوست
📚 بحار ۵۹/۲۹۶
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
💠5 اصل را بخاطر بسپار:👇
📛غرور : مانع يادگيری
📛خودبزرگ بینی : مانع محبوبیت
📛کم رويی : مانع پيشرفت
📛خودشیفتگی : مانع معاشرت
📛عادت کردن : مانع تغيير است
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
خــدایا!
در این شب زیبا
از فصل زیباے پاییز 🍂🍁
درخواستم برای همه دوستان
وعزیزانم این است
عطر حضورت را
بیشتر و بیشتر
در فضای خانههایشان،
پخش کن 🍂🍁
و نام و یادت راهمیشه
بر دل و زبانشان جاری گردان
شبتون بخیر 🌙
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ..🤲
🍂ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪگیمان ﺭﺍ
🍁ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﺕ ﻗﺮﺍﺭﻣﯿﺪهیم
🍂ﻭ بہ ﺗـــــﻮ ﺗﻮﮐﻞ میکنیم
🍁کہ ﭼﺮﺍﻍ ﻭﻫﺪﺍﯾﺘﮕﺮ ﺭﺍهمان ﺑﺎﺷﯽ
🍂الهی بہ امیدتـــــو...
🍁بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سلام_امام_زمانم🌻
خورشید من ٺویے وبے حضورٺو
صبحم بخیرنمےشود
اے آفٺاب من🌼
گرچهره رابرون نڪنے
ازنقاب خود
صبحے دمیده نگردد
بہ خواب من
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
چقدر نام تو زیباست
#اباعبدالله
چشم تو خالق دنیاست #اباعبدالله
زائر کرببلا حق شفاعت دارد
قطره در کوی تو دریاست #اباعبدالله
#سلام_حضرت_عشق❤️
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️#حکمت #تواضع #تکبّر
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #یکشنبه ٦ مهر ماه ١٣٩٩
🌞اذان صبح: ٠۴.٣٣
☀️طلوع آفتاب: ٠۵.۵٦
🌝اذان ظهر: ١١.۵۵
🌑غروب آفتاب: ١٧.۵۴
🌖اذان مغرب: ١٨.١٢
🌓نیمه شب شرعی: ٢٣.١٣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
یـاذالجـلال والا کرام...
یکشنبـه ... صدمرتبه...
🌸 #ذکرروز یکشنبه ۱۰۰ مرتبه
💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐
🌸ای صاحب جلال و بزرگواری
💗این ذکر موجب فتح و نصرت میشود
#نماز_آمرزش👇
✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛
رکعت اول⇦حمد و 3 ڪـوثر
رکعت دوم⇦حمد و 3 توحید
📚جمال الاسبوع۵۴
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#توجه #توجه☝️☝️#فاجعه_ڪرونا...
دوستان الان بدترین زمان برای سهلانگاری تو مراقبت از خودتونه. تختها پر شدن و خدای نکرده در صورت نیاز خودتون یا اعضای خانوادهتون ب مراقبت پزشڪی، شانس پیدا ڪردن تخت براتون پایینه. ب خودتون و ڪادر درمان ڪمڪ ڪنید و ی مدت دورهمیها، چرخیدن تو پاساژ و ڪافه و سفرهای غیرضروری رو ڪنار بذارید.
زنده باد❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
✅افرادی که صبح ها دیر از خواب بیدار می شوند بیشتر دچار ریزش مو میشوند
🍳زیرا عموما یا صبحانه نمی خورند
یا بسیار دیر صبحانه می خورند
که هردو موجب کمبود ویتامین می شود
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂پاييزمان بسيار زيباتر ميشود
🍁 اگه به تعدادِ ريزشِ برگها
🍂براى هم آرزوهاى قشنگ داشته باشيم
🍂هواىِ پاييز را با دعاى خير بهاری
كنيم...❣
🍁یکشنبه تون پرازحس خوش زندگی
🍂از خدا می خواهم خوشی وشادی
🍁عافیت وتندرستی موفقیت وکامیابی
🍂وعشق ومحبت رادرمسیرزندگیتون قرار دهد
نگاه خدا بدرقه راهتون❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و پنجم ✍ بخش چهارم
🌹حمیرا خوشحال بود که هر وقت بیدار می شد من پهلوش بودم مرتب خودشو به من نزدیک می کرد تا من بغلش کنم ……
نمی دونستم علت این رفتار اون چیه برای من معما شده بود که اون این همه نسبت به من علاقه نشون می داد موقعی که حالش خوب نبود می دونستم وقتی بهتر بشه ممکنه دیگه این طوری نباشه ولی خیلی دلم می خواست علت این کارای اونو بدونم ……
یک بار تورج اومد داشتم درس می خوندم پرسید رویا خوبی ؟ گفتم آره مرسی دارم بهتر میشم …..
