eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.1هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
. چو اندر آب عکس یار خوشتر می‌شود پیدا از آنروز آب در چشمم مگر بسیار می‌آید جهان آب است و من در وی جمال یار می‌بینم ازینجا خواب در چشمم مگر بسیار می‌آید 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت امیدت رو از دو چیز قطع نکن ... از رحمت خدا ... از قدرت خدا ... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🌷✨ســـلام 🕊✨روزتـــون 🌷✨پر از خیر و برکت 🕊✨امروز شنبه↶ ✧ 28 مهر 1403 ه.ش ❖ 15 ربیع الثانی 1446 ه.ق ✧ 19 اکتبر 2024 میلادی ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄ 🌷✨↯ ذڪر روز ؛ 🕊✨《 یا رب العالمین 》
در دنیایی که همه سعی می‌کنند شبیه به هم باشند جسارت کن و متفاوت باش و در زمانی که همه از هم تقلید می‌کنند جرات کن و متمایز باش زندگی کوتاهتر از آن است که به تکرار و تقلید بگذرد. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
بهترین هديه اى كه ميتونى به كسى بدى وقتت هست. با دادن وقتت دارى قسمتى از زندگيت رو ميبخشى كه هرگز نميتونى پسش بگيرى... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔹فردا تو به زندان خواهی رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت. بهلول ضربه شدیدتری به خر بیچاره زد و گفت: ای خر، گوش كن، فردا اگر قاضی از تو پرسید این چاقو مال توست؟ بگو نه، من این چاقو را پیدا كرده ام و خیلی وقت بود كه دنبال صاحبش می گشتم تا آن را به صاحبش بر گردانم، ولی متاسفانه صاحبش را پیدا نمی كردم. اگر این چاقو مال این شش برادر است، آن را به آنها می دهم. 🔸اگر قاضی از تو پرسید این چاقو را از كجا پیدا كرده ای، مگر در بیابان چاقو دسته طلا ریخته اند كه تو آن را پیدا كرده ای؟ بگو پدرم سال‌ها پیش كاروان سالار بزرگی بود و همیشه بین شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زیادی به همراه می برد. و با آنها تجارت می كرد، تا اینكه ما یك شب خبردار شدیم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند. من بالای سر پدر بیچاره ام حاضر شدم. پدر بیچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند و این چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. 🔹من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم می گردم، در هر مهمانی این چاقو را نشان می دهم و منتظر می مانم كه صاحب چاقو پیدا شود، و من قاتل پدرم را پیدا كنم. اكنون ای قاضی من قاتل پدرم را پیدا كرده ام، این شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اینها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند. بهلول كه این حرفها را در ظاهر به خر می گفت ولی در واقع می خواست صاحب خر گفته های او را بیاموزد. او چوب دیگری به خر زد و گفت: ای خر خدا فهمیدی یا تا صبح كتكت بزنم. 🔸صاحب خر گفت : بهلول عزیز نه تنها این خر بلكه منهم حرفهای تو را فهمیدم و به تو قول می دهم در هیچ مجلسی بالاتر از جایگاهم ننشینم، و اگر از من چیزی نپرسیدند حرف نزنم، و اگر چیزی از من نخواستند، دست به جیب نبرم. بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرف‌های او را به خوبی یاد گرفته است رفت و به راحتی خوابید. فردا صبح بهلول مرد را بیدار كرد و او را منزل قاضی رساند و تحویل داد و خودش برگشت. قاضی رو به مرد كرد و گفت : ای مرد آیا این چاقو مال توست؟ 🔹مرد گفت : نه ای قاضی، این چاقو مال من نیست. من خیلی وقت است كه دنبال صاحب این چاقو می گردم تا آن را به صاحبش برگردانم، اگر این چاقو مال این برادران است، من با رغبت این چاقو را به آنها می دهم. قاضی رو به شش برادر كرد و گفت : شما به چاقو نگاه كنید اگر مال شماست، آن را بردارید. برادر بزرگ چاقو را برداشت و با خوشحالی لبخندی زد و گفت : ای قاضی من مطمئن هستم این چاقو همان چاقوی گمشده پدر من است. پنج برادر دیگر چاقو را دست به دست كردند و گفتند بلی ای جناب قاضی این چاقو مطمئنا همان چاقوی گم شده پدر ماست. 🔸قاضی از مرد پرسید : ای مرد این چاقو را از كجا پیدا كرده ای؟ مرد گفت : ای قاضی این چاقو سرگذشت بسیار مفصلی دارد. پدرم سال‌ها پیش كاروان سالار بزرگی بود و همیشه بین شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زیادی به همراه داشت و شغلش تجارت بود، تا اینكه ما یك شب خبردار شدیم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند، من سراسیمه بالای سر پدر بیچاره ام حاضر شدم. پدر بیچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند، و این چاقو تا دسته در قلب پدر من بود. 