eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ آیا میدانستید 👌قبل از صبحانه یک قاشق رب انار بخورید ! 👈🏻ضد سرطان پروستات 👈🏻ضد کلسترول بد خــــون 👈🏻بهترین تصفیه کننده خون رفع خستگی و افزایش انرژی تقویت سیستم ایمنی و گوارش @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸یکشنبه‌ 15تیــ🌹ــر ماهتون گلباران یه سـلام گرم یه آرزوی زیبا یه دعای قشنگ برای تک تک شما مهربانان 🌸الهی روزگارتون بر وفق مراد و زندگیتون پراز عشق و محبت باشه در پناه خداوند باشید @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از 
شما احتیاجی به دعانویسی‌ندارید.❗️ ❌به جای پرداخت هزینه های سنگین به افراد سود جو و بی علم خودتان حلال مشکلاتتان باشید. داشته باشید دعاهای کانال زیر قرانیه و همچنین ازمنابع موثق و معتبر تهیه شده است پس خیالتون راحت باشه مجموعه اے از دعاهاے معتبر... 🔴آرشیو دعا ها👇👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ 🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥 🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞 🌸❖جهت خواندن ذکر ودعاها روے لینک بزن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ 🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥 🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞🔥🗞
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  ۱۲۵ ❤️صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمیآورد.. خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم.. توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی.. اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبریهایش.. دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد ( دعواتون شده؟؟) و من با “نه” ایی کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم.. روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد.. سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند.. آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد.. نه حضوری.. نه تماسی.. آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی.. چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت.. و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد. نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت.. کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه میکشیدم.. دلشوره موج شد و به جانم افتاد.. خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه.. دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد.. آشفته و سراسیمه به گوشه ایی از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم. همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم. افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم میآورد. چرا پیدایش نمیشد؟؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟؟ کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من میشناختمش، اهل قهر نبود. یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟؟ ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار میگذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم. وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز.. زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردم و التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر.. روز اربعین تمام شد.. روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد.. اما… اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا.. چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم.. حس کردم.. برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم.. حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه.. آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتر بودم؟؟ چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود..؟؟ نمیدانم چرا اما به شدت ترسیدم. من در آن سرزمین غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد.. از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه.. درد معده امانم را بریده بود و قرصها هم کارسازی نمیکرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم.. ما فردا عازم ایران بودیم و امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود.. ما فردا عازم ایران بودیم و دانیال غیبش زده بود.. ما فردا عازم ایران بودیم و من سرگشته خیابانهایِ کربلا را تل زینبه میدیدم.. مدام به خودم دلداری میدادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند.. ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند. چادر بر سر گذاشتم و به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد.. ادامه دارد.... @tafakornab @shamimrezvan ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
3️⃣1️⃣ در مسیرهای اتوبوس و مترو، تعدادی ایستگاه که نشسته بودیم بلند شویم و جای خود را به به دیگری که چند ایستگاه ایستاده بدهیم 🔸🔶اگر راز بهترین زندگی را داشتن رو میخواهی بسم الله... 💠 امیرالمؤمنین عليه السلام: 🌺 بهترين زندگى را كسى دارد، كه مردم در زندگى او خوب زندگى كنند.🌺 إنَّ أحسَنَ النّاسِ عَيشا مَن حَسُنَ عَيشُ النّاسِ في عَيشِهِ 📗غررالحكم حدیث 3636 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹 بسم الله... 🔟ــــــوال (وضو) ❓ مداد چشم و ریمل در هنگام وضو چه حکمی دارد؟ ✅ پاسخ: 💢 همه مراجع: ☝ بیرون چشم: اگر جرم داشته باشد، باید برطرف شود. ✌ داخل چشم: اشکالی ندارد. ‼ تبصره: بعد از پاک کردن مواد آرایشی، باقی ماندن رنگ آن، برای وضو اشکالی ندارد. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨وَهُوَ الَّذِي ذَرَأَكُمْ فِي الْأَرْضِ ✨وَإِلَيْهِ تُحْشَرُونَ ﴿۷۹﴾ ✨و اوست آن كس كه شما را ✨در زمين پديد آورد و به سوى ✨اوست كه گرد آورده خواهيد شد (۷۹) 📚سوره مبارکه المؤمنون ✍آیه ۷۹ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ 📘 ✍🏻.روزی دو نـــــفـر ســـر یڪ شتــــری دعــوا ڪردند و هر یڪ ادعا ڪردند از بیابان به اشتباه وارد ، گله دیگری شده است. هر دو نزد نبی مڪرم اسلام ص برای قضاوت رسیدند. حضرت از آنها طلب سند و شهود برای مالڪیت نمودند. ✍🏻یڪی از آن دو گفــــت: من شهـــــادت می دهم ،شتر من در ڪبدش ( جگر) دو زخم دارد، شتر را نحر ڪنید اگر نبود، من شتر را به او می بخشم و از حقم می گذرم. ✍🏻حضـــرت، موافقــت فـرمودند و شــتر را ذبح کردند و ناگهان دو زخم در جگر شتر دیدند. حضرت به اعرابی روی ڪرده و سوال ڪردند، تو از ڪجا دانستی این شتر دو زخم در جگرش دارد؟؟!! ✍🏻عــــــرب گفــت: یـــــــاد دارم شمــــــا فرمودید: اولادنا اکبادنا ( فرزندان ما جگر های ما هستند) من دو بچه شتر این ناقه ( شتر ماده) را از چشم او دور ڪردم و ذبح نمودم. ✍🏻 این شتـــر ماههـا در بــــیابان اشــڪ ریخـــت و ناله ڪرد در حالی ڪه من نمی دانستم این قدر بچه هایش را دوست دارد، از این جهت، مطمین شدم دو زخم در جگرش دارد. مثـــلی زیبــــــای آذری می گویــــد: اولاد وقتی در شڪم توست خون تو را می خورد، وقتی بیرون می آید، جان تو را می خورد(با شیر مادر خوردن و غصه‌دادن به والدین)وقتی می میری مال تو را می خورد 📚ڪتاب راهنمای سعادت ص 563 ↶【به ما بپیوندید 】↷ @tafakornab @shamimrezvan
✅عادات سالم شبانه برای کاهش وزن👇 🔺خواب زود و کافی 🔺اجتناب از کافئین 🔺تنظیم دمای اتاق 🔺نوشیدن چای بابونه 🔺خاموش کردن گوشی 🔺نخوابیدن بلافاصله بعد شام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔻 به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد.  به اين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.  دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است ، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...  « ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد ، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد. » آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.  سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:  « عزيزم ، شام چي داريم؟ » جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: « عزيزم شام چي داريم؟ »  و همسرش گفت: « مگه کري؟! » براي چهارمين بار ميگم: « خوراک مرغ » !! 👌حقيقت به همين سادگي و صراحت است.  مشکل ، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم ، در ديگران نباشد ؛ شايد در خودمان باشد...👌 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✨﷽✨ ✨ 🍀اگـر امـروز مواظب لقمه غذایت نباشی 🍀فردا مجبوری مواظب 🍀 حجاب دخترت 🍀غیرت پسرت 🍀حیای همسرت باشی 🍀زیرا: لُـقـمـه حـرام 🍀شروع کننده همه مصیبت هاست @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
دو شاگرد در کلاس سر موضوعی بحث می کردند و با اینکه نظریه ها یکی نبود هر کدام بر این باور بودند که حرف شان منطقی است معلم کمی فکر کرد و وارد بحث شد : گوش کنید مثالی می زنم : دو مرد پیش من می آیند یکی تمیز ودیگری کثیف من به آنها پیشنهاد می کنم حمام کنند شما فکر می کنید کدام یک این کار را انجام دهند ؟ هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه ! معلم گفت : نه تمیزه چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند پس چه کسی حمام می کند ؟ حالا پسرها جواب دادند : تمیزه ! معلم جواب داد : نه کثیفه چون او به حمام احتیاج دارد و برای مرتبه چندم پرسید : خوب پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه ! معلم دوباره گفت : اما نه البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟ بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو ! معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد! شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید این یعنی منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم💜 ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﭼﺸﻢ میدوزم ﻭ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽﻃﻠﺒﻢ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﮕﺮ ﻣﯽﺷﻮﻡ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﻧﻈﻢ ﺍﻟﻬﯽ ﺳﺮﺷﺎﺭﻡ و ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺩﺭ ﻧﻈﻢ ﻣﺘﻌﺎﻟﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻡ. خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
دزدی نیمه شبی به خانه ای رفت. صاحب خانه در گوشه اتاق خوابیده بود. دزد خورجینی را که با خود داشت روی زمین انداخت تا اثاثیه خانه را در آن بگذارد و ببرد. امّا هرچه در اتاق گشت چیزی پیدا نکرد. دزد که ناامید شده بود به سوی خورجین برگشت تا آن را بردارد و برود. در همین موقع صاحب خانه غلتی زد و روی خورجین او خوابید! دزد که خیلی ناراحت شده بود با صدای بلند و عصبانی گفت: " عجب بخت و اقبالی دارم من! چیزی به دست نیاوردم، خورجینم را هم از دست دادم!" سپس راه افتاد تا برود. صاحب خانه با صدای بلند گفت: "آهای دزد، وقتی از خانه بیرون رفتی در را ببند تا دزد دیگری به خانه نیاید." دزد ایستاد و به صاحب خانه گفت: "من زیرانداز را برای تو آوردم و حالا در را باز می گذارم شاید دیگری رواندازت را هم بیاورد! تو از باز بودن در ضرر نکردی و نخواهی کرد!" http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
🌙✨ الهی❣ تا تو پناﻩ مایےو گواﻩ مایےو آرامشِ قلبِ پرگناﻩ مایے محڪم ﻭمطمئڹ گام برمےداریم تا نفس مےڪشیم پناهماﻥ باش ❣ شبتون بخیر🌙💫 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از 
