eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 محمّد‌بن قيس حكايت می‌كند: روزى در محضر مبارك امام جعفر صادق (عليه‌السلام) نام گروهى از مسلمانان به ميان آمد و من گفتم: سوگند به خدا، من شب‌ها شام نمى‌خورم، مگر آن‌كه دو يا سه نفر از اين افراد با من باشند؛ و من آن‌ها را دعوت مى‌كنم و مى‌آيند در منزل ما غذا مى‌خورند. امام صادق (عليه‌السلام) به من خطاب كرد و فرمود: فضيلت آن‌ها بر تو بيشتر از فضيلتى است كه تو بر آن‌ها دارى. اظهار داشتم: فدايت شوم، چنين چيزى چطور ممكن است؟! در حالی‌كه من و خانواده‌ام خدمت‌گزار و ميزبان آن‌ها هستيم؛ و من از مال خودم به آن‌ها غذا مى‌دهم؛ و پذيرائى و انفاق مى‌نمايم !! امام صادق (عليه‌السلام) فرمود: چون هنگامى كه آن‌ها بر تو وارد مى‌شوند، از جانب خداوند همراه با رزق و روزى فراوان ميهمان تو مى‌گردند و زمانى‌كه خواستند بيرون بروند، براى تو رحمت و آمرزش به جا خواهند گذاشت. ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 پسری هیجده ساله جوانی مؤمن و پاک است ولی دچار شبهه شده است. او اعتقاد دارد که دختر و پسر باید با هم در مدرسه و زندگی مختلط باشند تا رشد کنند. او معتقد است به جای کنترل محیط، باید قلب های مردم با علم بخشی سرشار گردد. می گویم: تصور کن گرسنه ای و به مغازه کبابی رفته ای. قطعاً بوییدن بوی کباب مشام تو را لذت خواهد داد ولی آیا هدف کباب پز از پخت کباب فقط بوییدن و لذت بردن آن است؟ بی تردید آن را برای صرف و خوردن در سیخ کرده است. آیا بوییدن کباب گرسنگی تو را رفع می کند یا بر گرسنگی و اذیت نفس می پردازد؟ بی تردید اگر بگویی: من از نفس خوردن بی نیازم و گرسنه نمی شوم دروغ گفته ای. اگر بگویی: بوی کباب جز مشام من، شکم ام هم سیر می کند باز دروغ گفته ای... پس اگر بگویی میل به جنس مخالف نداری و زمانی که جنس مخالف را می بینی میل نزدیکی نمی کنی باز دروغ گفته ای... پس انسان عاقل گرسنه باید خیلی احمق باشد که در مغازه کبابی رود و دود کباب در مشام کند که این بوی خوب در ظاهر لذت، ولی در باطن عذاب و سختی است. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 سمنون عارف نامدار، سوخته راه حق، روزی در منبر رفت، و از محبت خدا سخن گفت اشکی ریخت و کسی این راز محبت را نفهمید. و همه در حیرت ماندند و دل‌شان بر حال سمنون سوخت. و گمان کردند اشک برای حاجت می‌ریزد. سمنون گفت: کاش می‌شد از بین شما کسی زبان محبت خدا را می‌دانست. سر به سمت قندیل‌های مسجد گرفت و گفت: ای قندیل‌ها محبت حبیب را که در دل دارم به شما می‌فرستم. از جان من این عشق را که می‌فرستم بگیرید. قندیل‌ها لرزیدند و تکه‌تکه شده از هم گسستند و مردم در وحشت افتادند . سمنون گفت: حال ببینید آن‌چه من از محبت خدا در دل داشتم چه سنگین بود که قندیل‌ها را طاقت آن نبود. ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 عبدالرحمن بن صخرازدی یا الدوسی معروف به ابوهریره فقیر ترین صحابی پیامبر بود، او مردی امی، شوخ طبع و بسیار پرخور بود. ابوهریره همیشه مصالح شخصی خودش را در نظر داشت و برایش فرق نمی کرد چه کسی در مسند خلافت باشد. آورده اند که ابوهریره در جنگ" صفین" حاضر بود ولی در جنگ شرکت نکرد، کار او در جنگ صفین این بود که موقع صرف غذا بر سفره معاویه حاضر می شد و در زمان نماز پشت حضرت علی نماز می گذارد و در هنگام نبرد پیری و ضعف را بهانه کرده و در گوشه ی شاهد جنگ بود. وقتی علت این کار را از او پرسیدند، گفت :"نماز در پشت سر علی(ع) کاملترین نمازهاست، غذای معاویه چرب ترین غذاها و احتراز از جنگ و کشتار سالم ترین کارهاست! " این رفتار ابوهریره به صورت مثل در آمد و هرگاه شخصی بر اساس مقتضیات و شرایط خودش کاری را انجام دهد و برایش فرقی نکند که چه کسی بر مسند قدرت نشسته است، می گویند :" هم آش معاویه را می خورد، هم نماز علی را می خواند! " ‎🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
می‌گفتش که علی پدر هممونه، خب می‌گفت هممونم از خاک آفریده شدیم، خب حضرت امیر رو چی صدا می‌کردن؟ ابوتراب روز قیامت کافرا چی می‌گن؟ وَ یَقُولُ الْکافِرُ یا لَیْتَنِی کُنْتُ تُراباً وای وای میگه تا می‌میرن می‌فهمن حق با علیه دیگه فمن یمت یرنی، می‌فهمه بعد اونجا میگه اَاَاَ… کاش منم خاک بودم علی بابام می‌شد این چه زیباست وَ یَقُولُ الْکافِرُ یا لَیْتَنِی کُنْتُ تُراباً • سخنرانی در 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