🔹من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم می گردم، در هر مهمانی این چاقو را نشان می دهم و منتظر می مانم كه صاحب چاقو پیدا شود و من قاتل پدرم را پیدا كنم. اكنون ای قاضی من قاتل پدرم را پیدا كردم. این شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اینها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را بدهند. شش برادر نگاهی به هم انداختند آنها بدجوری در مخمصه گرفتار شده بودند، آنها با ادعای دروغینی كه كرده بودند، مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد، سال‌ها در زندان بمانند. 🔸برادر بزرگ گفت : ای قاضی من زیاد هم مطمئن نیستم این چاقو مال پدر من باشد، چون سال‌های زیادی از آن تاریخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام. برادران دیگر هم به ناچار گفته های او را تایید كردند و گفتند : كه چاقو فقط شبیه چاقوی ماست، ولی چاقوی ما نیست. قاضی مدت زیادی خندید و به مرد مهمان گفت: ای مرد چاقویت را بردار و برو پیش بهلول. من مطمئنم كه این حرف‌ها را بهلول به تو یاد داده است والا تو هرگز نمی توانستی این حرف‌ها را بزنی. مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 🔹تدبیر بهلول عاقل به داد مهمانش رسید. ✍بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با وی بود كه قاصدی از راه رسید. قاصد پیام قاضی را به او آورده بود. قاضی می خواست تا بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت : از طرف من از قاضی عذر بخواه که من امشب مهمان دارم و نمی توانم بیایم. قاصد رفت و چند دقیقه دیگر برگشت و گفت: قاضی می گوید قدم مهمان بهلول هم روی چشم. بهلول بیاید و مهمانش را هم بیاورد. 🔹بهلول با مهمانش به طرف مهمانی قاضی به راه افتادند. او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا می نشینم تو هم آنجا بنشین، هر چه می خورم تو هم بخور، تا از تو چیزی نپرسیدند، حرفی نزن و اگر از تو كاری نخواستند كاری انجام نده. مهمان در دل به گفته‌های بهلول می خندید و می گفت : نگاه كن یك دیوانه به من نصحیت می كند. وقتی به مهمانی قاضی رسیدند خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست، ولی مهمان رفت و در بالای خاته نشست. 🔸مهمانان كم كم زیاد شدند و هر كس می آمد در كنار بهلول می نشست و بهلول را به طرف بالای مجلس می راند، بهلول كم كم به بالای مجلس رسید و مهمان به دم در. غذا آوردند و مهمانان غذای خود را خوردند. بعد از غذا میوه آوردند، ولی همراه میوه چاقویی نبود. همه منتظر چاقو بودند تا میوه های خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان مهمان بهلول چاقوی دسته طلایی از جیب خود در آورد و گفت : بیایید با این چاقو میوه هایتان را پوست بكنید و بخورید. 🔹مهمانان به چاقوی طلا خیره شدند. چاقو بسیار زیبا بود و دسته ای از طلا داشت و از دیدن چاقوی دسته طلایی در جیب مهمان بهلول كه مرد بسیار فقیری به نظر می رسید، تعجب كردند. در آن مهمانی شش برادر بودند كه وقتی چاقوی دسته طلا را دیدند به هم اشاره كردند و برای مهمان بهلول نقشه كشیدند. برادر بزرگتر رو به قاضی كه در صدر مجلس نشسته بود و میزبان بود، كرد و گفت: ای قاضی این چاقو متعلق به پدر ما بود و سال‌های زیادی است كه گم شده است. ما اكنون این چاقو را در جیب این مرد پیدا كرده ایم ما می خواهیم داد ما را از این مرد بستانی و چاقوی ما را به ما برگردانی. 🔸قاضی گفت : آیا برای گفته هایت شاهدی هم داری؟ برادر بزرگتر گفت : من پنج برادر دیگر در اینجا دارم كه همه شان گفته های مرا تصدیق خواهند كرد. پنج برادر دیگر هم گفته های برادر بزرگ را تایید كردند و گفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست كه سالها پیش گم شده است. قاضی وقتی شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنید، یقین كرد كه چاقو مال آن‌هاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند. بهلول كه تا این موقع ساكت مانده بود گفت: 🔹ای قاضی این مرد امشب مهمان من بود و من او را به این خانه آوردم، اجازه بده امشب این مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحویل شما می دهم تا هركاری خواستید با او بكنید. برادر بزرگ گفت : نه ای قاضی تو راضی نشو كه امشب بهلول این مرد را به خانه خودش ببرد چون او به این مرد چیزهای یاد می دهد كه حق ما از بین برود. قاضی رو به بهلول كرد و گفت : بهلول تو قول می دهی كه به این مرد چیزی یاد ندهی تا من او را موقتا آزاد كنم ؟ 