گفت : کاش امروز روزه نمی گرفتی ؟
گفتم : آخه ناراحتی من چیز مهمی که نیست ، راستی تو امروزم روزه ای ؟
گفت : آره منم گرفتم سخت نبود ولی افطارش خیلی خوبه کیف داره ….. مزاحمت نمیشم استراحت کن تا بهتر بشی، اینقدر درس نخون دیگه آدم بره دانشگاه که درس نمی خونه … خندید و رفت ….
🌹نمی دونستم چه احساسی داره ولی ظاهرشو خیلی خوب حفظ می کرد نزدیک افطار بود که عمه اومد و گفت رویا دوستت اومده …پرسیدم میناس ؟ گفت : نه همون شهره خانم که زنگ زد آدرس گرفت به این زودی خودشو رسوند اینجا ….
گفتم وای عمه چیکار کردی؟ من از این دختره خوشم نمیاد … آخ … حالا چیکار کنم الان کجاس ؟
گفت: نمی دونستم عمه جون ، فکر کردم تو خوشحال میشی… آخه همه ی زندگی تو شده حمیرا گفتم شاید دوستت بیاد حال و هوات عوض بشه چه می دونستم!!!
🌹گفتم عمه برای خودت و من مکافات درست کردی …. الان میام پایین …. عمه ناچ و نوچی کرد و گفت کاش از تو می پرسیدم این چه کاری بود کردم می خوای برم بیرونش کنم تو که می دونی من دست رو شستم یک دقیقه برام کار داره ….
گفتم نه دیگه بد میشه این همه راه تو برف اومده … یک کاریش می کنیم …. و زیر بغل منو گرفت و با هم آهسته رفتیم پایین مرضیه داشت ازش پذیرایی می کرد و ایرج و تورج خواب بودن و خوشبختانه علیرضا خان هم خونه نبود.
#ناهید_گلکار
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌸 #حدیث_روز 🌸
💎امام علی علیہ السلام می فرمایند :
ڪانون بدی
در هم نشينی با
همراه بد است .
📙غررالحڪم ، باب المجالسہ
➖〰➖〰➖〰➖〰➖
💎 #امام_علی_علیه_السلام :
🔸 «أنَّكَ إنَّما خُلِقتَ لِلآخِرَةِ لا لِلدُّنيا ، ولِلفَناءِ لا لِلبَقاءِ ، و لِلمَوتِ لا لِلحَياةِ ، وإنَّكَ في قُلعَةٍ ودارِ بُلغَةٍ وطَريقٍ إلَى الآخِرَةِ ..»
🔹 «تو در حقيقت ، براى آخرت آفريده شده اى نه براى دنيا، و براى رفتن نه براى ماندن، و براى مُردن نه براى زيستن . تو در يك كوچگاه هستى؛ در سرايى كه بايد از آن، توشه بردارى و در راهى منتهى به آخرت.»
📚 نهج البلاغة : نامه ٣١
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشید
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و ششم✍ بخش اول
🌹به کمک عمه رفتم پایین با پر رویی توی حال نشسته بود ، داشت چایی می خورد منو که دید از جاش بلند شد و با چنان شوقی اومد طرف من که انگار صد ساله ما با هم جون در جونی هستیم .
همین طور که سر و گردنشو تکون می داد گفت….. سلام عزیزم چطوری؟ مُردم و زنده شدم تا تو رو دیدم …… وقتی گفتن نمی تونی با من حرف بزنی دست و پام سست شد.
گفتم باید برم وگرنه دلم قرار نمیگیره … خدا رو شکر که حالت بهتره کاش بهم می گفتی مزاحم نمیشدم … و دست انداخت گردن منو چند تا ماچ از این ور و اون ور کرد ….
گفتم اصلا لازم نبود چون تو دیروز دیدی که حالم بهتر شده دیگه برای چی نگران شدی ؟ خیلی لطف کردی ولی نباید این کارو می کردی ……
گفت: وا؟ نه به خدا چه زحمتی تو دوست منی, عزیز ترین دوست من.
🌹گفتم : نمی دونستم …………. اصلا به روی خودش نیاورد و نشست همین طورم با قر و ناز حرف می زد که: من به بابام گفتم برای رویا همچین اتفاقی افتاده بدونی چقدر ناراحت شد می خواست شبونه منو بیاره تا تو رو ببینم …
اونقدر که من حالم بد بود و همش تو فکر تو بودم …..
همین موقع تورج و ایرج داشتن از پله ها میومدن پایین تا چشمشون افتاد به اون برگشتن بالا تا لباس عوض کنن ….. من داشت سرم می رفت از بس که شهره منو چاخان کرد که چقدر منو دوست داره و اینا رو با صدای بلند می گفت که عمه هم خوب شیر فهم بشه ….
بچه ها خیلی شُسته رفته و اطو کرده اومدن پایین … سلام و احوال پرسی کردن .. اول از همه ایرج یک چشمک به من زد با اشاره پرسیدم چیه ؟ با دست نشون داد… یعنی حالا می تونی موهاشو بکشی … من خندم گرفت … بچه ها رفتن تو آشپز خونه و من با اون تنها شدم … خوب حالا چیکار کنیم اونو از خونه بیرون کنم ؟ تحملشم کار سختی بود ….
این تنها فکری بود که می تونستم بکنم آره بیرونش کنم ….
🌹صدای ربنا از تلویزیون بلند شد پرسیدم روزه ای گفت: آره … رویا عجب خونه ای دارین خیلی قشنگه …. جوابشو ندادم مونده بودم چیکار کنم …. که عمه اومد. گفت دارن اذان میگن رویا نمیای ؟…. با اکراه به اونم گفت: شما هم تشریف بیارین …… با پر رویی گفت مزاحم نیستم ؟
عمه گفت : حالا دیگه کارش نمی شه کرد بعد به من کمک کرد تا بریم سر میز …. سرمو بردم دم گوش عمه و گفتم کاش تعارف نمی کردین این پررو تر از این حرفاس ….
تا رفتیم تو آشپز خونه بچه ها از جاشون بلند شدن و تورج تعارف کرد تا بشینه اونم عذر خواهی کرد و نشست کنار ایرج…… مرضیه چایی ریخت و همه مشغول شدن ….کسی حرفی نمی زد ، شهره هم خیلی آهسته و با احتیاط داشت افطار می کرد … با خودم گفتم رویا شاید بیچاره به خاطر تو اومده ، باشه دیگه …..
حالا زبون روزه خوب نبود بره عیب نداره … تورج ازش پرسید شما هم مثل رویا خیلی درستون خوب بود که پزشکی قبول شدین …. دوباره شروع کرد … من همیشه شاگرد اول بودم نمی دونین چند تا جایزه برای درس ، برای ورزش ، و خیلی چیزای دیگه گرفتم همه می گفتن تو نابغه ای ولی من قبول ندارم من تلاش می کردم می دونین نابغه بودن کافی نیست باید آدم برای هدفش تلاش کنه که من کردم چند روز پیش یکی از استادا به من گفت اگر یکی باید پزشکی قبول بشه اونم تویی ….
🌹همه ساکت بهش نگاه می کردن …. به جز ایرج ….. تورج بهش گفت : پس این جور که معلومه شما خیلی بی نظیرید ……
به چشماش حالت عشوه داد و گفت : نه دیگه اون جور ولی ببینید خودمو قبول دارم روی شخصیت خودم خیلی حساب می کنم مامانم میگه تا حالا کسی رو ندیده که مثل من با مناعت طبع باشه ….
