eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
❖✨ ﷽ ✨❖ ✨ یا صاحب الزمان✨ عمریست دلم میل به جایی دارد آنجا که زمین حال و هوایی دارد یک روز می آیی و زجان می خوانم ایوان "بقیع" عجب صفایی دارد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
﷽ اے دل بیا بہ رسم قدیمے سلام ڪن صبح سٺ مثل بادونسیمے سلام ڪن برخیز نوڪرانہ وبا عشق ، خدمٺِ ارباب مهربان وصمیمے سلام ڪن السلام اے حرمٺ مایہ ے آرامش جان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
4_230601144924111434.mp3
3.99M
👆 👆 به روش تحدیر باصدای"استادمُعتزآقایی" (تندخوانی حدودنیم ساعت) 🌙اللهم صل على محمدوآل محمد وعجل فرجهم🌙 @shamimrezvan👈
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 31 اردیبهشت ماه 1399 🌞اذان صبح: 04:16 ☀️طلوع آفتاب: 05:56 🌝اذان ظهر: 13:01 🌑غروب آفتاب: 20:07 🌖اذان مغرب: 20:27 🌓نیمه شب شرعی: 00:11 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️☝️ 🌸 چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه 🌼اى زنده ، اى پاينده 🌺يــا حــيُّ يــا قَــيّــوم 🌼این ذکر موجب عزت دائمی میشود ۴شنبہ ✍هرڪس این نماز راروز4شنبه بخواندخداوندتوبه اورا ازهرگناهےباشد مے‌پذیرد4رکعتست درهر رکعت بعدازحمد1توحیدو1قدر 📚مفاتیح الجنان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅در فاصله افطار تا سحر جوانه گندم به همراه آبلیموی تازه میل کنید ! ✅این ترکیب برای پاک سازی بدن از سموم عالی بوده و همچنین باعث از بین رفتن چند برابریِ چربیهای شکمی میشود👌 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸اردیـ🌷ـبهشت به صفحه آخر رسید 💜وقت خداحافظی با 🌸بوی ناب باران و شکوفه است 💜در انتهای اردیـبهشت 🌸اینگونه براتون آرزو می‌کنم 💜خدای بزرگ نصیبتون کند 🌸هر آنچه از خوبی ها 💜و عشق 🌸آرزو دارید❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ واقعی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  ۸۰ ❤️لا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت.. حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش. فردای آن شب حسام به سراغم آمد. و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم. از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت. شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت. لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم. یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد. این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم. به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد. این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد.. در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد.. نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم. ماشین را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت. متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم. به یک جمله اکتفا کرد (میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش..) پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم.. مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت (اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون..) اینجا چه میکردیم. با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم. جلوی چند قبر توقف کرد. شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند. حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید. من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم. (اینجا مزار پدرِ شهیدمه.. ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم؟؟ هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟؟) امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟ ( مگه مرده ها ما رو میبینن؟؟) حسام ابرویی بالا انداخت ( مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن؟؟) نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود ( شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه..) خندید و با آهنگ خواند ( نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر..) نه نشنیدم بود. گلها را پر پر میکرد ( شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..) حرفهایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده.. چشمانش کمی شیطنت داشت ( خب حالا وقتِ معارفه ست.. ادامه قسمت ۸۰ در پست زیر👇👇👇👇👇 @tafakornab @shamimrezvan ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ داستانی واقعی  ۸۰ ❤️معرفی میکنم.. بابا.. عروستون.. عروسِ بابام.. بابام خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا.. وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام.. که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه.. یک روز درمیونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..) قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود. ناخوداگاه زبانم چرخید ( تو حق نداری شهید بشی..) لبخندش تلخ شد ( اگه شهید نشم.. میمیرم..) او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن.. با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم. انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ میانداخت. این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود.. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس.. حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم.. بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند. اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت. کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت. مشغول خوردن بودیم که هرازگاهی نگاهی پرتشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتوام میانداخت. دلیلش را نمیفهمیدم. پس بی توجه از کادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟؟ نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمیکردیم. انگار نگاهم را خواند ( سارا خانوم.. مادرم فقط منوداره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمیخوام دلشو بشکنمو تو حسرت بذارمش. اما شرایط شمارو هم کاملا درک میکنم.. منتظر میمونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین..) چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروسهایِ دنیا نیستم.. نواده ی علی که انقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است. با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ ( چند لحظه صبر کنید الان میام) به سرعت پیاده شد. با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ایی در دست برگشت. بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید. با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟؟ و او با لبخند پاسخ داد ( اگه دستتونو بدین، متوجه میشین..) از رفتارش سردرنمیاوردم. دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند.. این اولین برخورده فیزیکی مان بود. و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام.. با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود. اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد. به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم. (اینا چیه؟؟) کمی سرش را خاراند ( والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست.. ) آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟ ( خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟) لبخند بامزه ایی روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد ( آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود.. تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد..) متوجه منظورش نمیشدم ( خب مگه چیه؟؟ ) مهربانتر از همیشه پاسخ داد ( بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ.. حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته.. شما نابی.. تاج سری.. کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟ ) حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم. شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا با عشق سر به اطاعت خدا فرود میآوردم. راست میگفت. من ارزان نبود که ارزان حراج شوم.. وقتی لبخندم را دید بسته ایی دیگر را به سمتم گرفت. ( اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون..) مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد.. عطرشِ مثله نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک.. بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار.. دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد ( اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی میبندین، با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشد..) و این یعنی روسری ایت را زیبا سر کن.. شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه.. ادامه دارد.. @tafakornab @shamimrezvan ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
👆 💎 (ع): مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ أَنْ يَصِلَنا فَلْيَصِلْ فُقَرآءَ شيعَتِنا؛ كسى كه قدرت ندارد به ما صله نمايد، به شيعيان نيازمند ما رسيدگى نمايد. 📚بحارالانوار، ج 74، ص 316 ➿〰➿〰➿〰➿〰➿〰 💎 : نَحنُ نورٌ لِمَن تَبِعَنا ، وهُدىً لِمَنِ اهتَدى بِنا . ▫️«ما براى كسى كه از ما پيروى كند ، روشنايى هستيم ، و براى كسى كه به وسيله ما راه بجويد ، مايه راه نمايى .» 📚 تفسير القمّي : ج 2 ص 104 ➿〰➿〰➿〰➿〰➿ 💎 (ع): اعتمادِ به خداوند متعال، بهاى هر چيز گرانى است و نردبان رسيدن به هر بلندايى الثِّقَةُ باللّهِ تعالى ثَمَنٌ لِكُلِّ غالٍ،و سُلَّمٌ إلى كُلِّ عالٍ 📚ميزان الحكمه ج 13ص 459 ➿〰➿〰➿〰➿〰➿ 🔅 : اَلشاكِرُ أسعَدُ بِالشُّكرِ مِنهُ بِالنِّعمَةِ الَّتي أوجَبَتِ الشُّكرَ لِأنَّ النِّعَمَ مَتاعٌ وَالشُّكرَ نِعَمٌ و عُقبى . 🔹 « شكرگزار را، به جهت شكرگزارى، سعادتى است بزرگ تر از نعمتى كه شكرگزارى را بر او واجب كرده است؛ زيرا نعمت، كالايى است و شكر، نعمتى همراه با آخرت .» 📚 گزیده تحف العقول ص 66 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💠 و دندان هنگام ❓ سوال: آیا مسواک زدن و استفاده از نخ دندان در حال روزه اشکال دارد؟ ✅ پاسخ: مسواک زدن با خمیر دندان در حال روزه اشکال ندارد، ولی باید از فرو رفتن آب دهان جلوگیری شود و دهان را بعد از آن بشوید. ✔️ همچنین استفاده روزه دار از نخ دندان - که ماده فلوراید و طعم نعنا دارد - اگر آب دهان را فرو نبرد، اشکال ندارد. 📚 منبع: کتاب «آموزش مصور احکام» مطابق با فتاوای آیت الله العظمی خامنه ای، احکام عبادات، بخش روزه، ص 360. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 🌙 ✨یکی از است✨ 🌙الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىٰ جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَٰذَا بَاطِلًا سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ 🌙 ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮ ﺁﺭﻣﻴﺪﻩ ﻳﺎﺩ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ، ﻭ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻰ ﺍﻧﺪﻳﺸﻨﺪ ، [ ﻭ ﺍﺯ ﻋﻤﻖ ﻗﻠﺐ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ] ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﺍﻳﻦ [ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﻋﻈﻤﺖ ] ﺭﺍ ﺑﻴﻬﻮﺩﻩ ﻧﻴﺎﻓﺮﻳﺪﻯ ، ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻋﻴﺐ ﻭ ﻧﻘﺼﻰ ﻣﻨﺰﻩ ﻭ ﭘﺎﻛﻰ ؛ ﭘﺲ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﺬﺍﺏ ﺁﺗﺶ ﻧﮕﺎﻫﺪﺍﺭ .(191) 🌴سوره آل عمران آیه 191🌴 ♨️شما را به جرعه ای مهمان میکنم❤️🌿. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💎حكايتى بسيارشيرين و خواندنی 💎 ♦️سه زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند. در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند. 🔹زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد. 🔹دومی گفت :پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد . 🔹هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند : پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟ زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی است .ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد. سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند . پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها ضعیف بود .به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛ چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود. در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسدند . پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن. زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است! پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند. پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد. در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟ 💥پیرمرد با تعجب پرسید: منظورتان کدام پسرهاست ؟ من که اینجا فقط یک پسر می بینم. 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
هرچقدرم بزرگ باشی بازم محتاج دیگران خواهی بود. هرچقدر هم کوچک هستی بازم به خودت و توانایی هات ایمان داشته باش چون بالاخره بهت نیاز خواهند داشت... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
🔹🔸🌸🔹🔸🌸🔹🔸🌸🔹🔸🌸 سفره‌های پر برکت و مهربان تهرانیان قدیم هنگام افطار به اقتضای فصل، غذا و نوشیدنی‌های مختلف از جمله فرنی، خرما، شیربرنج، حلوا، خاکشیر یخ‌مال، پالوده سیب با گلاب و شربت‌های سکنجبین، بیدمشک گلاب با تخمه شربتی تدارک می‌دیدند. همچنین بسته به ذائقه و وسع مالی افراد غذاهایی مانند شامی کباب، شامی لپه، چلوکباب، کوفته و کباب حسینی را نیز برای افطار تهیه می‌کردند و پس از گذشتن پاسی از شب در دید و بازدیدها و معاشرت‌هایشان شب چره‌ای که عبارت بود از زولبیا و بامیه، پشمک، باقلوا و قطاب و میوه‌های فصل صرف می‌کردند. ولی غذاهای سحر بیشتر از برنج درست می‌شد، زیرا تشنگی در پی نداشت و خانم‌ها سحری را همان موقع می‌پختند و غذای مانده از قبل را گرم نمی‌کردند. در این ماه نانواها سعی در افزایش کیفیت نان داشتند و نان سنگک یکی از نان‌های پرطرفدار بود. در ایام ماه مبارک رمضان اهالی تهران پس از افطار به کارهایی از قبیل حضور در مساجد و استفاده از منابر وعاظ، ترنا بازی، رفتن به قهوه‌خانه‌ها و زورخانه‌ها می‌پرداختند. یکی دیگر از رسوم ماه مبارک رمضان که هنوز هم در جای جای ایران در مناسبت‌های مختلف دیده می‌شود نذر برای شستن ظروف سفره‌های افطار بود که برخی به منظور کاهش آلام زندگی و گناهان خود یا به قولی برای جبران مافات دست به کار شستن دیگ‌های گل گرفته تا دیس و ملاقه می‌شدند. از آخرین مراسم ماه رمضان می‌توان به خوردن کله و پاچه در شب بیست و هفتم اشاره کرد که هنوز هم کم و بیش ادامه دارد. از دیگر مراسم این روز خوردن آجیل مراد بود که لزوما باید توسط افرادی که محمد، علی و فاطمه نام داشتند، تهیه می‌شد و شامل خرما، پسته، فندق، نخودچی، بادام و شکر پنیر بود. همچنین در این روز زنان و مردان حاجتمند پس از عرض تقاضا از 40 نفر که نامشان محمد، علی یا فاطمه بود از یک مغازه پارچه فروشی رو به قبله که اسم صاحب آن محمد یا علی بود پارچه خریده و بین دو نماز ظهر و عصر روز بیست و هفتم در مساجدی نظیر سپهسالار، جامع بازار و سلطانی بریده و می‌دوختند و سپس به تن صاحبان حاجت می‌کردند. ادامه دارد… 📚منبع: سایت مشرق نیوز @shamimrezvan @tafakornab 🔹🔸🌸🔹🔸🌸🔹🔸🌸
"زندگی" یک مسابقه نیست... بلکه سفری است که هرقدم ازمسیر آن راباید لمس کرد چشید، و لذت برد😍😘 "زندگیتون "پرازشادی وزیبایی🎉 @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔹🔸🌸🔹🔸🌸🔹🔸🌸 رمضان در تهران و دیگر شهرهای قدیم چگونه بود؟! تا چند دهه قبل ماه رمضان برای مردم ایران شبیه نوروز بود، بانوان به خانه تکانی منازل و مردها به غبارروبی مساجد و اماکن مذهبی می‌پرداختند. در شب حلول ماه رمضان و رویت هلال ماه بسیاری از خانواده‌ها با آب و آیینه و سبزه روی بام خانه به پیشواز ماه نو می‌رفتند. در زمان‌های قدیم مردم تهران رسمی به نام کلوخ‌اندازان داشتند که یک تا سه روز قبل از ماه مبارک آغاز می‌شد. مردها ظاهر خود را نظیف و پاکیزه می‌‌کردند و با خانواده‌هایشان به دامان طبیعت می‌رفتند و هنگام غروب رو به قبله تکه کلوخی را در دست می‌گرفتند و می‌گفتند خدایا گناهان خود را شکستیم و خود را برای عبادت در روزهای ماه رمضان آماده کردیم و سپس کلوخ را به نیت نابودی اعمال ناپسندشان به زمین می‌زدند. زنان نیز تا هلال ماه شوال از روبندهای بلندتر و چادرهای عبایی بدون هرگونه آرایش و زینت استفاده می‌کردند. در ماه رمضان مغازه‌ها خواربار بهتری را با قیمت نازل‌تری عرضه می‌کردند و برای بهره‌مند شدن از برکات این ماه سعی می‌کردند از ترازوهای دقیق و سنگ‌های تمام استفاده کنند. اگر این ماه در تابستان واقع می‌شد که وفور نعمت بود. مردم عموما چند برابر خرید می‌کردند و برکت ماه رمضان به خانه مردم راه پیدا می‌کرد. ادامه دارد… 📚منبع: سایت مشرق نیوز @shamimrezvan @tafakornab 🍂🍂🌼🍂🍂🌼🍂🍂🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🌹داستان آموزنده مادرشوهر🌹 دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با 🌹 مهربانی🌹 به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است. 🌹بهترین دارو مهربانیست🌹 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
خداتنها کسی است که وقتی به پایش می‌افتی، تو رابه اوج می‌رساند. عجب غروری دارد، افتادن به پای معبود. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
خواص کلم بنفش⬆️⬆️⬆️ کلم بنفش به دلیل داشتن فیبر بالا حس سیری ایجاد کرده و از پرخوری جلوگیری میکند. درسحرماه رمضان همراه با سالاد در روز جلوگیری ازگرسنگی می کند @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ ✨اگر، در زندگی نگاهت به داشته هایت باشد ،بیشتر خواهی داشت. ✨اما اگر مدام به نداشته هایت فکر کنی، هیچ وقت هیچ چیز برایت کافی نخواهد بود فکرت رو ترمیم کن... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا خـــدا هست، هیچ لحظہ اے آنقدر سخت نمي شود ڪہ نشود تحملش ڪرد!🌟 شدني ها را انجام بده و تمام نشدني هایت را بہ خدا بسپار🌟 ✨🌙 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا خـــدا هست، هیچ لحظہ اے آنقدر سخت نمي شود ڪہ نشود تحملش ڪرد!🌟 شدني ها را انجام بده و تمام نشدني هایت را بہ خدا بسپار🌟 ✨🌙 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
خدایا صبحدم امروز نیز برآمد درود بر جاده‌های بی انتهای جبروتت تو را عاشقانه فریاد می ‌زنم چون به تڪرار اسم زیبایت عادت کرده‌ام 🌹بسم اللہ الرحمڹ الرحیم🌹 🍃الهی به امیدتو🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh