🌸🍃🌸🍃
#ماجراي_قبض_روح_حصرت_موسي
روزی عزرائیل نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت سلام بر تو ای هم سخن خدا.
حضرت موسی (ع) پس از پاسخ سلام پرسید تو كیستی؟
عزرائیل گفت من فرشته مرگ هستم.
حضرت موسی (ع) پرسید برای زیارتم آمدهای یا برای قبض روحم؟
عزرائیل گفت برای قبض روحت آمدهام.
حضرت موسی (ع) گفت ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.
عزرائیل گفت مهلتی در کار نیست.
حضرت موسی (ع) به سجده افتاد و از خداوند خواست تا به عزرائیل بفرماید که مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.
خداوند به عزرائیل فرمود به موسی (ع) مهلت بده.
عزرائیل مهلت داد.
حضرت موسی (ع) نزد مادرش آمد و گفت سفری در پیش دارم.
مادر گفت چه سفری؟
حضرت موسی (ع) فرمود سفر آخرت.
مادر گریه کرد.
حضرت موسی (ع) نزد همسرش آمد.
کودکش را در دامن همسرش دید و با همسر وداع کرد.
کودک دست به دامن حضرت موسی (ع) زد و گریه کرد.
دل حضرت موسی (ع) از گریه کودکش سوخت و گریه کرد.
خداوند به حضرت موسی (ع) وحی کرد ای موسی (ع)، تو به درگاه ما می آیی، اینگریه و زاری ات چیست؟
حضرت موسی (ع) عرض کرد دلم به حال کودکانم می سوزد.
خداوند فرمود ای موسی (ع)، دل از آنها بکن، من از آنها نگهداری میکنم و آنها را در آغوش محبتم میپرورانم.
دل حضرت موسی (ع) آرام گرفت و به عزرائیل گفت روحم را از كجای بدنم خارج می سازی؟
عزرائیل گفت از دهانت.
حضرت موسی (ع) گفت چرا از دهانم، با اینكه من با همین دهانم با خدا گفتگو كردهام؟
عزرائیل گفت از دست هایت.
حضرت موسی (ع) گفت چرا از دستهایم، با اینكه تورات را با این دستهایم گرفتهام؟
عزرائیل گفت از پاهایت.
حضرت موسی (ع) گفت چرا از پاهایم، با اینكه با همین پاهایم به كوه طور برای مناجات رفتهام؟
عزرائیل گفت از چشم هایت.
حضرت موسی (ع) گفت چرا از چشمهایم، با اینكه همواره چشمهایم را به سوی امید پروردگار كشیدهام؟
عزرائیل گفت از گوشهایت.
حضرت موسی (ع) چرا از گوشهایم، با اینكه سخن خداوند متعال را با گوشهایم شنیدهام.
خداوند به عزرائیل وحی كرد روح حضرت موسی (ع) را قبض نكن تا هر وقت كه خودش بخواهد. (این گفتگو حاکی از عبودیت محض ظاهری و باطنی آن حضرت میباشد)
عزرائیل از آنجا رفت و حضرت موسی (ع) سال های دیگری زندگی كرد تا اینكه روزی یوشع بن نون را طلبید و وصیت های خود را به او نمود، سپس به تنهایی به سوی كوه طور رفت.
در آنجا مردی را دید که مشغول كندن قبر است، نزد او رفت و گفت آیا میخواهی تو را كمک كنم؟
او گفت آری، حضرت موسی (ع) او را كمك كرد.
وقتی كه كار كندن قبر تمام شد، حضرت موسی (ع) وارد قبر گردید و در میان آن خوابید تا ببیند اندازه لحد قبر درست است یا نه؟
در همان لحظه خداوند پرده را از جلوی چشم او برداشت.
حضرت موسی (ع) مقام خود در بهشت را دید تا به مرگ خود راضی، خشنود و راغب شود.
حضرت موسی (ع) عرض كرد خدایا، روحم را به سویت ببر.
همان دم عزرائیل روح او را قبض كرد و همان قبر را مرقد حضرت موسی (ع) قرار داد و آن قبر را پوشانید.
آن مرد قبر كن، عزرائیل بود كه به آن صورت درآمده بود.
