eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی بود، ولی او را ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و درویش چیزی ندارد.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را می‌شناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک مهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم. نابینا یک مهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظه‌ای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمه‌ای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.) بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این مهمانی‌های مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمی‌توانی بشوی. ✨العزه لله جمیعا.✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ♡••♡••♡••♡••♡
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔸️گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام می‌داد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیده‌ایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمده‌ای و من تو را می‌بینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست! 🔸مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانه‌ای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست. 🔸پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی می‌شکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، می‌بینی ظرف تو را می‌شکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمی‌گردی. 💞مجنون سخنی به راز گفت: 🌺 ️عاشقان خدا نیز چنین‌اند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آن‌ها را سریع اجابت نمی‌کند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال عبادت‌شان ببیند. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
مردی در کاروانسرا بود که صبح چون از خواب برخاست دید شتری از شتران او نیست. هیچ تأسف نخورد و بر شتر سوار شد و به راه خود ادامه داد. پرسیدند: «چرا غمی نخوردی؟» گفت: «گویند: غم خوردن را سودی نیست؛ ولی من گویم، غم خوردن را جایی نیست.» آن که شتر من برده است یا نیازش داشته و برده است که صدقۀ من بر او از مالم محسوب می‌شود، یا نیاز نداشته و برده است؛ پس مالم حرامی داخلش بوده که من نمی‌دانستم و او مال حرام را از مال حلال من جدا کرد و مال مرا پاک کرد.» مطالب مشابہ ↩️ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨ ✍یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی می‌فروشد نقل می‌ڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بی‌سابقه‌ای از من خواست. گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره می‌خواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول می‌دهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی می‌ڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه می‌ڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون می‌گویند: دختر بی‌جهاز مانند روزه بی‌نماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و.... 💥در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعت‌های غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا ‌می‌شود. ڪسی ڪه بتواند این بدعت‌ها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 جوانی طلبه استادش گفت، برو فلان کتاب را بخر و بخوان، 10 روز بعد از تو امتحان خواهم گرفت. طلبه برای خرید کتاب به بازار رفت و انگور فروشی دید با انگورهایی طلایی. شدید هوس انگور کرد. با خود گفت: اگر انگور بخرم پولی برای کتاب نخواهم داشت و اگر انگور نخرم و کتاب بخرم، هوس انگور مرا از خواندن کتاب باز خواهد داشت و خواندن کتاب بی‌فایده خواهد بود. پس از ساعت‌ها کلنجار رفتن با خودش، یک خوشه انگور خرید و پولش برای کتاب نرسید. به منزل برگشت. از شدت ناراحتی از این که نتوانسته بود تسلیم نفس نشود ، بر خود می‌پیچید. برای تنبیه نفسش و این که علم را فدای شکم کرد، انگور را بر چوب سقف منزل آویزان کرد و تماشا کرد و نخورد و دانه های انگور سیاه و خراب شده و یک یک بر زمین افتادند. 