✨﷽✨ 🌼تحفه ای از حضرت مولا علیه السلام ✍جناب حجة الاسلام و المسلمين آقای حاج سید علی رضوی کشمیری نقل کردند: یک شب زمستانی به اتفاق اخوی و عموزاده خدمت آقای مجتهدی مشرف شدیم. ایشان تنها بودند و به علت تمام شدن نفت، اتاق آقا سرد شده بود. از قضا در ماشین، ظرف نفتی داشتیم، لذا نفت را آوردیم و اتاق را گرم کردیم. لحظاتی بعد متوجه شدیم ایشان شام نخورده اند. در داخل ماشین مقداری شیر موجود بود، به سرعت شیر را آوردیم و پس از جوشاندن، مقداری نان در آن ریختیم، سپس همگی نان و شیر خوردیم. بعد از صرف غذا آقا فرمودند: 《آقاجان! تا دست نگیری، دستت را نخواهند گرفت.》ما از ایشان درخواست کردیم که تحفه ای از حضرت مولا برایمان بگیرند. آقا برای لحظاتی به حالت خلسه فرو رفته و بیان داشتند: 《 حضرت می فرمایند : هر وقت کارد به استخوان رسید، یک حمد و سه قل هو الله بخوانید و بیست و یک صلوات بفرستید؛ مشکل به خواست خدا حل می شود.》 📚 لاله ای از ملکوت ج ۲ ص١۵۰ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
نقل است که از او [ابراهیم ادهم] پرسیدند که روزگار چگونه می‌گذارنی؟ آورده‌اند که از ابراهیم ادهم پرسیدند روزگار را چگونه سپری می‌کنی؟ گفت: «سه مرکب دارم؛ باز بسته؛ چون نعمتی پدید آید، بر مرکب شکر نشینم و پیش او باز شوم و چون بلایی پدید آید، بر مرکب صبر نشینم و پیش باز روم و چون طاعتی پیدا گردد، بر مرکب اخلاص نشینم و پیش روم.» 📚 (ذکر ) مرکب: اسب طاعت: عبادت و نیایش اخلاص: خلوص و یک‌رنگی 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 اگر به من بگویند زیباترین واژه ای که یادگرفتی چیست؟ میگویم پذیرش است پذیرش یعنی: پذیرفتن شرایط با تمام سختیهاش پذیرفتن آدم ها با تمام نقص هاشون. پذیرفتن اینکه مشکلات هست و باید به مسیر ادامه داد. پذیرفتن اینکه گاهی من هم اشتباه میکنم. پذیرفتن اینکه من کامل نیستم. پذیرفتن اینکه هیچ کس مسئول زندگی من نیست. پذیرفتن اینکه انتظار از دیگران نداشتن. داشتن پذیرش توی زندگی یعنی پایان دادن به تمام دعواها و اختلافها ‎🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 رسول اكرم صلي اللّه عليه و آله فرمود : در شب معراج وارد بهشت شدم ، فرشتگاني ديدم كه بنائي مي كنند ، خشتي از طلا و خشتي از نقره ، و گاهي هم از كار كردن دست مي كشيدند . به ايشان گفتم : چرا گاهي كار مي كنيد و گاهي از كار دست مي كشيد ؟ پاسخ دادند : تا مصالح بنائي برسد . پرسيدم : مصالحي كه مي خواهيد چيست ؟ گفتند : ذكر مؤ من كه در دنيا مي گويد سبحان اللّه و الحمدللّه و لا آله الا اللّه و اللّه اكبر . هر وقت بگويد ، ما مي سازيم و هر وقت خودداري كند ، ما نيز خودداري مي كنيم . در حديث ديگر آمده است كه رسول اكرم صلي اللّه عليه و آله فرمودند : ((هر كس كه بگويد سبحان اللّه ، خدا براي او درختي در بهشت مي نشاند و هر كس بگويد الحمدللّه ، خدا براي او درختي در بهشت مي نشاند و هر كس بگويد لا آله الا اللّه ، خدا براي او درختي در بهشت مي نشاند ، و هر كس بگويد اللّه اكبر ، خدا براي او درختي در بهشت مي نشاند . مردي از قريش گفت : پس درختان ما در بهشت بسيار است . حضرت فرمودند : بلي ولي مواظب باشيد كه آتشي نفرستيد كه آنها را بسوزاند ، و اين به دليل گفتار خداي عزوجل است كه : اي كساني كه ايمان آورديد خدا و فرستاده او را فرمان بريد و عملهاي خويش را باطل نكنيد . )) ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ میخورد زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود بعد نماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر به نماز نرفت، همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست .مرد کافه چی با خوش رویی گفت اشکالی ندارد فدای سرت، او از ان روز مشتری دائمی ان کافه شد ....... چقدر خوب بود که اگر کسی اشتباهی کرد با خوش رویی باهاش برخورد کنیم نه با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشویم. ‎🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