در این وقت منادی حق در آسمان با صدای بلند گفت:
«مات موسی كَلِیمُ اللهِ، فَاَی نَفْسٍ لا تَمُوتُ موسی»،
موسی كلیم خدا مرد، چه كسی است كه نمی میرد؟
پس از مرگ حضرت موسی (ع)، فرشتگان به او گفتند ای کسی که در میان پیامبران از همه راحتتر جان دادی، مرگ را چگونه یافتی؟
حضرت موسی (ع) گفت مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکنند یافتم.
مطابق برخی روایات، قبر حضرت موسی (ع) در کوه طور واقع در نجف و یا در سرزمین سینا است.
#بحارالانوارج١٣ص٣٦٥_٣٦٦
#علل_الشرايع_ص٧٠
#داستانهاوپندهاج٥
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
#رحمت_خدا
در آیه 12 سوره انعام میفرماید:
...قُلْ لِلَّهِ كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ...
بگو: براى خداوند است كه بر خود، رحمت را مقرّر كرده است.
پس خدا از فضلش بر خود رحمت نوشته است و این جای هزاران شکر دارد. اگر خدا بر خود غضب مقرر میکرد چه کسی را توان آن بود که او را به رحمت وادارد؟
دیدگاه انسانها به رحمت الهی دو نوع است:
انسان با این دیدگاه که خدا گناهان را میبخشد و رحیم است، گناه کرده و از گناه لذت میبرد و نادم نمیشود.
مثَل چنین کسی مانند این است که خانه ما میآید و چیزی از خانه ما میدزدد؛ بعد در پاسخ به این سوال که چرا از خانه ما دزدی کردی میگوید: من دیدم شما انسان ساده و خوبی هستی و با من کاری نداری دزدیدم.
این دزدی او با این نیت برای ما سنگین است، چون ما را انسان عاجز و حقیری تصور میکند و ما از گناه او نمیگذریم. خدا نیز در این حالت از بنده نمیگذرد.
در حالت دوم، انسان به رحمت خدا امید دارد و از رحمت خدا سوءاستفاده نمیکند؛ بلکه در یک موقعیت گناه قرار میگیرد که نمیتواند بر شیطان غلبه کند، نادم و پشیمان میشود، اینجا به رحمت خدا امیدوار میشود که خدا او را میبخشد پس توبه میکند؛ چون اگر امیدوار نشود، توبه نمیکند و در گناه میماند. رحمت خدا هم دقیقا در اینجا نمود پیدا میکند.
به طور مثال: کسی میهمان باشد گوشیِ ما را بدزدد و بگوید نیاز داشتم، نتوانستم جلوی نفسم را بگیرم! شما انسان بزرگی هستید، امیدوارم مرا ببخشید. اینجا احتمال دیدن رحمت میهمان از سوی میزبان متصور است.
قلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿53 - زمر﴾
بگو اى بندگان من كه بر خويشتن زيادهروى روا داشتهايد از رحمت خدا نوميد مشويد در حقيقت خدا همه گناهان را مىآمرزد كه او خود آمرزنده مهربان است.
اگر در این آیه دقت کنیم، خداوند مژدهی رحمت را به کسانی داده است که معصیت کرده و احتمال میدهند خدا آنها را بهخاطر بزرگیِ گناهشان، نبخشد و امیدی توبه ندارند. هیچ جایی نفرموده گناه کنید و به رحمت من امیدوار باشید.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ زنی به شوهرش گفت: وقتی من مردم، چند وقت بعد زن میگیری؟
مرد گفت: وقتی خاک قبرت خشک شد!
زن گفت: آیا قول میدهی؟
مرد گفت: بله قول میدهم!.
بعد از اینکه زنش فوت کرد، هر روز مرد میرفت سر قبر تا ببیند خاکش خشک شده یا نه، تا یکسال دید که خشک نمیشود تا اینکه یک روز عصر رفت دید که برادر زنش داره روی قبر آب میریزه!
سؤال كرد: چکار میکنی؟
برادر زنش گفت: وصیت خواهرم را اجرا میکنم که هر دو روز بر روی قبرش آب بریزم!!!
اینست مکر زنان...
زنده بلا، مرده ش هم بلاست..