10 روز بعد استاد خواست از او امتحان بگیرد. طلبه، داستان نخریدن کتاب را گفت. استاد گفت: نمره قبول گرفتی، موضوع آن کتاب در مورد مبارزه با نفس و کشش‌های نفسانی و راه‌های مقابله با آن بود که تو عملی آن را تجربه کردی، برو آنچه در این 10 روز دیده‌ای فکر کن و بنویس. طلبه رفت و اندیشه کرد و نوشت. کتابی که او در مورد غلبه و جهاد با نفس نوشت بسیار شیرین‌تر و حقایقش عینی‌تر از کتابی بود که باید می‌خرید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔹 ️مردی مدام در نماز بود. در تابستان انبار منزل خود از گندم پُر کرد که در زمستان از گرسنگی محتاج کسی نشود. روزی درویشی به در خانه‌ی او آمد و از او قدری گندم خواست. مرد گفت: مرا معاف دار! مرا زمستان سردی در پیش است. 🔹درویش گفت: درشگفتم از تو برای زمستان اصلی خود (بعد از مرگ) چیزی نمی‌فرستی و نماز می‌خوانی؟ مگر نمی‌دانی نماز بدون زکات قبول نمی‌شود؟ 🌸 وأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ وَأَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا ۚ وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَيْرًا وَأَعْظَمَ أَجْرًا ️و نماز به پا دارید و زکات مالتان (به فقیران) بدهید و به خدا قرض نیکو دهید (یعنی برای خدا به محتاجان احسان کنید و قرض‌الحسنه دهید)، و هر عمل نیک برای آخرت خود پیش فرستید (پاداش) آن را البته نزد خدا بیابید و آن اجر و ثواب آخرت (که بهشت ابد است، از متاع دنیا) بسی بهتر و بزرگ‌تر است. 📖 سوره مزمل_ آیه ۲۰ 🔹 ️ای مرد نمازخوانِ طالب دنیا! بدان اگر در این دنیا در زمستان گندم تمام کنی کسی هست تو را گندم قرض دهد، اگر کسی هم نبود کسی هست صدقه‌ای بدهد تا زمستان از گرسنگی نمیری و به بهار برسی، ولی اگر اکنون گندم به من ندهی بعد از مرگ کسی به تو چیزی نمی‌تواند ببخشد حتی اگر بخواهد به تو ببخشد خدا نمی‌گذارد. 🌸 يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لَا بَيْعٌ فِيهِ وَلَا خُلَّةٌ وَلَا شَفَاعَةٌ ، ️ای اهل ایمان! از آنچه به شما روزی کرده‌ایم انفاق کنید، پیش از آنکه روزی بیاید که در آن نه دادوستدی است و نه دوستی و نه شفاعتی! 📖 سوره بقره_ ۲۵۴ ☝ای مرد نماز خوان بدان! 🌸 ومَا تَدْرِي نَفْسٌ مَاذَا تَكْسِبُ غَدًا ۖ وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ ️و هیچ‌کس نمی‌داند که فردا (از سود و زیان) چه خواهد کرد و هیچ‌کس نمی‌داند که به کدام سرزمین مرگش فرا می‌رسد. (و به خاک می‌رود) 📖 سوره لقمان_ ۳۴ ⁉ تو نمی‌دانی آیا عمرت به زمستان دنیای عمرت وصل خواهد شد یا نه؟ ولی شک نکن به زمستان آخرت عمرت روزی بی‌تردید متصل خواهد شد و آن را خواهی دید. 🌸 أيْنَمَا تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ ⚡️هر کجا باشید اگر چه در کاخ‌های بسیار محکم، شما را مرگ فرا رسد. 📖 سوره نساء_ ۷۸ 🔹 در شگفتم از تو که سخت‌ترین زمستان عمر خود را فراموش کرده‌ای و بی‌رحم‌ترین و خشن‌ترین روز احتیاج خود را از یاد برده‌ای و از زمستانی می‌ترسی که شاید آن را نبینی. درویش این را بگفت و از آن غافل دور شد. 🔸خانه پر از گندم و یک جو نفرستاد بگور 🔸 غم مرگت چو غم برگ زمستانی نیست @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔸️گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام می‌داد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیده‌ایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمده‌ای و من تو را می‌بینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست! 🔸مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانه‌ای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست. 🔸پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی می‌شکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، می‌بینی ظرف تو را می‌شکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمی‌گردی. 💞مجنون سخنی به راز گفت: 🌺 ️عاشقان خدا نیز چنین‌اند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آن‌ها را سریع اجابت نمی‌کند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال عبادت‌شان ببیند. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍گویند: پادشاهی برای شکار به صحرا رفت. پیرمردی را در بیابان در چادری دید که چند گوسفند داشت، به خیمه او رفت تا قدری از آفتاب دور شود. چند کیسه زر به او داد و گفت: این زرها بستان و در شهر خانه و کاری برای خود پیدا کن. پیرمرد گفت: نمی‌خواهم. گفت: ده کیسه طلای دیگر بدهید تا خیالش راحت‌تر شود. گفت: نمی‌خواهم. شاه با تعجب گفت: چرا نمی‌خواهی؟ پیرمرد گفت: ده سال پیش روزی یک گوسفند از من تلف شد هنوز غصه می‌خورم، اگر این همه پول را از من بدزدند من دیوانه می‌شوم. اگر در این دنیا دزد هم نبرد، با من از من دزدیده می‌شود.🍃 وقتی تلخی سلب نعمت را اندیشه می‌کنم شیرینی برای بدست آوردن آن از من زایل می‌شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💢مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی‌اش کم شده است. ولی نمی‌دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی‌شان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. 💢دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق‌تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده‌ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو. 💢در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. 💢آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود. مرد فکر کرد الآن فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم، و سؤالش را مطرح کرد جوابی نشنید . 💢بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. باز هم جلوتر رفت سؤالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟” 🔴این بار همسرش گفت: عزیزم برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!“ 💢گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیب‌هایی که تصور می‌کنیم در دیگران وجود دارد در وجود خودمان است. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✍️سلیمان نبی (ع) در راه مور ضعیفی دید که دانۀ خود به زور می‌کشید. مور را در دست گرفت و به خانۀ خود آورد. صندوقی چوبی داشت که وسط آن را تراشید و مور را در آن خانه داد. به مور گفت: می‌خواهم یک‌سال میهمان من باشی و رنج کار و بار نبری، در یک‌سال چند حبه گندم تو را کفایت می‌کند؟ مور گفت: چهار حبه گندم با قدری آب، برای رفع گرسنگی یک‌سال من کافی است. حضرت سلیمان (ع) شش حبه گندم گذاشت و اتمام حجت کرد که یک‌سال بعد به دیدارش خواهد آمد و او را آزاد خواهد کرد. مور پذیرفت و سلیمان (ع) درب صندوق را بست. 🌍یک‌سال بعد سلیمان (ع) آمد و دید که مور از شش حبه گندم، سه حبۀ آن را خورده و سه حبۀ دیگر باقی مانده است. بر سر مور دادی کشید و گفت: ای مور! تو چه اندازه طمعِ دنیا داری که نخوردی؟ چرا دروغ گفتی که چهار حبه کفایتت می‌کند، ولی سه حبه خوردی؟ مور گفت: من دروغ نگفتم، من هر سال چهار حبه گندم می‌خورم، امسال هر چقدر خواستم در خوردنِ گندم راحت باشم، ترسیدم و با خود گفتم، ای مور! سلیمان خدا نیست که روزیِ تو را فراموش نکند، انسان است و ممکن است یادش برود و به جای یک‌سال بعد از دو سال درب زندانِ تو را باز کند تا رها شوی. او خدا نیست که همیشه زنده باشد، ممکن است بمیرد و تو هم با مرگ او از گرسنگی بمیری. ✨📖✨ قُل لَّوْ أَنتُمْ تَمْلِكُونَ خَزَائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذًا لَّأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنفَاقِ ۚ وَكَانَ الْإِنسَانُ قَتُورًا (100 - اسراء) ⚡️بگو: اگر شما مالک خزائن رحمت پروردگار من بودید. در آن صورت، (بخاطر تنگ‌نظرى) امساک مى‌کردید، مبادا انفاق، مایه تنگدستى شما شود، و انسان تنگ‌نظر است. 