🔸بهلول گفت : ای قاضی من به شما قول می دهم كه امشب با این مرد لام تا کام حرف نزنم و اصلا كلمه ای هم به او یاد ندهم. قاضی گفت : چون این مرد امشب مهمان بهلول بود برود و شب را با بهلول بماند و فردا صبح بهلول قول می دهد او را به ما تحویل دهد تا به جرم دزدی به زندانش بیندازیم. برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفی نزد، به محض اینكه به خانه شان رسیدند، 🔹بهلول زمزمه كنان گفت : بهتر است بروم سری به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است و احتیاج به غذا دارد. مهمان كه یادش رفته بود خر خود را در طویله بسته است، گفت : نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر می زنم. بهلول بدون اینكه جواب مهمان را بدهد وارد طویله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علف‌ها بود. بهلول چوب كلفتی برداشت و به كفل خر كوبید. خر بیچاره كه علف‌ها را نشخوار می كرد از شدت درد در طویله شروع به راه رفتن كرد. 🔸بهلول گفت : ای خر خدا، مگر من به تو نگفتم وقتی وارد مجلس شدی حرف نزن، هر جا كه من نشستم تو هم بنشین، اگر از تو چیزی نخواستند، دست به جیب خود نبر، چرا گوش نكردی هم خودت را به درد سر انداختی هم مرا. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟ دانش آموزان : آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟ معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟ دانش آموزان : ما تابحال توت فرنگی ندیده‌ ایم. 🔹معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟ آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد. 🔸معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوته‌های توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت. بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفته‌اید، به پدر و مادرتان یاد بدهید. وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه می‌آورید. 🔹برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت. وقتی میوه‌ ها رسیدند، بچه‌ها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه ‌آوردند. معلم میپرسد که مزه‌شان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم. معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید، میتوانید بخورید. بچه‌ ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند. 🔸بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند. 🚨معلم بودن یعنی این... فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست. معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد. پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم. کاری کنیم بعد از مرگمان ما را بخاطر بیارند... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
✍شبی (ﺭﻫﺒﺮ ﺷﻮﺭﻭی ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ) ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ نشه، ﮔﺮﻳﻢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻥ فیلمی ﺩﺭ یک ﺳﻴﻨﻤﺎ ﺭﻓﺖ. 🔹ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻓﻴﻠﻢ اصلی، یک ﻓﻴﻠﻢ ﺧﺒﺮی ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺑﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎی ﺧﻮﺩ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪن ﻭ ﺑﻪ اﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﻭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻧﺪ! 🔸ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺍشک ﺩﺭ ﭼﺸﻢ و ﻋﻤﻴﻘﺎً ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ، ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺮدی ﺷﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍ تکون ﺩﺍﺩ ﻭ ﺯﻳﺮ لبی ﮔﻔﺖ : 🔹ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻣﺮدک ﺍﺣﻤﻖ! ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ! ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ می ﺧﻮﺍی ﺳﺮﺗﻮ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺑﺪی...؟! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
📚 📝داستان‌اصغر آواره ✍در قدیم یک فردی بود در همدان به نام اصغر‌ آواره. اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسی‌ها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرمی می‌کرد و اینقدر کارش درست بود که همه شهر او را می‌شناختند. چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش می‌گفتند اصغر آواره! 🔹انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود می‌رفت تو اتوبوس برای مردم می‌زد و می‌خواند و شب‌ها می‌رفت در بهزیستی می‌خوابید تا اینجای داستان را داشته باشید! در آن زمان یک فرد متدین و مؤمن در همدان به نام حاج آقا عنایتی از دنیا می‌رود. 🔸وصیت‌کرده بود اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم اباعبدالله علیه‌السلام و از شاگردان خوب است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر آمدند برای تشیبع جنازه در باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت 🔹حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت: تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج ملاعلی همدانی فاتحه‌ای بخوانم و برگردم وقتی به سر مزار استادش رسید در حین خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسال‌خانه می‌بردند. کنجکاو شد و به سمت آنها رفت. پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟ 🔸یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است تا اسم او را شنید فریادی از سر تأسف زد. و گریست مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها آمدند‌ و جویای اخبار و حال حاجی شدند. و پرسیدند‌چه شد که شما برای این فرد این طور ناله کردید؟! حاجی گفت: مردم این فرد را می‌شناسید؟ 🔹همه گفتند: نه! مگه کیه این؟ حاجی گفت: این همون اصغر آواره است مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود. شما از کجا می‌شناسیدش؟! و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی: گفت : سال‌ها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمان‌ها تنها یک اتوبوس فقط به آن شهر می‌رفت سوار اتوبوس که شدم دیدم وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد. 🔸ترسیدم و گفتم: یا حسین اگه این مرد بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من ساکت باشم حرمت لباسم از بین می‌رود. اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمی‌ذارم شاد باشند. و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخواهم رسید چه کنم؟! 🔹خلاصه از خجالت سرم را به پائین انداختم اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود، که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟ چرا نمیزنی؟ 🔸گفت : من در زندگیم همه غلطی کردم اما جلوی اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها موسیقی ننواختم. خلاصه حرمت نگه داشت و رفت اونروز تو دلم گفتم: اربابم حسین علیه‌السلام برات جبران کنه حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای تشییع جنازه اصغر آواره، 🔹و خدا خواسته حاجی عنایتی بهانه‌ای بشود برای این امر خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد. و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش را انجام داد و برایش به همراه آن جمعیت نماز خواند. این نمکدان حسین جنس عجیبی دارد هر چقدر می‌شکنیم باز نمک می‌ریزد. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 حضرت امام صادق علیه السلام : خداوند بندگانی دارد که روز قیامت پروندۀ اعمالشان کاملاً خالی و سفید است. ملائکه از پروردگار می‌پرسند: چرا هیچ چیزی در پروندۀ اعمال اینها ثبت نشده است؟ خداوند می‌فرماید: اینها برخی از بندگان مخلص من هستند که آن‌قدر خلوص‌شان بالا بوده که وقتی کار خوبی انجام می‌دادند حتی دوست نداشتند ملائکه‌ای که اعمال را ثبت می‌کنند هم ببینند، فقط دوست داشتند خدا ببیند! لذا هر وقت اینها می‌خواستند کار خوب انجام دهند، خدا اجازه نمی‌داد ملائکه ببینند و ثبت کنند. اینها حساب‌شان با خود خداوند است.  ٢٠٧ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 چگونه تسلط شیطان بر خودمان را بدانیم؟ وقتی سخن خوبی را می‌شنویم و می‌دانیم کاری خوب است یا فلان کار بد است، ولی نمی‌توانیم آن را ترک یا انجام بدهیم و می‌گوییم من دست خودم نیست حسودی می‌کنم، من دست خودم نیست زود عصبانی می‌شوم و داد می‌زنم! این به معنی تسلط شیطان بر رفتار ما. یعنی با وجود اینکه می‌دانیم کاری بد است ولی اختیار ما دست خودمان نیست. برعکس آن هم هست، برخی رحمان بر رفتارشان مسلط است. فردی به مؤمنی بدی می‌کند می‌گویند: انتقام بگیر او را نبخش گستاخ می‌شود، می‌گوید من دست خودم نیست نمی‌توانم نبخشم. می‌گویند دروغ بگو تا کارت راه بیفتد، می‌گوید دست خودم نیست نمی‌توانم. خوشا به حال چنین کسانی که رحمان در درون‌شان حاکم است و رفتارشان دست رحمان است. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