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍#حاکمی هر شب در تخت خود به #آیندهدخترش می اندیشید...
در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد.
🔹از قضا آن شب "#دزدی" قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن "مسجد" بدزدد.
پس قبل از "وزیر و سربازانش" به آنجا رسید...در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد.
🔸هنگامی که به دنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد،
بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به "نماز خواندن "مشغول کرد.
سربازان داخل شدند و او را در حال نماز دیدند.
🔹وزیر گفت:
سبحان الله !
چه شوقی دارد این جوان برای نماز....
و "دزد" از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را "شروع" می کرد.
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند،
و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد.
🔸و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید، به او گفت:
تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم "دامادم" باشد، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو "امیر" این مملکت خواهی بود.
🔹جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت:
"خدایا" مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی، فقط با نماز شبی که از ترس آن را خواندم!
🔸"اگر این نماز از سر "صداقت و خوف" تو بود چه به من می دادی
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🔘 #داستانکوتاه
⚠"مراقب به حرفهایمان باشیم..."
👌 ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ "امیرمحمد نادری قشقایی" ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ!
🔹 ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠.
"ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ" ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ.
ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ.
ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. "معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ."
ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
🔸ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ "ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ."
"ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ" ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ!
هرﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
🔹 ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. "ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ" ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!! ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ...
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ "ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ" ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ.
🔸ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.
"ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.!!"
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ؛
ﮔﻔﺖ ﮐﻪ مشق رو ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
آﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ "ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ،" ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
🔹 ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ "ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ" ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ.
ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ "ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ،" ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ.
"ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ."
🔸ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻨﻮﺷﺖ.
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!!!
"ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ...
"ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ "ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ" ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ.
✍ "ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ..."
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ "ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ"" ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ" ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ.
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ "ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ" ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
🌺 "ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ."
⁉ ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟!!
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :
ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﻮﻣﻦ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺳﺎﻗﻪﮔﯿﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﺩﻫﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﻭ ﺁﻥ ﺳﻮ ﮐﺞ ﻭﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﻣﻮﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﻬﺎ ﻭﺩﺭﺩﻫﺎ ﮐﺞ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .(تا از گناهان پاک شود)
ﺍﻣﺎ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﻨﺎﻓﻖ،ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻋﺼﺎﯼ ﺁﻫﻨﯿﻦ ﺑﯽ ﺍﻧﻌﻄﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺁﺳﯿﺒﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﮔﺶ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﮐﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ.
#اصول_كافي_ج٢ص٢٥٨
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
زمان ساخت کاخ کسری به انوشیروان اطلاع دادند که برای پیشبرد کار برخی از خانه ها را باید ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ایی گلی و کوچکی زندگی می کند و ما با توجه به اینکه حاضر شدیم منزلش را چند برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود.چه باید کرد؟ انوشیروان گفت از من نپرسید که چه باید کرد.خودتان بروید و بنا به رسم عدالت با او رفتار کنید.کسانی که از ویرانه های کاخ دیدن کردن حتما دیوار اصلی کاخ را دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است.این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه پیرزن بود و بنای کاخ را کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایه دیوار به دیوار پادشاه ماند.از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسری باقی مانده است تا نشانه جوانمردی ایرانیان و عدل انوشیروان دادگر باشد .این جمله معروف از انوشیروان عادل هست که یکی از بزرگان با دیدن این کجی در کاخ به انوشیروان گفت:
این کجی از بهر چیست؟
انوشیروان گفت : این کجی از راستی ماست
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
زمان آن رسیده که در کنار تربیت فرزندان، بر روی تربیت خود هم تمرکز کنیم:
داد نزنیم
زور نگوییم
برای تخلیه خشم و عصبانیت مان بچه ها را تنبیه نکنیم
مقایسه نکنیم
توهین نکنیم
ناسزا نگوییم
برچسب نزنیم
از اشتباهات بی خطر کودکان نترسیم
خستگی خود را روی آنها خالی نکنیم
آنها را مقصر ناکامی های خود ندانیم.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#ضرب_المثل
☯️ یک_بام_و_دو_هوا
ضرب المثلی است معروف وبسیار قدیمی هرگاه شخص یا گروهی مطلبی یا شیئی را از کسی بخواهند وبه خواسته آنان توجه نشود ولی دیگران از آن بهره مند گردند ، از این ضرب المثل استفاده می شود .