💢ای سلیمان‌! حال فهمیدم که خدا اگر روزیِ مخلوق را به دست مخلوق بسپارد، تا چه اندازه فکر و خیال و درد و غصه دارد و حتی از ترسش نمی‌تواند دست به غذا ببرد. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔸حاج حیدر پنبه‌فروش از مؤمنان راستین بود که روزی از تبریز بار شیشه به عثمانی (ترکیه) می‌برد. در خوی به مسجد حاجی‌بابا برای خواندنِ نماز ظهر رفت. مرحوم حاج میرعلی محدّث بالای منبر در حال موعظه بود که به این آیه رسید: 🌸 إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ ۖ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا 🔸 ️ما بر آسمان‌ها و زمین و کوه‌های عالم (و قوای عالی و دانی ممکنات) عرض امانت کردیم (و به آن‌ها نور معرفت و طاعت و عشق و محبّت کامل حق یا بار تکلیف یا نماز و طهارت یا مقام خلافت و ولایت و امامت را ارائه دادیم) همه از تحمّل آن امتناع ورزیده و اندیشه کردند و انسان (ناتوان) آن را بپذیرفت، انسان هم (در مقام آزمایش و اداء امانت) بسیار ستمکار و نادان بود (که اکثر به راه جهل و عصیان شتافت.) 📖 سوره احزاب/۷۲ 🔸 به ناگاه بر سر کوبید و از مسجد بیرون رفت و یک ساعت سجده می‌کرد و می‌گریست. می‌گفت: من هر وقت شتر را بار شکستنی می‌زنم، حیوان زبان‌بسته می‌فهمد و آرام از زمین برمی‌خیزد و آرام راه می‌رود و آرام می‌نشیند که مبادا بار امانتی که بر دوش دارد، بشکند. وای بر حال من! اندازه شتری هم صاحب خویش را نمی‌شناسم و بار انسانیّت را هر گونه بخواهم حمل می‌کنم..... ❓ خدایا! جوابِ تو در قیامت چه خواهم داد؟!!! @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍جوانی به مغازۀ عمده فروشی لباس رفت و با پول کمی که داشت تعدادی پیراهن خرید تا آن‌ها را در کنار خیابان بساط کرده و بفروشد. ⬅️چون کنار خیابان بساط کرد یکی از پیراهن‌ها را در دست مشتری معیوب یافت، آن را کنار گذاشت تا پس بدهد. سر شب همۀ پیراهن‌ها را فروخت و پول در جیب روانۀ منزل شد. 📎در راه سارقی پول‌های او را ربود و فقط پیراهن معیوب از آن تجارت بر او باقی ماند. چون به خانه رسید جوانی را دید که به او یکی از پیراهن‌های سالم نو را فروخته بود. جوان به او گفت: می‌بینم خدا را شکر که همۀ پیراهن‌ها را فروختی. بگو بدانم چه سود کردی؟! 🔍فروشنده گفت: سود من همین یک پیراهن معیوب بود که آن هم از دست تو برگشت. تو از مال من بیشتر از من سود بردی. کاش آن پیراهنی را هم که به تو فروختم، آن را نفروخته بودم‌ و تاکنون آن هم برای من بود. 🚫آری! گاهی انسان غذایی را می‌خرد که منزل بیاورد آن چنان اهل منزل از قسمت‌های خوب آن می‌خورند که او خودش از آن محروم می‌شود. گاهی مالی را که یک فرد جمع می‌کند و فرزندان و عروس و دامادها از آن بهره می‌برند بیش از بهرۀ خود صاحب و زحمتکش آن مال می‌شود http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
مردی برای تهیدستی خرابه‌نشین همیشه غذا می‌برد و تهیدست همیشه به او ناسزا می‌گفت و مرد غذا را می‌داد و باز می‌گشت بدون این‌که ناراحت شود و سخنی بگوید؛ جز سکوت و تبسم چیزی در مقابل ناسزاهای آن مرد به او نشان نمی‌داد. گاهی روزها مرد با پسر جوانش می‌رفت و برای این‌که او از برخورد مرد تهیدست ناراحت نشود پسرش را داخل خرابه نمی‌برد. روزی پسر جوان از بیرون خرابه صدای ناسزاهای مرد تهیدست را شنید و برای این‌که پدرش ناراحت نشود سکوت کرد و فردا به خرابه رفت. از تهیدست سؤال کرد: چه کسی برای تو غذا می‌آورد؟ گفت: مردی می‌آورد که خیلی مهربان است و من او را خیلی دوستش دارم و تعجب می‌کنم که تا بحال در عمرم هیچ کس را به این اندازه دوست نداشته‌ام. پسر داستان را برای پدر تعریف کرد و گفت: چرا با کسی که به تو ناسزا می‌گوید مهربانی می‌کنی و دوستش داری؟ پدر گفت: من به خاطر ترس از خدا و محبتی که به خدای خود دارم و دوستش دارم در برابر اهانت‌های آن مرد صبر و سکوت می‌کنم، این مرد گمان می‌کند من او را دوست دارم که سکوت می‌کنم. بدان! خداوند از هرگونه محبت و عزت بخشیدن ما بی‌نیاز است کسی که خدا را دوست بدارد و از روی محبت خدا صبر و سکوت بر مرارت او کند با این کار دوستی و محبت خلایق را از آن خود می‌کند. کسی که خدا را عزیز کند و هر کار نیکی که کرد بگوید از لطف خداست، خود را در نظر بندگان با تواضع خویش عزیز کرده است. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‌‌‌‌‌‌
💜🌷💜🌷💜🌷💜🌷💜🌷 🔵 ✍ مرحوم حاجی دُنبلی خویی والی امین و مؤمن شهر خوی بود. او برای اصلاح موی سر خود هر بار به یک سَلمانی در هر گوشه‌ی شهر می‌رفت. وقتی از او می‌خواستند به یک سلمانی ثابتی در شهر برود، مخالفت می‌کرد و می‌گفت: نمی‌خواهم رفتنِ ثابت من پیش یک آرایشگر باعث شهرت و مشتری زیاد و در نتیجه گران‌فروشی او شود. 🌕 روزی برای اصلاحِ موی سر خود به محله‌ی قاضی شهر رفت. آرایشگر بی‌حوصله بود. علت را پرسید، گفت: چگونه حوصله کنم والی شهر هم دو شاهی بابت اصلاح موی سر خود می‌دهد و یک کارگر هم همین مبلغ را می‌دهد. 🍂 حاجی وقتی کار اصلاح موی سرش تمام شد و از صندلی برخاست دو شاهی به او داد و رفت. روز بعد یک گوسفند به او هدیه داد و گفت: خواستی بفروش و خواستی قربانی کن. بدان که من اگر بیش از دو شاهی که دستمزد توست به تو می‌دادم، نفس تو را عادت به گرانفروشی و طمع می‌دادم و در حق فقرا ستم می‌کردم. 🍃 حاجی دُنبلی یک‌ماه بعد به آرایشگر دیگری در محله دیگر شهر رفت. آرایشگر که از آرایشگر قبلی راهنمایی گرفته بود، زمان اصلاحِ‌ سر او، چهره‌ی خود غمگین ساخت اما حاجی اهمیتی نداد تا آرایشگر مجبور شد بگوید درآمدش کم است. 💥 حاجی گفت: بدان این سخن را آرایشگر قبلی به تو گفته است، من به تو هیچ چیز نمی‌دهم چون آرایشگر قبلی از من چیزی نخواست و من از او پرسیدم چرا غمگین است و آنچه من به او دادم انعام بود اما تو خود به عمد چهره‌ی خود غمگین کردی تا چیزی از من بستانی که اگر الان من به تو چیزی بدهم تو را عادت به سؤال و گدایی از مردم داده‌ام. 💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ ⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ 🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✍روزی از مرحوم پدرم سوال کردم که آیا فقر انسان را بی‌دین می‌کند؟ جواب زیبایی دادند. گفتند: «هر چند حدیثی در این مورد داریم: «فقر به کفر منجر شود.» ولی در جنگ جهانی دوم چیز دیگری تجربه کردم: قشون روس وارد شهر خوی شده بود و سیلوهای غلّه٬ در اختیارشان بود. ما کودک بودیم و غذایی نداشتیم. مقداری ساقه‌ی وسط ذرت را (بدون ذرت) آرد می‌کردیم و مادرمان کمی جو می‌زد تا شیره داشته باشد و به تنور بچسبد. سرِ تنور می‌نشستیم و قرصِ نان را سریع می‌خوردیم؛ چون بعد از یک دقیقه مانند چوب می‌شد . اما اعتقادات، عمل به واجبات و رسیدگی به هم‌نوع، زیاد بود. چرا که هرچند گرسنه بودیم ولی نانِ حلال می‌خوردیم و کسانی‌که ما را به خدا دعوت می‌کردند، به چیزی که می‌گفتند٬ خودشان بیشتر از ما عمل می‌کردند. به این نتیجه رسیدم که آن‌چه لقمه‌ی حرام با دین انسان می‌کند و آن بدبینی که عالِم بی‌عمل در دین ایجاد می‌کند، هرگز گرسنگی و فقر این مصیبت را وارد انسان نمی‌کند.» در روایت آمده است کسی که عالم دینی است و مردم را به سمت خدا هدایت می‌کند، اگر کوچک‌ترین گناه او را مردم ببینند، هر چند این گناه صغیره باشد ولی نزد خدا کبیره محسوب می‌شود. مواظب باشیم تا زمانی‌که مرد عمل نشده‌ایم، علم‌مان را به مردم نمایان نکرده و دعوت به خدا نکنیم که حضرت حق می‌فرماید: چرا چیزی که خود انجام نمی‌دهید به دیگران آن را سفارش می‌کنید؟ که با این کار خدا را به خشم وادار می‌کنید. تعلیم دین اخلاق و دین با علوم دیگر یک تفاوت عمده دارد و آن این‌که، اگر پرفسوری در دانشگاهی طریقه‌ی جراحی قلب را یاد دهد ولی به علت حساس بودن روح، خودش جراحی زیاد نکرده باشد٬ زیاد برای دانشجو مهم نیست ولی در علم اخلاق بدون عمل نباید چیزی یاد داد. استادی داشتیم که خیلی از علم اخلاق بهره داشت ولی درس نمی‌داد٬ می‌گفت: خودم اخلاقم تند است و صلاحیت استاد اخلاق شدن را ندارم. زندگی بِن‌لادِن را اگر بخوانیم بن‌لادن با یک ترفند این همه لشگر دور خود جمع کرده بود، هر جا می‌رفت بهترین امکانات را به دیگران می‌داد و خودش روی خاک می‌خوابید او با چنین تواضع ساختگی، هر کس او را می‌دید با آن همه ثروت روی خاک می‌خوابد، جذب خود کرده بود. حال انصاف کنیم اگر ما به آن‌چه می‌گوییم عمل کنیم، چه انسان‌ها و دل‌های بی‌قرار را سمت خدا می‌توانیم بکشیم. ‌‌‌‌✅ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