تورج خیلی جدی گفت : اِ ؟ خوش به حال مامانتون… که همچین دختری داره حالا برعکس شما رویاست همین دوست تون نمی دونین چقدر منم .. منم می زنه والله که دیگه ما از دستش خسته شدیم دائم راه میره و از خودش تعریف می کنه خوب شما که اینقدر مناعت طبع دارین بگین ما چه گناهی کردیم گیر اون افتادیم …
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احکام_شرعی #احکام_عزاداری
🏴پخش موسیقی در ایام سوگواری
🔷س 3483: اجرای موسیقی حلال یا پخش آن از صدا و سیما در روزهای سوگواری چه حکمی دارد؟
✅ج: اگر عرفاً از این عمل، هتک فهمیده شود، مسلّماً حرام است؛ مثلاً اگر شب عاشورا آهنگی پخش شود که در فرهنگ عمومی مردم، هتک حرمت تلقّی شود، این موسیقی حرام است. امّا اگر هتک حرمت تلقّی نشود، فی نفسه امر محرّمی نیست. اگرچه بهتر است تا جاییکه امکان دارد، این چیزها را از ساحت مراسم دینی دور کنند.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ
✨عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لَا تُرْجَعُونَ ﴿۱۱۵﴾
✨آيا پنداشتيد كه شما را
✨بيهوده آفريده ايم و اينكه شما
✨به سوى ما بازگردانيده نمى شويد (۱۱۵)
📚 سوره مبارکه المؤمنون
✍ آیه ۱۱۵
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
↯↯ داســــتــان مـعـنـــوی ↯↯
خاطرهای شنیدنی از روحانی زندان رجایی شهر تهران درباره «حکم قصاص یک قاتل، وقتی حضرت ابوالفضل علیهالسلام پادرمیانی میکند.
حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در کبابی فردی مشغول به کار میشود،
بعد از مدتی یک شب بعد از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع میکند و میرود در بالکن مغازه تا استراحت کند
درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه میکند و در جریان سرقت پولها، صاحب مغازه به قتل میرسد و او متواری میشود،
خلاصه بعد از مدتی، او را دستگیر میکنند و به اینجا منتقل میشود
بعد از صدور حکم قصاص، اجرای حکم حدود ۱۷-۱۸ سال به طول میانجامد.
میگویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود.
آنقدر تغییر کرده بود که همه زندانیها عاشقش شده بودند.
خلاصه بعد از ۱۷-۱۸ سال، خانواده مقتول که آذری زبان هم بودند، برای اجرای حکم میآیند
همسر مقتول و سه دختر و هفت پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمهچینی، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف نظر کنند.
همسر مقتول گفت: من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کردهام و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده
به هر حال برادر کوچکتر هم زیر بار نرفت و گفت اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمیگذرم!
زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سالها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم به هر حال روی اجرای حکم مصر بود.
من پیش خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آنها روبهرو شود، ممکن است چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید،
بنابراین گفتم زندانی خودش بیاید یادم هست هوا به شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود وقتی آمد، رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد به او گفتم اگر درخواستی داری بگو
او هم آرام رو به من کرد و گفت تنها یک نخ سیگار به من بدهید کافی است
یک نخ سیگارش را گرفت و هیچ چیز دیگری نگفت.
وقت کم بود و چاره دیگری نبود
بالاخره مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ نفر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند
جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آنها گفت که اگر از قصاص صرف نظر کنند شیرش را حلالشان نمیکند!