یک بام و دو هوا!
زنی بود که با عروس ودامادش در خانه ای زندگی می کردند، تابستان بود وهوا گرم ، همه روی پشت بام میخوابیدند . یک طرف بام ، داماد ودخترش می خوابیدند وطرف دیگر بام عروس وپسرش .
شبی زن ، روی پشت بام آمد ومشاهده کرد که دختر ودامادش جدا از هم خوابیده اند .
گفت : هوا به این سردی ، خوب نیست از هم جدا بخوابید بروید کنار هم !
آنطرف بام دید که عروسش درست تنگ بغل پسرش خوابیده ،
گفت : هوای به این گرمی ، خوب نیست بهم چسبیده بخوابید ، از هم جدا بخوابید !
عروس که این طور دید بلند شد وگفت :
قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را
یک بر بام سرما را یک بر بام گرما را
و از همان زمان بود که این ضرب المثل تولید شد وبین مردم رایج گردید .
در بعضی جاها این شعر عامیانه چنین خوانده می شود :
قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را
یک بر بوم زمستون یک بر بوم تابستون
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند، روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود. استاد سوالی را از لیلی پرسید، لیلی جوابی نداد، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت. اما لیلی هیچ نگفت. استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت. و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد. لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی؟ لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت.
استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت: لیلی نه کر بود و نه لال، از عشق شنیدن دوباره صدای تو، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی. مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ زنی به شوهرش گفت: وقتی من مردم، چند وقت بعد زن میگیری؟
مرد گفت: وقتی خاک قبرت خشک شد!
زن گفت: آیا قول میدهی؟
مرد گفت: بله قول میدهم!.
بعد از اینکه زنش فوت کرد، هر روز مرد میرفت سر قبر تا ببیند خاکش خشک شده یا نه، تا یکسال دید که خشک نمیشود تا اینکه یک روز عصر رفت دید که برادر زنش داره روی قبر آب میریزه!
سؤال كرد: چکار میکنی؟
برادر زنش گفت: وصیت خواهرم را اجرا میکنم که هر دو روز بر روی قبرش آب بریزم!!!
اینست مکر زنان...
زنده بلا، مرده ش هم بلاست..
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🖤✨ســـلام
🕊✨روزتـــون
🖤✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز جمعه↶
✧ 5 مرداد 1403 ه.ش
❖ 20 محرم 1446 ه.ق
✧ 26 ژوئیه 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🖤✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《 اللهم صل علی محمد وآل محمد 》
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز
امام صادق علیهالسلام فرمودند:
دین و اصل دین یک مرد است و این مرد، همان یقین و ایمان است و او همان امام امت خویش و اهل زمان خویش است.
پس هرکس او را بشناسد خدا را شناخته
و هرکس منکر او شود؛ منکر خدا و دین او شده است؛ و هرکس او را نشناسد خدا را و دین او را نشناخته است. و دین خدا و حدود و شرایع او شناخته نمیشود جز به همان امام.
به همین جهت می گویم شناخت مردانی معین، دین خداست و معرفت صحیح، آن معرفت و شناخت صحیح با بصیرت است که به وسیله آن دین خدا را تشخیص دهد و به وسیله آن به معرفت خدا برسد.
بصائر الدرجات ص ۵۲۹
بحار الأنوار ج ۲۴ص ۲۹۰
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
روزی حضرت موسی (ع) به کوه طور می رفت تا با خدای خویش مناجات و گفتگو کند.
در راه، زاهدی دید که در حال مناجات بود.
با دیدن حضرت موسی (ع) رو به موسی (ع) کرد و گفت وقتی به کوه طور رسیدی به خداوند بگو آنچه گفته ای کرده شد، مرا مورد رحمت خویش قرار ده.
حضرت موسی (ع) از آنجا گذشت.
به عاشقی مخمور رسید که او هم با دیدن موسی (ع) به او گفت به خداوند بگو این عاشق، شیفته دوستدار توست، آیا تو هم او را دوست داری؟
حضرت موسی (ع) از این شخص نیز گذشت.
به دیوانه ای رسید که با سر و پای برهنه و ژولیده، گستاخ وار نزدیک آمد و گفت به پروردگار بگو که تا کی مرا دیوانه و سودایی می داری، بیش از این تاب و طاقت خواری ندارم.
به خداوند بگو من تو را ترک کرده ام، تو هم می توانی مرا ترک کنی و دست از من بداری؟
حضرت موسی (ع) این سخن گستاخانه دیوانه را جوابی نگفت و به راه خود ادامه داد تا به کوه طور رسید.
قصه آن عابد و عاشق را برای خداوند تعریف کرد و درخواست آنها را به خدا رساند.
خداوند فرمود آن عابد مشمول رحمت ماست و نصیب آن عاشق، محبت ما.
هر آنچه که از ما خواسته اند برآورده می کنیم تا باشد که از نیکوکاران باقی بمانند.
حضرت موسی (ع) در مقابل حق سجده کرد و خواست بازگردد.
خداوند او را خطاب قرار داد و فرمود پیام دیگری به تو دادند که به ما نگفتی.
چرا قصه آن مرد دیوانه را از من پنهان کردی؟
حضرت موسی (ع) گفت خداوندا، آن پیغام را نهفته بدارم بهتر است.
تو که خود می دانی آن دیوانه چه گفته است.
من نمی توانم در برابر بزرگی تو اینگونه بی ادبانه پیغام او را برسانم.
اما خداوند بدون توجه به حرف موسی (ع) فرمود به او بگو اگر تو ما را ترک کنی، من تو را ترک نخواهم کرد، چه سر به راه باشی و چه سر پیچی کنی.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
#دروغگويي
در همه ادیان الهی دروغ یکی از گناهان به شمار میرود وارتعاش بدی دارد زمانی که سخنی را راست نمیگوییم عالم هستی کاملا متوجه است
واز همان را به ما می دهد یعنی اگر ما دروغ بگوییم دروغ خواهیم شنید زیرا ارتعاشش را دادیم وباید از همان نیز دریافت کنیم
برای همین خداوندبه خاطر وارد نیامدن زیان به خودمان دروغ را گناه شمرده است چرا که هر آدمی از دروغ شنیدن آزرده می شود
واعتماد به اشخاص از میان می رود پس اگرنمی خواهید دروغ بشنوید دروغ نگویید وصداقت رادر خودتان پرورش دهید..
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
#انتظار_يا_اميد
امید در لغت به معنی گمان وقوع خیری ممکن، در آینده است.
انتظار به معنای چشم به راه بودن و نگران بودن است.
امید یک حالت روحی و روانی و برانگیزانندهی انسان به کار و فعالیت است.
انتظار، تحمل سختی که همراه با امید و گشایش است که شخص با شیرینی و دلآرامی، مشکلات را تحمل میکند و در عین حال هر لحظه منتظر گشایش است.
قالَ وَمَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ (56 - حجر)
گفت: جز گمراهان چه كسى از رحمت پروردگارش نوميد مىشود؟
در قرآن و احادیث خیلی بر روی امید تأکید شده، بزرگترین ابزار شیطان که انسان را به قعر جهنم میکشاند، ناامیدی است.
پس از دعا، از خدا باید امید داشت نه انتظار.
انتظار در نتیجه آن حاصل میشود که انسان گمان میکند حقی ایجاد کرده است و باید پاداشی بگیرد.
انتظار از خدا با تکبر همراه است. به خدا باید امید داشت. امید آن است که انسان کاری را که انجام داده است وظیفه خود میداند و انتظارِ هیچ پاداشی را ندارد.
اگر انسان از خداوند انتظار مزد و پاداشی دنیوی را داشته باشد و آن را نگیرد، ممکن است از عبادت سرد شود ولی در امید به خدا اگر انسان مزدی هم از خدا نگیرد هرگز احساس خستگی و یأس نمیکند.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
خدا چلچراغي از آسمان آويخته است
گفتند: چهل شب حياط خانهات را آب و جارو كن. شب چهلمين، خضر خواهد آمد.
چهل سال خانهام را رُفتم و روييدم و خضر نيامد. زيرا فراموش كرده بودم حياط خلوت دلم را جارو كنم.