✨﷽✨ ✍در بنی‌اسرائیل مرد صالح و نیکوکاری بود و همسرش نیز شایسته و نیکوکار بود. شبی در خواب دید کسی به او گفت: خداوند تبارک و تعالی مقدار عمر تو را تعیین و مشخص نموده و قرار گذاشته که نصف عمر تعیین شده‌تان را در گشایش و وسعت و رفاه باشی و نصف دیگر را در تنگ‌دستی و فقر طی کنی.حال اختیار با تو است که قسمت اول را برگزینی و در گشایش و رفاه زندگی کنی و قسمت دوم را برای نصف دوم عمر بگذاری و یا بالعکس نیمه‌ی دوم را برگزینی و در سختی و گرفتاری و فقر زندگی کنی. مرد صالح در جواب گفت: زن نیکوکار و شایسته‌ای دارم که شریک زندگی من است، بگذار در این‌باره با او مشورت و نظر‌خواهی کنم و بعد نتیجه را به تو اعلام نمایم. چون صبح شد به زنش گفت: دیشب خوابی دیدم و تمام ماجرا را برای وی تعریف کرد. همسرش گفت: فلانی! نصف اول را زود انتخاب کن شاید انشاءالله خدا به ما رحم کند و نعمت خود را در تمام عمر بر ما کامل گرداند. شب بعد یعنی شب دوم در خواب همان کس به مرد صالح گفت: چه چیز را برگزیده‌ای؟ نصف اول یا دوم را؟ مرد گفت نصف اول را، گفت باشد. بعد از این نعمت‌های دنیا به خانواده‌ی مرد صالح روی آورد و رفاه و گشایش در زندگی‌اش پایدار گشت. همسرش که زن صالحه و شایسته بود گفت: حال که دنیا به ما روی آورده به خویشاوندان محتاج و نیازمندت بِرِس و به آن‌ها کمک کن و نیازمندی‌هایشان را برطرف ساز، به همسایه‌ی فلان برادرت هبه و بخشش کن. نیمه‌ی اول عمر آن‌ها بر همین منوال گذشت و مدت تعیین شده به پایان رسید. شبی مرد نیکوکار و صالح همان فردی را که قبلاً در خواب به دیدارش آمده بود، در خواب دید به وی گفت: خداوند به واسطه این انفاق‌ها و رفع حوائج نیازمندان از تو سپاسگزار است و در باقیمانده‌ی عمر٬ مثل گذشته در رفاه و گشایش و فراخ‌دستی خواهی بود. ‌‌‌‌✅ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
✨﷽✨ ✍ شیخ شهریار کازرونی 120 سال به سلامت عمر کرد و در تمام طول عمر خود مریض نشد. روزی بر بسترِ بیماری٬ برای دعا حاضر شد که بیمار، پسر دوست او بود.مریض گفت: ای شیخ این انصاف است که تو چهل سال از من بزرگ‌تری ولی من از تو پیرتر و در شرف مرگم؟ عدالت خدا کجاست؟ شیخ گفت: عدالت خدا را زیر سوال بردی مرا خشمگین کردی و باید پاسخ تو را بدهم تا از دوست خود دفاع کرده باشم. 120 سالی که خداوند به من عمر عنایت کرده، بیش از 90 سالش را در راه او و عبادت و یادگیری علم و تربیت مردان دین و کمک به نیازمندان صرف کرده‌ام ولی تو در این 60 سال فقط برای خودت خوردی و خوابیدی و مال جمع کردی و لذت دنیا بردی. خدا ایام عمری را که در طاعت او برای او تلاش کنی بر عمر تو می‌افزاید. تو برای خود زندگی کردی ولی من برای او! می‌خواهی بین من و تو فرقی نباشد که بگویی آن‌گاه خدا عادل است؟؟ فرض کنیم یک شرکت بزرگ در تهران، در شهرستان نمایندگی دارد که اجاره‌ی آن نمایندگی و هزینه‌های آن را می‌دهد، اگر این شرکت سودی نداشته باشد و فقط فکر درآوردن خرج خودش باشد و به شرکت اصلی‌اش بهره‌ای نرساند، طبیعی است که به زودی بسته می‌شود. ‌‌‌‌✅@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨ ✍مردی به خواب دوستش آمد، در حالی‌که غل و زنجیر بر دست داشت. به دوستش گفت: به پسران من بگو، عمل صالحی انجام دهند تا جزو باقیات‌الصالحات بر من ثوابی نوشته شود، باشد که خدا مرا از عذاب رها کند. دوستش نزد فرزندان آن متوفی آمد و سخن پدر بر آنان رساند و خواب خود تعریف کرد. در حالی‌که فرزندان او از بیکاری از شهر پشم می‌خریدند و در رودخانه می‌شستند تا پولی بگیرند و کسب معاش کنند. پسر بزرگ‌تر گفت: مرا معاف و معذور دار که این پشم‌ها امانت است و ما را دیناری در دنیا نیست که در حق او نیکی کنیم. پسر کوچک‌تر گفت: صبر کن نرو. دستان خود را گشوده به هم چسباند و سه بار آب رودخانه پر کرد و به بیرون رود روی سبزه‌های کنار رود ریخت. گفت: خدایا چیزی برای احسان و بخشش ندارم از فضل خود این کم‌ترین را از این ناچیز بپذیر و پدرم را از عذاب معاف کن.دوستش خنده‌ای کرد و گفت: شاهکار کردی ای پسر دوست من! نیازی به احسان و نیکی تو نیست من کار نیکی می‌کنم و وصیت پدر تو را عمل می‌کنم. شب در خواب فرو رفت و دید آن دوست‌اش در باغ بزرگی است. شاد شد و گفت: من که چیزی برای تو نبخشیدم؟ دوست‌اش گفت: خدا به خاطر سه کف دست آب ، مرا بخشید. بدان در این دنیا برای خدا ارزش یک عمل به نیت کننده آن است نه بزرگی یک کار. آری حال که فصل زمستان است ، کافی است نان‌های خشک مانده سر سفره را به نیت قربة الی‌الله برای پرندگان بریزیم. به همین راحتی با یک نیت خوب، کوچک‌ترین کار نزد بشر، نزد خدا بزرگترین کار است. ‌‌‌‌@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
✍️گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام می‌داد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیده‌ایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمده‌ای و من تو را می‌بینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست! 🌿مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانه‌ای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست. پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی می‌شکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، می‌بینی ظرف تو را می‌شکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمی‌گردی. ‼️مجنون سخنی به راز گفت: اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی ♨️عاشقان خدا نیز چنین‌اند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آن‌ها را سریع اجابت نمی‌کند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال عبادت‌شان ببیند. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✍یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی می‌فروشد نقل می‌ڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بی‌سابقه‌ای از من خواست. گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره می‌خواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول می‌دهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی می‌ڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه می‌ڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون می‌گویند: دختر بی‌جهاز مانند روزه بی‌نماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و........... 💥در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعت‌های غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا ‌می‌شود. ڪسی ڪه بتواند این بدعت‌ها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد. ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _________
✍️گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهی‌اش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیابان‌نشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمه‌ای نان به کارگری برد. آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمی‌برد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعه‌اش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمه‌ای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمه‌ای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد. 🌘نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمه‌ای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه می‌دارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟ ⁉️ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از ده‌ها هزار باغ‌های ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم. 🍃بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح می‌کردم سیر نمی‌شدم چون می‌دانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون می‌کند همۂ آن‌ها را از من خواهد گرفت. نفس‌ام هرگز سیر نمی‌شد. اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کرده‌ام و خدا را یافته‌ام، هر باغ و کوهی را که می‌نگرم آن را از آنِ خود می‌دانم. 💢بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگی‌اش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست. 📖داستان ها و پندهای اخلاقی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
۳۳۲ از صاحب سیرت و حکمتی پرسیدند: در دنیا مهربان ترین خلقت خدا را در چه یافتی؟ گفت: خاک! برای آن که همه چیز از خاک خلق می شود، و خاک تنها خلقت الهی است که همه چیز از مخلوق خود را در خود فرو می برد و محو می کند. نه تنها مهربان ترین، بلکه مسئولیت پذیرترین خلقت هستی است. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
۳۳۴ مردی حکیمی را سؤال کردند: اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟ گفت: روزی در کاروانی مال التجاره می بردم که در نیمروزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسب ها می شنوم، بی تردید راهزنان هستند. هرکس هر مال التجاره ای از طلا و نقره داشت آن را در گوشه ای چال کرد. من نیز دنبال مکانی برای چال کردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم. پیرمرد گفت: قدری جلوتر برو، زباله های کاروانسرا آنجا ریخته اند. گفت: زباله ها را کنار بزن و مال التجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن.... من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگ تر از اهل کاروان بودند، وجب به وجب اطراف کاروانسرا را گشتند؛ پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یک جا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمی داد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
۳۳۵ بزرگ مردی را در شهر تمکّن و بهره زیادی از دنیا خداوند عنایت کرده بود، و از ابتدای روز تا پایان شب مردم به درب خانه او برای رفع مشکل شان مراجعه می کردند و مرد کمک حال شان بود. مرد را پسری نو رَس و جاهل بود که روزی بر پدر خرده گرفت و گفت: در تعجبم تو خلقی را خدمت می کنی که روزی تو را اگر حاجتی به آنان واقع شود کسی از آنان مشکل تو نگشاید، حتی اگر این حاجت تو کشیدن خاری از پای تو باشد که در وسع و توانِ آنان است. پدر گفت: فرزندم! در عنایت خدا بر پدرت همین بس که بندگان خویش برای رفع حاجت به سمت خانه من روانه می سازد؛ و من شگفتم از اندیشۀ تو که منتظر روزی هستی که پدرت را بر این خلق حاجتی پیش آید، و خداوند بزرگ ترین حاجت مرا اجابت نموده که مرا برای حاجتی روانه درب خانه این مخلوق تاکنون نکرده است. اگر در خانه خویش بنشینی و حاجتی از خلق بگشایی بسی بر تو سودمندتر از آن است که تو را حاجتی خلق کند و روانه درب خانۀ خلق خود سازد. پس فرزندم بدان که برنده این آزمون الهی پدر توست و نه دیگران!!! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
پادشاهی را غذا آوردند. آشپز هنگام غذا در کنار پادشاه (باید) بود. به ناگاه شاه لقمه از دهان دور ریخت و آشپز را به باد کتک گرفت. آشپز ملتمسانه پرسید: من چه گناهی کرده‌ام ای قبلۀ عالم؟! شاه گفت: داخل غذای تو سنگ بزرگی بود که دقت نکرده بودی. دستور داد او را زندانی کنند. ساعتی گذشت، پادشاه دستور آزادی او را داد و از او حلالیت طلبید؛ چون زبان در دهان خویش که گرداند متوجه شد آن شئ سخت، دندان او بود که شکسته بود و سنگ نبود. 🔥گاهی انسان خطایی را که از خود اوست متوجه دیگران می‌کند و چنین دچار معصیت و حق الناس می‌شود که در حدیث آمده است: هرگز در مقام خشم تصمیم نگیرید. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