سـ❄️ــلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 🗓 امروز  چهارشنبه ☀️  ٢   اسفند  ١۴٠٢   ه. ش 🌙  ١١   شعبان    ١۴۴۵  ه.ق  🌲 ٢١    فوریه  ٢٠٢۴    ميلادی 🌸برجلوه و اجلال محّمد صلوات 🍃بر چهره و تمثال محّمد صلوات 🌸دیدند چو رخسار علی اکبر را 🍃گفتند که بر آل محّمد صلوات 🌸اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید. نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند. وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند. سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد. 📖غزنویان 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
ثروتمند فقیر روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم ‌‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
📔 ✍از دست ندید عالیه در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من. آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟ این کلام در دل حضرت سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت: الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 مردی از دوستان امام صادق(ع) در طلب یافتن "اسم اعظم" بود و هر روز به خدمت آن حضرت شرفیاب می‌شد و از امام معصوم می‌خواست تا حرفی از حروف "اسم اعظم" را به او تعلیم دهد، ولی امام صادق(ع) او را از این امر برحذر می‌داشت و می‌فرمود: هنوز قابلیت و ظرفیت لازم را پیدا نکرده‌ای! ولی آن مرد دست بردار نبود و هر روز خواسته خود را تکرار می‌کرد! روزی امام صادق به او فرمودند: امروز مقارنِ ظهر، به خارج از شهر می‌روی و در کنار پلی که آنجا هست می‌نشینی، صحنه‌ای را در آنجا خواهی دید که باید بیایی و برای من بازگو کنی. آن مرد دستور امام را اطاعت کرد و به محل موعود رفت. چیزی از توقف او نگذشته بود که مشاهده کرد پیرمرد قدخمیده‌ای با پشته‌ی نسبتا ً بزرگی از خار‌و‌خاشاک آهسته آهسته به آن پل نزدیک شد و با زحمت بسیار، دو سوم از درازی پل را طی کرد. در همان اثنا، مرد جوانی تازیانه به‌دست و سوار بر اسب از طرف مقابل قصد عبور از پل را داشت و آن پل به خاطر عرض کوتاه پل نمی‌توانست در آنِ ِواحد دو رهگذر پیاده و سواره را از خود عبور بدهد. جوان سوار به آن مرد کهنسال نهیب می‌زد که راه آمده را برگردد تا او از پل عبور کند! و پیرمرد به او می‌گفت: من دوسوم پل را پشت سر گذاشته‌ام و با این بار سنگین و ضعف جسمانی انصاف نیست که از من چنین توقعی داشته باشی، بلکه انصاف حکم می‌کند که تو به خاطر جوانی و سوار بر اسب بودنت، فاصله کوتاهی را که آمده‌ای بازگردی و راه را بر من سد نکنی. جوان مغرور با شنیدن سخن پیرمرد، او را به ضرب تازیانه می‌گیرد و با نواختن ضربات پی در پی او را به عقب‌نشینی از پل وا می‌دارد! پیرمرد پس از رفتن سوار، دوباره با کوله‌بار سنگینی که بر دوش داشته راه رفته را مجددا طی می‌کند و پس از عبور از پل به طرف خیمه‌ای که در آن حوالی بود رهسپار می‌شود. آن مرد که ستم آشکار جوان سوار را بر آن مرد سالخورده می‌بیند به محضر امام شرفیاب می‌شود و ماجرا را با ناراحتی برای حضرت تعریف می‌کند. امام از او می‌پرسند: اگر تو حرفی از حروف "اسم اعظم" را می‌دانستی با آن جوان سرکش و مغرور چه می‌کردی؟ عرض می‌کند: به سختی ادبش می‌کردم به گونه‌ای که تا پایان عمر آن را فراموش نکند! امام فرمود: آن مرد سالخورده‌ی خارکنی را که دیدی، از اصحاب سرّی ما بود و از "اسم اعظم" هم نصیب داشت ولی از آن برای مقابله با آن جوان استفاده نکرد و قابلیت خود را برای چندمین بار به اثبات رسانید! آن مرد وقتی که از حقیقت امر آگاهی یافت، به خواسته نابجای خود از امام پی برد و از آن پس درصدد تزکیه نفس برآمد و دیگر در مورد "اسم اعظم" با امام سخنی نگفت و دریافت که اگر قابلیت شنیدن اسرار را داشته باشد، از او مضایقه نخواهند کرد. ‎🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🫀رسول خدا (ص) من کودکان را به پنج دلیل دوست دارم : 👶اول آنکه با یکدیگر دعوا می کنند ولی زود آشتی می کنند (کینه ندارند) 👶دوم آنکه با خاک بازی می کنند ( تکبر ندارند) 👶سوم آنکه بسیار گریه می کنند 👶چهارم آنکه چیزی برای فردا ذخیره نمی کنند ( طمع ندارند) 👶پنجم آنکه خانه می سازند سپس آن را با دست خود خراب می کنند ( دل بسته به دنیا نیستند) 📙منبع: مواعظ العددیه؛ صفحه ۲۵۹ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 پس از آن كه داوود بن علىّ استاندار مدينه از طرف خليفه، مُعلّى بن خُنيس ‍ را احضار كرده و به قتل رسانيد، امام جعفر صادق عليه السلام با او قطع رابطه نمود و به مدّت يك ماه نزد او نرفت. روزى داوود بن علىّ، مامورى را فرستاد كه امام عليه السلام را نزد او ببرند؛ ولى حضرت قبول ننمود. محمّد بن سنان گويد: در حضور امام جعفر صادق عليه السلام بودم و با عدّه اى از دوستان، نماز ظهر را به امامت آن حضرت مى خوانديم كه ناگهان پنج نفر مامور مسلّح وارد شدند و به امام صادق عليه السلام گفتند: والى مدينه دستور داده است تا شما را نزد او ببريم. امام عليه السلام فرمود: اگر نيايم، چه مى كنيد؟ مامورين گفتند: والى دستور داده است كه چنانچه نيامديد، سر شما را جدا كنيم و نزد او ببريم. حضرت فرمود: گمان نمى كنم بتوانيد فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله را به قتل رسانيد. گفتند: ما نمى دانيم تو چه مى گوئى، ما فقط مطيع امر والى هستيم و دستور او را اجرا مى كنيم. حضرت فرمود: منصرف شويد و برويد، كه اين كار به صلاح شما نخواهد بود. گفتند: به خدا سوگند، يا خودت و يا سرت را بايد ببريم. امام عليه السلام چون آن ها را بر اين تصميم شوم جدّى ديد، دست هاى مبارك خويش را بر شانه ها نهاد؛ و پس از لحظه اى، دست هايش را به سوى آسمان بلند نمود و دعائى خواند، كه فقط ما اين زمزمه را شنيديم: ((السّاعه، السّاعه ))؛ پس ناگهان سر و صداى عجيبى به گوش ‍ رسيد. در اين هنگام حضرت به مامورين حكومتى فرمود: هم اكنون رئيس ‍ شما هلاك شد؛ و اين داد و فرياد به جهت هلاكت او مى باشد؛ و مامورين با شينيدن اين سخنان از كار خويش منصرف شدند و رفتند. بعد از رفتن مامورين، من به حضرت عرض كردم: مولايم! خداوند، ما را فداى تو گرداند، جريان چه بود؟ حضرت فرمود: او (داوود بن علىّ) دوست ما مُعلّى بن خُنيس را كشت؛ و به همين جهت، مدّتى است كه من نزد او نرفته ام بنابراين، او به واسطه افرادى پيام فرستاد كه من پيش او بروم ؛ ولى من نپذيرفتم تا آن كه اين افراد را فرستاد تا مرا به قتل برسانند. و چون من، خداى متعال را با اسم اعظم دعا كردم تا او را نابود گرداند، خداوند نيز ملكى را فرستاد و او را به هلاكت رسانيد.(1) 1-بحارالا نوار: ج 47، ص 67، ح 9، به نقل از بصائرالدّرجات : ج 5، ص 58. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم.» بازرگان دیگر گفت: «اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟» آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: «بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت.» سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: «آقا،انعام من چی شد؟» بازرگان، ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت، بازرگان اولی به او گفت: «مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟!» شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: «آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!» بازرگان دومی پاسخ داد: «تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خودداری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است. پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.» ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
در زمان‌های‌ دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت. شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود. مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت. روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد. قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود. پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت. دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت. پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت، دیگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد. همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه های آش را گذاشتند. تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد. پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد. فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشت. تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت: دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی؟ زن تاجر که با قاشق ها از راه رسیده بود به تاجر گفت: این چه حرفی است که می زنی؟ آش نخورده و دهان سوخته؟ من که تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
روزي بهلول نزدیک رودخانه، لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چند باغچه کوچک ساخته بود. در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود. چون به نزدیک بهلول رسید سوال نمود چه می کنی؟ بهلول جواب داد بهشت می سازم. زن هارون گفت: از این بهشت ها که ساخته اي می فروشی؟ بهلول گفت: می فروشم. زبیده گفت: چند دینار؟ بهلول جواب داد صد دینار. زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوري به خادم گفت: صد دینار به بهلول بده. خادم پول را به بهلول داد و درخواست قباله نمود. بهلول گفت: قباله نمی خواهد؟ زبیده گفت: بنویس و بیاور. این را بگفت و به راه خود رفت. از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن در بیداري ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزي بسیار اعلا زینت یافته و جوي هاي آب روان با گل و ریحان و درخت هاي بسیار قشنگ و با خدمه و کنیز هاي ماه رو و همه آماده به خدمت به او عرض ارادت نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت است که از بهلول خریدي. زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به هارون گفت. فرداي آن روز هارون عقب بهلول فرستاد. چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را از من بگیري و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی؟ بهلول قهقهه اي سر داد و گفت: زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخري ولی افسوس که به تو نخواهم فروخت. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعد از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه. اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده. بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد. اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد. مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به عوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند وقتی مامور ثبت میومد، اعضای خانواده رو زیاد می گفتند. مثلا اونی که اعضای خانوادش 4 نفر بودند تعداد رو 8 نفر می گفت و 8 سکه نقره می گرفت و مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره، یه پلاک رو سر در خونه نصب می کرد و تعداد اعضای خانواده رو روی اون حک می کردند. خلاصه بعد از اتمام سر شماری مردم سخت خوشحال بودند که سر منصورو کلاه گذاشتن. اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماری خلیفه حکمی صادر کرد. او فرمان داد به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت ما خلیفه مسلمین تصمیم گرفتیم که بر گرداگرد شهر دیوار بکشیم. بنابر این هر یک از سکنه شهر می بایست برای تامین امنیت یک سکه طلا پرداخت نماید. بیچاره مردم شهر تازه فهمیدند چه خبره. حالا اونی که تعداد اعضای خانواده رو زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای اون یه نفر یه سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بود می پرداخت. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
اشک تمساح ریختن گریه دروغین را به ریختن اشک تمساح شبیه دانسته اند. ریشه ضرب المثل بخشی از خوراک تمساح به وسیله اشک چشمانش تأمین می شود . اوهنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعتها بر روی شکم دراز می کشد. اشک لزج و مسموم کننده ای از چشمانش خارج میگردد که حیوانات و حشرات برای خوردن بر روی آن می نشینند و سم اشک تمساح آنها را از پای در می آورد و تمساح با یک زبان خود آنها را شکار میکند و دوباره برای لقمه های دیگر اشک می ریزد. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍁 مراقب باشین بعضیآ در حالیکهِ هندونه زیر بغلتون میزارن ، پوستِ موز هم زیرِ پاتون میندازن !! ادم بی شعور از یه کیلومتری هم قابل تشخیصه، اگر انسانها را وزن میکنی مواظب باش تنها بر اساس مدرکشان وزن نکنی بعضیها با مدرک ، خالی از درکند و برخی بی مدرک سرشارند از درک و شعور... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
دردناک‌ترین اشک‌ها را عاشق‌ترین چشم‌ها ریخته‌اند! و کم‌ترین خنده‌ها سهمِ شیرین‌ترین لب‌ها بود. شاید موازی با دنیای ما لحظاتی متضاد منتظر نشسته‌اند تا واژه‌ها را بچرخانند، شیره‌شان را برای خود ببرند و ته مانده‌اش سهم دست‌های ما باشد..‌. ✍ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