eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 26 خرداد ماه 1399 🌞اذان صبح: 04:02 ☀️طلوع آفتاب: 05:48 🌝اذان ظهر: 13:05 🌑غروب آفتاب: 20:22 🌖اذان مغرب: 20:43 🌓نیمه شب شرعی: 00:12 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 👆دوشنبه یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد ✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره برایش نوشته شود 2رکعت ؛ درهر رکعت بعدازحمد یک آیة‌الکرسی ،توحید ،فلق وناس بعد از سلام۱۰ استغفار @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅بهتر است صبحانه با مواد شیرین طبیعی آغاز شود، مثل خرما وعسل و... خوردن 21 عدد کشمش قرمز هم خیلی خوب است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان مهربانم اخرین دوشنبه بهـار 99 و26خرداد ماهـتون زیبا ان شاءالله امروز🌷🍃 برای تک تک دوستانم همون روزی بشه که آرزوشودارند پرازخیروبرکت پرازدلخوشی پراز موفقیت و🌷🍃 پراز محبت خدا در زندگی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔸🔸🔸🔸🔸🔸﷽🔸🔸🔸 🔸🔸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 💢سوال هارون از بهلول درباره شراب روزي بهلول بر هارو ن وارد شد . خلیفه مشغول صرف شراب بود و خواست خود را از خوردن حرام تبرئه نماید . بدین لحاظ از بهلول سوال نمود : اگر کسی انگور خورد حرام است ؟ بهلول جواب داد نه . خلیفه گفت بعد از خوردن انگور آب هم بالاي آن خورد چه طور است ؟ بهلول جواب داد اشکالی ندارد . باز خلیفه گفت بعد از خوردن انگور و آب مدتی هم در آفتاب نشیند ؟ بهلول گفت : بازهم اشکالی ندارد . پس خلیفه گفت : چطور همین انگور و آب را اگر مدتی در آفتاب گذارند حرام است ؟ بهلول جواب داد اگر قدري خاك بر سر انسان ریزند آیا به او صدمه می رساند ؟ خلیفه جواب داد نه . بهلول گفت بعد از آن هم مقداري آب بر سر انسان ریزند صدمه می رساند ؟ خلیفه جواب داد نه . بهلول گفت اگر همین آب و خاك را به هم مخلوط نمایند و از آن خشتی بسازند و به سر انسان بزنند صدمه می رسد یا نه ؟ خلیفه : البته سر انسان می شکند . بهلول گفت چنانکه از ترکیب آب و خاك سر آدم می شکند و به او صدمه می رسد ، از ترکیب آب و انگور هم متاعی بدست می آید که از خوردن آن صدمه هاي فراوان به انسان وارد می آید و خورنده آن حد لازم دارد . خلیفه از جواب بهلول متحیر و دستور داد تا بساط شراب را بردارند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  ۹۵ ❤️اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی.. این مسخره بازیا چیه که راه انداختی.. ) با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت ( پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد.. اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه. جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد.. عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست.. خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه.. پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا.. ) لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود. و حرفهایش منطقی و بنده وار.. سر به زیر انداختم.. راست میگفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود.. نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت. کجا بود پدر تا ببیند.. مسلمان شدم.. شیعه شدم.. و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت (حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ “بله” اتون بمونم؟؟ ) به صورتش نگاه کردم ( از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟) سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد ( اونقدر که لازم باشه میدوونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه.. که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره..) تعجب کردم ( از کجا میدونید؟؟) لبخند زد ( دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده.. شما جواب ” بله” رو لطف کنید.. بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟؟) شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم.. ( فکرِ همه چیزو کردین؟؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم.. ) نگذاشت حرفم تموم شود ( وجب به وجب.. حالا دیگه، یا علی؟؟؟؟) خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم . خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم: ( یا علی..) ادامه دارد.... @tafakornab @shamimrezvan ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
1️⃣1️⃣ کتاب های مفیدی که خواندیم را به دیگران هم معرفی کنیم و این کتاب ها و سی دی های مفیدی را که دیگه استفاده نمی کنیم، به دیگران هدیه دهیم و از این افراد بخواهیم که پس از استفاده، ایشان هم به دیگران هدیه دهند تا این محصولات ارزشمند دست به دست بچرخد و مورد استفاده قرار گیرد 💠 امیرالمؤمنین عليه السلام: 🌺 بهترين زندگى را كسى دارد، كه مردم در زندگى او خوب زندگى كنند.🌺 إنَّ أحسَنَ النّاسِ عَيشا مَن حَسُنَ عَيشُ النّاسِ في عَيشِهِ 📗غررالحكم حدیث 3636 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ ✨مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ ✨ وَيُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ ✨بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لَا انْفِصَامَ لَهَا ✨وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۲۵۶﴾ ✨در دين هيچ اجبارى نيست و ✨راه از بيراهه بخوبى آشكار شده است ✨پس هر كس به طاغوت كفر ورزد و به ✨خدا ايمان آورد به يقين به دستاويزى ✨استوار كه آن را گسستن نيست چنگ ✨زده است و خداوند شنواى داناست (۲۵۶) 📚 سوره مبارکه البقرة ✍آیه ۲۵۶ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
ازپاکدامنی یک زن 🌺 🌺 تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم ونزدیک محل کارم آپارتمانی اجاره کنم.برا همیشه از اون خونه ویلایی بزرگ رفتم.وقتی خواهر شوهرم فهمید خیلی ناراحت شد.گفت فقط دوماه دیگه مونده برادرم آزاد بشه.چرا خونه رو اجاره دادی؟تو داری برادرم رو ازمن دور میکنی.هدفت چیه از این کارها؟گفتم از رفت وآمد خسته شدم.اونجا نزدیک محل کارم ومهد کودک بچه هاست.ظهر بود که شوهرم تماس گرفت.اینقدر عصبانی بودوداد وفریاد کرد.بیجا کردی.با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟بزار بیام بیرون.میدونم چیکارت کنم.اعصابم خیلی به هم ریخت.ولی دیگه تو خونه جدیدآرامش داشتم.از هرنظر امنیت داشت ونیازی نبود کسی بیادوشب پیشم بخوابه.وقتی شوهرم آزاد شد،اولین روز به محض دیدن من،عوض تشکربابت نگهداری بچه ها وگذران زندگی اونم با یک حقوق شروع به دادوبیدادکردوبه قصد کتک طرفم اومد.همش دادمیزد بگو ببینم با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟ازبالا شهر اومدی اینجا تو ی مشت گدا گشنه خونه گرفتی؟هرچی میگفت من سکوت میکردم.خیلی دوران سختی بود.نمیتونستم براش توضیح بدم.میدونستم منطقی برخورد نمیکنه.اون روزای تلخ گذشت والان پانزده سال از اون شب شوم میگذره.علی ازدواج کرد ویکی دوبار که منو دید از خجالت سرش رو پایین انداخت .نه به روش آوردم ونه نگاش کردم.ولی خوشحالم که ازاین امتحان سربلند بیرون آمدم وعذاب وجدان ندارم. پایان @tafakornab @shamimrezvan
👈۱۰ خوراکی بسیار کم کالری برای کسانی که رژیم لاغری دارند👇 ۱. شاهی آبی ۲. آروگولا ۳. اسفناج ۴. چغندر برگ ۵. کاهو ۶. کرفس ۷. خیار ۸. تربچه ۹. کدو سبز ۱۰. کلم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
ریشه 👌👇👇 ! روزی بود و روزگاری بود . باغ بزرگی وسط شهر تهران بود که به آن باغ شاه می گفتند چون واقعا آن باغ مال شاه بود . تابستان که می شد شاه در آن باغ زندگی می کرد و توی همان باغ هم به شکایت های مردم رسیدگی می کرد . معمولا افرادی که برای شکایت می آمدند افرادی رنج کشیده و فقیر بودند اما حیف که کسی اجازه نداشت میوه ای از شاخه بچینند و دلی از عزا در آورند. اگر کسی از میوه درخت می خورد جریمه می شد و به شکایتش رسیدگی نمی شد. شاه یک ترازو جلو در ورودی باغ گذاشته بود تا مردم را وزن کند . اگر کسی موقع برگشت وزنش سنگین تر می شد معلوم بود که از میوه ها خورده و باید جریمه می داد . در آن روزگار مرد با هوشی ادعا کرد که می تواند وارد باغ شود از میوه های باغ بخورد و کمی میوه هم با خودش بیاورد اما کاری کند که جریمه نپردازد . دوستانش با او شرط بستند که اگر چنین کاری بکند جایزه بزرگی به او بدهند . مرد با هوش لباس گشادی پوشید توی جیب هایش را پر از قلوه سنگ کرد و مثل همه جلو در روی ترازو رفت و وزن موقع ورودش را ثبت کرد و رفت توی باغ . با خیال راحت سنگ ها را از جیبش خارج کرد و جلوه چشم همه مشغول چیدن میوه ها شد و شکم سیری میوه خورد و مقداری هم از میوه ها را چید و در جیبش گذاشت تا بیرون ببرد . هنگام بیرون رفتن ماموران او را وزن کردند نه تنها وزنش اضافه نشده بلکه چیزی هم کم آورده است . یکی از ماموران گفت : توی باغ شاه که رفتی نباید زیاد بیایی ، کم چرا ، چرا وزنت کم شده ؟ مرد گفت : قربان از ترس وزنم کم شده حالا اگر امکان دارد وزنی را که کم کرده ام به من اضافه کنید . دربان باغ رفت مقداری میوه چید و به مرد باهوش داد و دوباره او را وزن کرد و او را به بیرون فرستاد . از آن به بعد به کسی که به دوز و کلک خودش را زیان دیده نشان می دهد می گویند : باغ شاه که رفتی ، نباید زیاد بیایی ، کم چرا !؟ @tafakornab @shamimrezvan
✅اگرنمیتوانید قلمی برای نوشتن خوشبختی کسی باشید.... دست کم بکوشید پاک کنی خوب، برای زدودن دلتنگیهایش باشید .... ❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✍ در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛ آقا این بسته نون چند؟فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!! توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ نه، نمیشه!! 💭 دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد! درونم چیزی فروریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون! پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. 💭 پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه! چه حس قشنگی بود...اون روز گذشت...شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ، با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم گُل میخری؟ با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟ گفت دو هزار تومن داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم... اشکال نداره، این یه گل رو مهمون من باش!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ این یه گل رو مهمون من باش!! 💭 از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس تو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت اما یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی گل فروش دوست داشت یه گل مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت. الهي كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن" http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️خــدایـا ❣ ✨امشب کوله پشتی ما را ⭐️پر کن از آرزوهای زیبا و ✨دوست داشتنی ⭐️تا صبح فردا خنده رو ✨و از غم و اندوه جدا باشیم ⭐️شبتون بخیر ✨آرامش شب نصیبتون @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از 
🚨ختم سوره مبارک نمل برای حاجات بزرگ ۵روزبه_حاجتتون_میرسید 📢هفته گذشته خیلیا حاجت رواشدن http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ ختم اینجاس👆 کانالی پراز ذکرهای حاجت 🌸❖جهت خواندن ذکر روے لینک بزن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ ❣اینجا اگه عضوبشی همه کانال هاتو پاک میکنی چون کامله❣
هدایت شده از 
اونقدرکه به دخترامون #ظرف_شستن #غذا_پختن یادمیدیم، سیاست یادنمیدیم بعدمیرن #بی_تجربگی میکنن وبه مشکل میخورن! بیا اینجا هم تجربه هم سیاست هم آموزش زناشویی رو یاد بگیر👇👇 http://eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21 #کانال_آموزش_خانواده_بهشتی 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ❣ با نام تو آغاز می کنم ‌شروع هر لحظه را... که توزیباترین علت هرآغازی.... 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 🌹الهی به امیدتو🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖بر نائب بر حق امامت صَلوات 🌸🍃 💜بر صاحب انوار قیامت صَلوات 🌸🍃 💛خواهے ڪہ بہ روز حَشرنگردے مایوس🌸🍃 💚بفرست بہ پیشگاہ مَهدے صَلوات 🌸🍃 🌸✨اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج✨🌸 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❁﷽❁ 🌼🍃 یااباعبدالله الحسین🌼🍃 ⚜دلخوشم با تو اگر از دور صحبت می کنم ⚜با سلامی هر کجا باشم زیارت می کنم 🌤 السلام علیک یا ابا عبدالله✋ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 27 خرداد ماه 1399 🌞اذان صبح: 04:02 ☀️طلوع آفتاب: 05:48 🌝اذان ظهر: 13:05 🌑غروب آفتاب: 20:22 🌖اذان مغرب: 20:43 🌓نیمه شب شرعی: 00:12 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ "سه شنبه"﷽" "۱۰۰مرتبه" ✨یا ارحم الراحمین✨ ✨ای مهربان ترین مهربانان✨ 🌙دیگرگناه نمی کنم 🌙 🌻 ✅هرکس نمــاز سه‌شنبه را بخواند برایش هزاران شهر از طلا در بهشت بسازند↯ دورکعت؛ در هر رکعت بعد از حمد یک بار سوره تین توحید فلق ناس @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅مناطقی که نخلستان دارد مبتلایان به سرطان نادر هستند !🌴 ▫️اگر دارویی به عنوان داروی ضد سرطان باشد آن شیره خرما است؛ با گنجاندن توی رژیم غذایی میتوانید خیالتون رو راحت کنید که نیازی به هیچ دارو و ویتامین مکملی ندارید. + افرادی که لوزالمعده حساس دارند و یا آن‌هایی که بیماری قند در خانواده دارند باید کمتر خرما میل کنند. ❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آخرین سه شنبه خردادماهتون عالی 🍃ﺍﻟﻬﯽ! امروز اﻭﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮﻕ 🌸ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﺸﯿﺪ 🍃ﮐﻪ ﺗﺎ ﻋﻤﻖ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎ 🌸به ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮﺳﯿﺪ 🍃ﺍﻟﻬﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﺗﻨﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﻢ 🌸ﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ باشید 🍃نگاه مهربون خدا بدرقه راهتون @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  ۱۰۶ ❤️یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد (کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود..) سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت.. یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟؟ شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت ( واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد..) میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟؟ با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد. نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند. و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم. هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم (این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه..) یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟؟ بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد. یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت. شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند. و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه.. آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم. فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید. اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و با حالا هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محضه خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم. پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم.. و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟؟ بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را.. چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی.. دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود. صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند. هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد. و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد.. ادامه دارد.... @tafakornab @shamimrezvan ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