شوهرم شیفته روابطمون شده کلی سیاست زناشویی یادگرفتم😍 خیلی هم جذاب شدم👌 روابطم با فرزندم عااالی شده 👪 هر دومون عضو این کانال شدیم💑 شمام عضو بشین🏃🏃♀ همه روفقط مدیون این کانال هستم اینجاس👇👇 http://eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21 #کانال_آموزش_خانواده_بهشتی 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🍀 خدایا💚 آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست،به پایانش؟ 💚پس به نام تو💚 🍀آغاز می کنم روز جدید را🍀 💚الهی به امیدتو💚 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ بر خلق ✨🌸 خوش و خوي محمد (ص) صلوات بر عطر ✨🌸 گل روي محمد(ص)صلوات در گلشن✨🌸 سر سبز رسالت گوييد بر چهره✨🌸 گل بوي محمد(ص)صلوات 🌸الّلهُمَّ 🌸صلّ 🌸علْی 🌸محَمَّد 🌸وآلَ 🌸محَمَّدٍ 🌸وعَجِّل 🌸 فرَجَهُم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💖 سَر شد به شوق وصل تو فصل جوانیَم هرگز نمی شود که از این در برانیَم یابن الحسن برای تو بیدار می شوم روزت بخیر ای همه ی زندگانیم 🌸 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❤️ 🌹آورده صبا ازگذرٺ را 🌿تاروزے مانیز ڪند 🌹انگارڪه فهمیده باز 🌿صبح‌اسٺ ودلم لڪ زده را 🌤 ❤️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️۰۰۰۰۰۰☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز ١٦ تیر ماه ١٣٩٩ 🌞اذان صبح: ٠۴.١٠ ☀️طلوع آفتاب: ٠۵.۵۵ 🌝اذان ظهر: ١٣.٠٩ 🌑غروب آفتاب: ٢٠.٢٣ 🌖اذان مغرب: ٢٠.۴۴ 🌓نیمه شب شرعی: ٠٠.١٧ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
۰۰۰۰۰☝️ 👆دوشنبه یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد ✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره برایش نوشته شود 2رکعت ؛ درهر رکعت بعدازحمد یک آیة‌الکرسی ،توحید ،فلق وناس بعد از سلام۱۰ استغفار @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
آب زنجبیل را قبل از صبحانه به 7 دلیل بنوشید 👌 🔸جلوگیری از پیری زودرس 🔸بهبود گردش خون 🔸تقویت سیستم ایمنی بدن 🔸کاهش درد مفاصل 🔸کنترل احتباس مایعات 🔸جلوگیری از گرفتگی عضلات 🔸بهبود فرایند هضم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام به دوشنبه خوش آمدین🌷 🌸 زندگیتون پراز: 💞 عشق 😉 شادی 🌸 زیبایی ... 🌸تقدیم به شما دوستان عزیز 🌸دوشنبه تون شادِشادِ شاد.. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  ۱۲۶ ❤️دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد. دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته. دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال.. برایِ رفتن عجله داشتم (سلام. کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه.. از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم.. حسام بهت زنگ نزد؟؟) نفسی عمیق کشید ( کجا داری میری؟؟ ) حالتش عادی نبود. انگار بازیگری میکرد . اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد ( دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت.. ) پوزخندی عصبی زدم (فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون.. رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی…. ) ادامه ی جمله ام را قورت دادم. در را بست و آرام روی تخت نشست (پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه..) با حرص چشمانم را بستم ( چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا.. جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه.. حالا چیکار میکنی؟؟ باهام میای یا برم؟؟ ) دانیال زیادی ناراحت نبود؟؟ ( حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم.. ) رو به رویش ایستادم ( دانیال حالت خوبه؟؟ ) دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد ( آره.. فقط سرم درد میکنه..) دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید. نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم (دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه.. ) تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد. کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت ( حسام چی شده، دانیال ؟؟) اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت ( هیچی.. هیچی به خدا.. ( هیچی.. هیچی به خدا.. فقط زخمی شده.. همین.. چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران..) کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت. چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم.. حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم.(شهید شده، نه؟؟) قطرات اشک مانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت.. تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد.. دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را میشکست.. شهادت مگر گریه کردن داشت؟؟ نه.. اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا. فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت.. دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند.. باید حسام را میدیدم. (منو ببر، میخوام ببینمش..) مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد.. از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود. رو به حرم ایستادم وچشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم (ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم..) به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد. قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم.. قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم.. دانیال بازویم را گرفت و من میشنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ همردیفانِ همسرم را.. شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم”. پس نمرده بود.. ادامه دارد.... @tafakornab @shamimrezvan ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