گفتند: چلهنشيني كن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمين بر بام آسمان برخواهي رفت ؛
و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله كوچک تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندي را بوي نبردم. زيرا از ياد برده بودم كه خودم را به چهلستون دنيا زنجير كردهام.
گفتند: دلت پرنيان بهشتي است. خدا عشق را در آن پيچيده است. پرنيان دلت را واكن تا بوي بهشت در زمين پراكنده شود.
چنين كردم، بوي نفرت عالم را گرفت؛ و تازه دانستم بيآن كه باخبر باشم، شيطان از دلم چهل تكهاي براي خودش دوخته است.
به اينجا كه ميرسم، نااميد ميشوم، آنقدر كه ميخواهم همه سرازيري جهنم را يكريز بدوم. اما فرشتهاي دستم را ميگيرد و ميگويد: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه كن.
خدا چلچراغي از آسمان آويخته است كه هر چراغش دلي است. دلت را روشن كن تا چلچراغ خدا را بيفروزي.
فرشته شمعي به من ميدهد و ميرود.
راستي امشب به آسمان نگاه كن، ببين چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است...
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
هنگامی که برای انسان ها آرزوی سعادت می کنی، نیروی درونت به تمامی انسان های پاک طینت متصل می شود و راهی می شوی برای عبور تمامی دعاهای خیری که از تمامی مردم فرستاده شده و آن گاه انرژی دعاها و برکت انسان های روی زمین ، وارد زندگیت می شود!
برای هم دعای خیر کنیم،
آرزو می کنم كه :
مــهر
بركت
عشق
محبت
وسلامتى هميشه همنشین شما باشند🌸
#دکتر_الهی_قمشهای
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 خداوند به دنیا فرمود:
ای دنیا....!
هر کسی که خدمت تو رو کرد
اونو به بیگاری بکش، به رنج و محنت
هیچی هم بهش نده....
ولی اگه کسی منو (خدا) عبادت کرد
تو (دنیا) خدمت اونو بکن...
دنیا مال آدمای خوبه
#الهی_قمیشی
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#پیام_مخاطب
☯ سلام بر همگی ، دیروز بیرون بودم و هوا بشدت گرم بود تاکسی سوار شدم درب جلو قفل بود
رفتم عقب نشستم دیدم راننده
عرق ریزون داره با دستمال عرقهای گردنشو پاک میکنه !!
گفتم عزیزم ما که مسافریم
چند دقیقه بیشتر مهمونت نیستیم ، ما هیچ ، حداقل برای سلامتی خودت کولر بزن ، حالشو ببر ، گفت عزیزم مردم آبادان و خرمشهر برقاشون
قطع میشه ، میخوام حس
گرمای هموطنامو درک کنم !!
گفتم پس دستگیره بده شیشه رو بیشتر بکشم پایین!
گفت آقاجون فکر کن تو کویری
وطوفان شن گرفت ومجبوری شیشه ها رو بالا بکشی
یک کم حال مردم یزد و کرمان
را درک کن ، ببین چی میکشن؟
پیش خودم تحسینش کردم
و گفتم مرحبا باشه ما هم تحمل میکنیم!
دیدم یه کلمن آب یخ صندلی
جلو هست ، اما لیوان نداره
گفتم آقای راننده لیوان یکبار
مصرف بده یه جرعه آب بخوریم !
گفت دادا : یاد هنوطنانمون
تو ایرانشهر و چابهار باش آب شرب ندارن!
گفتم احسنت دمت گرم آقای راننده گفتم حداقل ضبط خودرو را روشن که یه صدایی
بیاد ، مدت سفر رو تحمل کنیم
گفت بخاطر جوونا که کنسرت
نمیتونن برن ضبط و رادیو گوش نمیدم !!
ای ول بابا چنین آدمهایی داریم و وضعمون اینه!
دیگه رسیدیم به مقصد بدون
دادن کرایه پباده شدم و رفتم!
شیشه را داد پایین و گفت:
آی عمو کرایتو بده !
گفتم کارگرای هفت تپه شش
ماهه حقوق نگرفتن نمیخای حس همدردی آنها هم را داشته باشی !؟.
که یهو دیدم ترمز دستی را
کشید و با قفل فرمون افتاد دنبالم!!
نمیدونم چرا ناراحت شد !؟شاید هفت تپه ایها حقوقشونو
گرفتن ، من بی اطلاعم!!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#قسمت_دوم
☯️ آن جوان که خود را فرستاده مسئول هیأت معرفی کرده بود، با صراحت و بدون هیچ ملاحظه و ترس و واهمهای به رسول فهمانده بود که باید از مجلس بیرون برود و دیگر حق ندارد در هیأت و جلسه آنها شرکت کند.
معلوم بود که رسول ترک از اینکه او را از جلسه امام حسین(ع) بیرون میکنند به خشم آمده است. او از روی ناراحتی نمیتوانست حرفی و سخنی بگوید، در حالیکه خودش را کنترل میکرد به سختی از جایش بلند شد، برای لحظاتی سکوت و خاموشی بر مجلس سایه افکنده بود. در آن لحظات بعضیها گمان میکردند که او الان دعوا و جنجالی به راه خواهد انداخت، اما رسول ترک بدون هیچ شکایت و اعتراضی آنها را ترک کرد و یک راست به سوی خانهاش حرکت کرد.
هر چند که رسول ترک آدمی بسیار قلدر و شرور بود، ولی ارادت و اعتقادش به امام حسین(ع) به اندازهای بود که به او اجازه نمیداد تا از خادمان و ارادتمندان به امام حسین(ع) کینه و عقدهای به دل بگیرد و دعوا و زد و خوردی به راه بیندازد، با توجه به این خصوصیتی که رسول داشت شاید همه ناراحتی و غصه این بیاحترامی و برخورد تا قبل از رسیدن به خانه از دلش بیرون رفته بود و شاید آن شب زمانی که رسول بر روی رختخواب دراز میکشید و سرش را بر روی بالش میگذاشت، فقط در این فکر بود که از فردا در کدام یک از دیگر جلسهها و هیأتهای روضه امام حسین(ع) میتواند حضور یابد.
آن شب نیز مثل همه شبهای خدا به پایان رسید و خورشید کمکم در حال بیرون آمدن بود، در همان ابتدای صبح که هنوز از اغلب مردم از خانههایشان بیرون نیامده بودند و شهر همچنان در سکوت و خلوت به سر میبرد، دری بازی شد و مردی از خانهاش بیرون آمد، از حالتش پیدا بود که به سوی انجام امری عادی و روزمره نمیرود.
آن مرد به سویی میرفت که خانه رسول ترک نیز در آنجا قرار داشت، او به جلوی خانه رسول رسید و شروع به در زدن کرد، رسول با شنیدن صدای در به فکر فرو رفته بود، در این اولین دقیقههای روز چه کسی میتوانست با او کاری داشته باشد؟!
موقعی که رسول در را باز کرد، کسی را در پشت در دید که به طور ناخودآگاه نمیتوانست از او راضی و خشنود باشد، مردی که در پشت در ایستاده بود، همان مسئول هیأت بود، همان کسی که دیشب به رسول پیغام داده بود که دیگر نباید در هیأت و جلسه آنها شرکت کند.
همان کسی که دیشب رسول را از جلسه امام حسین(ع) بیرون کرده بود، اما هم اکنون همه چیز وارونه و برعکس شده بود، رسول به محض باز کردن در، با یک احوالپرسی و مصافحه بسیار گرمی روبهرو شد.
مسئول هیأت در حالی که بر روی پنجههای پایش ایستاده بود و هیکل و جثه قوی و بلند رسول را در آغوش گرفته بود، رسول را تند تند میبوسید و از او معذرتخواهی و طلب بخشش میکرد و رسول فقط مات و مبهوت، مسئول هیأت را تماشا میکرد. او از این برخوردهای دوگانه دیشب و امروز به حیرت و تعجب آمده بود.
مسئول هیأت بعد از معذرتخواهیها و دلجوییهای فراوان، از رسول خواست تا او حتماً در شبهای آینده در جلسه آنها شرکت کند و تمام اتفاقات و حرفهای شب گذشته را فراموش کن. مسئول هیأت نمیخواست بیش از این توضیحی بدهد و دلیل و علت این تغییر نظر و رفتارش را بیان کند، زمانی که مسئول هیأت میخواست خداحافظی کند و برود، رسول مانع از رفتنش شد، رسول میدانست که مسئول هیأت بدون علت و بیخودی عقیدهاش تغییر پیدا نکرده است، او پافشاری و اصرار داشت تا علت این تغییر را بداند.
مشاهده یک خواب و رویایی عجیب باعث شده بود تا مسئول هیأت از اینکه در شب گذشته رسول را از جلسه امام حسین(ع) بیرون کرده است به شدت پشیمان و نادم شود، اما او گمان میکرد نباید همه خوابش را برای رسول تعریف کند، مسئول هیأت در شب گذشته در بخشی از خوابش یک چیزی دیده بود که بنابر نظر و عقیده او بسیار خوب و نیکو بود، ولی فکر میکرد که اگر آن را برای آدمی همچون رسول تعریف کند آن را درک نخواهد کرد و ناراحت و عصبانی خواهد شد
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
محبت مکملی دارد
به نام احترام
محبت و احترام در کنار هم
معجونیست که هر کدام
اثر دیگری را
ضمانت خواهد کرد...
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
📚#داستان_کوتاه
✍طفلی از باغی گردو میدزدید.
پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند.
روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمینکردهها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد.
🔹آنان پسرک را در گوشهای بنبست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست.
حکیمی عارف این صحنه را میدید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و میگوید:
🔹برخیز! چرا گردوهای ما را میدزدی؟!
طفل گفت :
من دزدی نکردم.
یکی گفت : دستانت رنگی است،
رنگ دستانت را چگونه انکار میکنی؟
دیگری گفت :
من شاهد پریدنت از درخت بودم...
حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند.
🔸حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست.
گفت: خدایا!
در روز محشر که تو میایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با اینکه دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!!
🔹خدایا! امروز من محشر تو را دیدم،
در آن روز بر من و بر ناتوانیِام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده!!!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🔴 راه های پاک شدن مؤمنان از گناه
✍یونس ابن یعقوب از امام صادق علیه السلام نقل کرده است:
درخصوص مومنان، هر بدنی که چهل روز آسیبی به آن وارد نشود، ملعون است و دور از رحمت خداوند.
گفتم: واقعا ملعون است؟
🔹فرمودند : بله.
گفتم : واقعا؟
باز فرمودند : بله.
پس چون امام علیه السلام سنگینی مطلب برای من را مشاهده کردند، فرمودند:
🔸ای یونس! از جمله ی بلا و آسیب به بدن همین خراش پوست و ضربه خوردن و لغزیدن و یک سختی و خطا کردن و پاره شدن بند کفش و چشم درد و مانند اینها است، نه لزوما مصیبتهای بزرگ.
🔹مومن نزد خداوند بافضیلت تر و گرامی تر از آن است که بگذارد چهل روز بر او بگذرد و گناهان او را پاک ننماید؛
ولو به یک غم پنهان در دلی، که او نفهمد این غم از کجا حاصل شده است.
🔹به خدا قسم، وقتی یکی از شما سکه های درهم را در کف دست وزن میکند و متوجه نقصان آن شده و غصه دار میشود،
سپس دوباره وزن میکند و متوجه میشود که وزنش درست بوده، همین غصه کوتاه و گذرا موجب آمرزش برخی از گناهان اوست...
📚 الوسائل: 11 / 518 ج 21
البحار: 76 / 354 ج عن کنز الکراجکی: ص 63 بإسناده عن یونس بن یعقوب
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
✍عارفی می گوید :
که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند، پس نشستند و مشغول طعام خوردن شدند.
یکی از آنها را دیدم که چیزی نمیخورد
به او گفتم که چرا با آنها در غذا خوردن شریک نمیشوی؟
گفت : من امروز روزه ام،
🔹گفتم :
دزدی و روزه گرفتن عجب هست.
گفت : اي مرد!
این راه، راه صلح هست که با خدای خود واگذاشته ام، شاید روزی سبب شود و با او آشنا شدم.
🔸آن عارف می گوید که سال دیگر وی را در مسجد الحرام دیدم که طواف میکند و آثار توبه از وی دیدن کردم؛
رو به من کرد و گفت :
دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