به هر حال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد و همه چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت:
من فقط یک خواسته دارم
من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگهدارید تا آخرین خواستهاش را هم بگوید
شاگرد قاتل، گفت: ۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کردهاید، حالا هم تنها ده روز تا محرم باقی مانده و تا تاسوعا، بیست روز
میخواهم از شما بخواهم که اگر امکان دارد علاوه بر این هجده سال، بیست روز دیگر هم به من فرصت بدهید
من سالهاست که سهمیه قند هر سالم را جمع میکنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس علیهالسلام، شربت نذری به زندانیهای عزادار میدهم
امسال هم سهمیه قندم را جمع کردهام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابوالفضل علیهالسلام بدهم،
هیچ خواسته دیگری ندارم
حرف او که تمام شد یک دفعه دیدم پسر کوچک مقتول رویش را برگرداند و گفت من با ابوالفضل علیهالسلام در نمیافتم
من قصاص نمیکنم
برادرها و خواهرهای دیگرش هم به یکدیگر نگاه کردند و هیچکس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد!
وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟
پسر بزرگ مقتول هم ماجرا را کامل تعریف کرد جالب بود مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص میکردید شیرم را حلالتان نمیکردم.
خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس علیهالسلام ختم به خیر شد و دل ۱۱ نفر با اسم ایشان نرم شد و از خون قاتل عزیزشان گذشتند.
گر چه بیدستم ولی من دستگير دستهايم
نام من عباس و مفتاح در باب الشفايم
مادرم قنداقهام را دور بيرق تاب داده
من ابوالفضلم دوای دردهای بیدوايم
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
همیشه ....
مراقبِ اشتباه دوم بـاش
اشتباهِ اول
حق توست ..
اما اشتباه دوم
انتخاب توست ...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
💎 استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.
جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.
جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.
استاد گفت:
بدان که بذر زشتی ها مثل کینه ٬حسد و هر گناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر ان را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی.
─═हई ☕️ ईह═─
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
كودكانه دوستي كن
مثل کودک محبت كن
مثل کودک هديه بده
مثل کودک
ببخش،بازي كن
شاد باش،زود آشتي كن
كينه نگير
كودكانه زندگي كردن
لذت دارد....😊🌸🍃
◈
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💎گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشيدن چيزی ، كنار یک مهمانخانه ايستاد.
بدبختانه، كسانی كه در آن شهر زندگی میكردند عادت بدی داشتند كه سر به سر غريبهها میگذاشتند.
وقتی او نوشيدنیاش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است.
او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحهاش را درآورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هيچ نگاهی به سقف يه گلوله شليک كرد و خيلی مقتدرانه فرياد زد:
«كدام يك از شما اسب من رو دزديده؟!»
كسی پاسخی نداد.
«بسيار خوب، من يك نوشیدنی ديگه ميخورم، و تا وقتی آن را تمام میكنم اسبم برنگردد، كاری را كه در تگزاس انجام دادم انجام میدهم!
و اصلن دوست ندارم آن كاری رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!»
بعضی از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، نوشیدنی ديگری نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و آمادهی حرکت شد .
كافه چی به آرامی از كافه بيرون آمد و پرسيد: هی رفيق قبل از اينكه بروی بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟
گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه ...!
«آرامش داشته باش و با اقتدار ابراز وجود كن ؛ نتيجه خواهی گرفت»
─═हई ☕️ ईह═─
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
👁 اينگونه نگاه کنيم:👇
👨🏻مرد را به عقلش بنگر،نه به ثروتش
👩🏻زن را به وفايش بنگر، نه به جمالش
👬دوست را به محبتش بنگر، نه به کلامش
💖عاشق را به صبرش، نه به ادعايش
💰مال را به برکتش، نه به مقدارش
🏠خانه را به آرامشش، نه به بزرگی اش
🚘اتومبيل را به کاراييش، نه به مدلش
🍔غذا را به کيفيتش، نه به کميتش
📚درس را به استادش، نه به سختيش
🕵️♂️دانشمند را به علمش، نه به مدرکش
👔مدير را به عمل کردش، نه به جايگاهش
✍️نويسنده را به باورهايش، نه به تعداد کتابهايش
☺️شخص را به انسانيتش، نه به ظاهرش
❤️دل را به پاکيش، نه به صاحبش
🗣سخنان را به عمق معنايش، نه به گوينده اش
🙍🏻♂️فرزند را به ایمانش بنگر، نه به وفاداریش
💞پدر و مادر را فقط؛ "بنگر" هر چه بیشتر بهتر👌👌
◈
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان