eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 💢در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود ڪه دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. 💢پسر بہ اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفته بالای ڪوهے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. 💢مادر پیر خود را بالای ڪوه رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت. ⁉️بہ موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوه مهر مادر را نگاه ڪن. 💢مادر با چشمانی اشڪ‌بار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و می‌گفت: خدایا! ای خالق هستے! من عمر خود را ڪرده‌ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازه‌داماد، تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه‌اش، از شر گرگ در امان دار. ڪه او تنهاست. ❣ندا آمد: ای موسے(ع)! مهر مادر را می‌بینے؟ با این‌ڪه جفا دیده ولی وفا می‌ڪند. 🍃بدان من نسبت بہ بندگانم از این پیر‌زن نسبت بہ پسرش مهربان‌ترم. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🍃 🌺🍃
💕تصمیم بگیرید تا آینده‌ای را بسازید که دیگر هیچ شباهتی به گذشته شما نداشته باشد و بدانید که فاصله‌ی موفقیت و عدم آن، فقط یک خواستن است ... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از بنرها
سلام دوستان تصمیم گرفتیم که کانال ذکر روزانه وتعقیبات نماز را در ایتا برپاکنیم لطفا باجوین شدن ماروحمایت کنید👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4 👆 هم اکنون دعاوزیارت اعمال روز شنبه وتعقیبات نماز ظهر وعصر لطفا حمایت کنید❤️
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و چهارم✍ بخش سوم 🌹من خیلی زود خوابم برد و چیزی نفهمیدم و صبح قبل از اینکه اون بیدار بشه رفتم به اتاقم .. و تمام روز رو اونجا درس خوندم………. نزدیک غروب در اتاق رو کسی زد … از همون جا گفتم: کیه ؟ بفرمایید…..تورج گفت منم باهات کار دارم …در و باز کردم … گفت : می خوام باهات حرف بزنم میشه بیای اتاق من؟ …. گفتم : خوب تو بیا تو؛ اشکالی نداره بیا … بیا تو …اومد روی تخت نشست و پرسید با تلفنت حرف زدی ؟ راحت شدی ؟ گفتم : هنوز که نه … گفت : چرا ؟ گفتم ترسیدم تو کنترل کنی ….. گفت : نه بابا من شوخی کردم هیچوقت این کارا تو مرام من نیست …. دیدم خیلی جدی شده و اصلا قصد شوخی نداره گفتم چیزی شده ؟ برات مسئله ای پیش اومده خیلی تو فکری ؟ بهم بگو گوش می کنم و خودم روی تنها صندلی اتاقم نشستم روبروش …. گردنشو خاروند و گفت چه طوری بگم آخه …اصلا راستش نمی دونم بهت بگم یا نه ؟ می خواستم در یک مورد نظرت رو بدونم قول بده مراعات منو نکنی و رو راست باهام حرف بزنی و نظرت رو بگی …. گفتم : چشم قول میدم راستشو بهت بگم حالا بگو ….. گفت راستش از دو سه ماه پیش شروع شد من یک دفعه تصمیم گرفتم که این کارو بکنم البته می خواستم از همون اول به تو بگم ولی ترسیدم مخالفت کنی ولی حالا دیگه باید بدونی …من تصمیم دارم که …….. یک مرتبه ایرج از جلوی در اتاق رد شد و دید که منو و تورج داریم حرف می زنیم …. گفت به , به جمع تون جمعِ ، چه خبر؟ …..( وای ایرج اومده بود و من نفهمیده بودم حتما الان ناراحت میشه که تورج اومده تو اتاق من ) گفتم : سلام بیا تو… تورج می خواست یک چیزی از من بپرسه ..توام بیا … تورج سرشو انداخت پایین و حرفی نزد ….. بعد ایرج دستشو به چهار چوب در گرفت و گفت : تورج جان ؟ حالت خوبه ؟ گفت آره چطور مگه ؟ گفت : داداش جان تو وقتی دری وری نمیگه آدم نگران میشه …. بزارین من لباس عوض کنم میام ببینم داداشم چرا جدی شده ؟ و رفت ….. گفتم خوب بگو گوش می کنم ….بلند شد و گفت چیز مهمی نبود بعدا میگم یادم رفت سفارش کنم به کسی نگو … ببین نمی خوام الان هیچ کس بدونه باشه بعدا بهت میگم و رفت پایین ….. شونه هامو بالا انداختم ولی دلم می خواست بدونم چی شده که تورج اینقدر رفته تو فکر …… اونشب من به اتاق حمیرا هم نرفتم و اونم ازم نخواست شامم رو زود خوردم و خوابیدم ولی از استرس هر چند دقیقه یک بار می پریدم …… بعد از نماز دل به دریا زدم و رفتم حموم کسی بیدار نبود که بهش بگم با ترس و لرز دوش گرفتم ، اومدم بیرون می دونستم که کارای حمیرا حساب کتاب نداره هر وقت هر چی دلش می خواد میگه …… بعد حاضر شدم چند تا مداد خوب و پاکن برداشتم و با کارت وردی گذاشتم توی یک کیف کوچیک رفتم پایین تا یک چیزی بخورم و برم ….. دیدم ایرج تو آشپز خونه منتظر منه … نگاهمون در یک لحظه دوباره در هم میخکوب شد … دیگه حالا از اینکه بهش نگاه کنم باکی نداشتم و تو دلم گفتم عاشقتم….. اون اومد جلو و گفت : سلام صبح بخیر حاضری؟ استرس نداری؟ گفتم نه تو چرا بیدار شدی خودم میرم به اسماعیل گفتم،، منتظرمه امروز جمعه اس برو بخواب ….. گفت : هیچی نگو صبحانه بخور بریم …. یک چایی برای خودم ریختم که دیدم تورج اومد تو و گفت سحر خیزان عزیز امروز می خوایم دکتر به این مملکت تحویل بدیم …… صبح بخیر … گفتم تو رو خدا برین بخوابین برای چی بلند شدین خوب من خودم میرم ….. واقعا دلم نمی خواد شما ها بیاین ……تورج گفت واقعا ؟ … که حمیرا اومد تو . با غیض گفت : شما ها چرا بلند شدین …من خودم باهاش میرم لازم نکرده ، هر دو تا برگردین تو اتاق تون … گفتم از همه ممنونم… وای به خدا خجالتم دادین ولی بزارین تنها برم باور کنین این طوری معذب میشم و کنکورمو خراب می کنم خواهش می کنم ….اصلا همه تنها میان دیگه بچه که نیستیم …. حمیرا گفت …نه فقط خودم باهات میام با اسماعیل میریم …. تورج گفت پس گروهان پیش به سوی در دانشگاه همه با هم میریم خوش می گذره باور کن …حالا چرا ما نیایم ……. ناراحت بودم از ته دلم می خواستم اونا منصرف بشن و تنها برم ولی هیچ کدوم رضایت ندادن و چهار تایی با هم رفتیم در حالیکه عمه ما رو بدرقه کرد و پشت سرم آیه الکرسی خوند…. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
(ع): کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آرزویش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد گرفتار می شود 📚تحف العقول، صفحه248 〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿  💎امام حسین علیه السلام فرمودند: إنَّ شِیعَتَنا مَن سَلمَت قُلُوبُهُم مٍن کلِّ غَشٍّ وَ غِلٍّ وَ دَغَلٍ  بدرستی که شیعیان ما قلبشان از هرناخالصی و حیله و تزویر پاک است. 📚فرهنگ سخنان امام حسین ص/ ۴۷۶ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و چهارم ✍ بخش چهارم 🌹بازم دم دانشگاه بهشون التماس کردم که برگردین ولی حمیرا دعوام کرد و بالحن تندی گفت : چقدر حرف می زنی حالا دیگه اومدیم … برو دیرت نشه ما منتظر می مونیم …تورج گفت : برو خیالت راحت باشه دوست داشتیم که اومدیم ….. ایرج پیاده شد و گفت : نگران ما نباش میریم دور می زنیم و برمی گردیم …. حواستو جمع کن …. به چیزی فکر نکن …… گفتم : شما سه تا نعمت هایی هستین که خدا بهم داده از تون ممنونم ……. و رفتم مینا جلوی در منتظر من بود با هم رفتیم تو تا جامونو پیدا کنیم …. پرسید : اون حمیرا نبود جلو نشسته بود ؟ گفتم چرا خودش بود !!!!……… 🌹یعنی اون الان اومده بود تو رو برسونه برای کنکور ؟…..نه نمیشه خیلی عجیبه ای بابا تا دیروز به خون تو تشنه بود ، امروز میاد تا تو دل گرم باشی و کنکور بدی ؟ نمی تونم باور کنم …. خوب بگو ببینم چی شد؟ برام تعریف کن …..گفتم : باشه مفصله بعد از کنکور برات تعریف می کنم ….. اول جای مینا رو پیدا کردیم و اونشست ….و بعد جای خودم که خیلی از اون دور بود رو پیدا کردم …. استرس زیادی داشتم مخصوصا که اتفاقات عجیبی پشت سر هم برام میفتاد ذهنمو مشغول می کرد و احساس می کردم زیاد تمرکز ندارم بیشتر به فکر این بودم که الان اونا دارن چیکار می کنن ….. ولی وقتی سئوالات رو جلوم گذاشتن شروع کردم به زدن و تا آخرش رفتم حواسم نبود که تست زبان رو هم به خوبی بلد بودم ….و خیلی زودتر از وقت تعین شده تموم کردم …….. یک کم دور کردم ولی چیزی به نظرم نرسید که عوض کنم تا اعلام پایان وقت ….. و برگه ها رو جمع کردن ……… 🌹زود مینا رو پیدا کردم و با هم رفتیم بیرون اون خیلی ناراحت بود و می گفت : خراب کردم وقت کم آوردم حالا اگر قبول نشم باید یک سال دیگه درس بخونم و اشک تو چشمش جمع شده بود دلم براش سوخت و گفتم مثل اینکه منم خراب کردم چون وقت زیاد آوردم نمی دونم چرا اینقدر زود تموم شد الان قاطی کردم نکنه سئوالات رو جا انداختم؟ … نکنه اشتباه زده باشم …. دلم شور زد و پشمیون شدم که اینقدر عجله کردم کاش با دقت بیشتری تست ها رو نگاه می کردم ….. داغ شدم و همون حس مینا رو پیدا کردم ….. 🌹از دور دیدم که هر سه نفر کنار پیاده رو زیر درخت وایسادن و منتظر من هستن …. مینا گفت : ای بابا ، هنوز اونجان معلوم میشه خیلی براشون عزیزی ….. گفتم توام بیا با ما بریم می رسونیمت ….گفت بابام اون طرف منتظرمه مرسی می بینمت….کی میای پیش من …گفتم زود میام باید برای عذر خواهی بیام پیش مامانت ……… من با سرعت خودمو رسوندم به اونا ….حمیرا اوقاتش تلخ بود ولی از من پرسید زبانت رو چیکار کردی ؟ گفتم : فکر کنم اون تنها درسی بود که خوب زدم. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
✨وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ ✨أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ﴿۱۶۹﴾ ✨هرگز کسانی که در راه خدا گشته شده اند ✨مرده مپندار ✨بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان ✨روزی داده می شوند(۱۶۹) 📚سوره مبارکه آل عمران ✍آیه ۱۶۹ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
♥️🍃⇨﷽ 🌷 حکایت ❄️⇦ روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند. ❄️⇦ گفتند: میوه ها را لقمان خورده است خواجه از دست لقمان عصبانی شد. خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!» لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!» خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!» ❄️⇦ لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!»خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.» لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید! ❄️⇦ لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم. خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟» لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!» خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند. ❄️⇦ پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت! خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد. 💟← « بہ ما بپیونید » →💟 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
💕اگه میخواهى در زندگی قدرتمند باشی یاد بگیر که از تنهاییت لذت ببری خودت دلیل خوشبختی خودت باش خودت را دوست داشته باش و از نعمت ها و فرصت های بزرگ و کوچکی که به تو داده شده استفاده کن و از زندگیت لذت ببر ... @salembem🦋🦋طب اسلامی شفا
💬ازجمله چیزهایی که باعث عذاب و فشار قبر می‌شود بداخلاقی است. صبح روزی که سعدبن معاذ از دنیا رفت و به شهادت رسید، جبرائیل نازل شد و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) عرض کرد: یا رسول الله! چه کسی از امت تو از دنیا رفته است که فرشتگان آسمان روح او را به یکدیگر مژده می‌دهند؟ وقتی مردم خبر شهادت سعد را به حضرت رساندند، حضرت همراه جماعتی از اصحاب خود با عجله به طرف منزل «سعد» حرکت کردند. وقتی به منزل سعد رسیدند، کنار در نشستند و در حالی که به در تکیه داده بودند امر کردند تا «سعد» را غسل دهند، دفعتاً مردم دیدند حضرت زانوهای خود را جمع کرد، دوست دارد بندة خدا وقتی کاری انجام می‌دهد، آن را مستحکم و درست به انجام رساند. پس از آنکه رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) چون از تسویه قبر فارغ شد و مردم خاک بر آن ریختند، مادر «سعد» گفت: ای «سعد»! بهشتی که بدان داخل می‌شوی، بر تو گوارا باد. حضرت نگاهی به او کرده فرمودند: ای مادر سعد! حکم جَزمی بر خدا نکن، چون الآن قبر، بدن «سعد» را به سختی فشار داد! مردم به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پس از اتمام اعمال، مراجعت کردند، آنجا بود که برخی سؤال کردند: یا رسول الله! ما امروز دربارة سعد کارهایی از شما مشاهده کردیم که تا به حال ندیده بودیم در مورد کس دیگری انجام دهید، شما بدون رداء و کفش به دنبال جنازه «سعد» حرکت کردید! فرمودند: دیدم هفتاد هزار فرشته از آسمان بدون کفش و رداء به تشییع جنازه «سعد» آمده اند من هم به آنها تأسی نمودم. [۱] گفتند: شما گاهی جانب راست و گاهی جانبِ چپِ سریر را می‌گرفتید! فرمودند: دست راست من در دست جبرائیل بود او از هر جا شروع می‌کرد و می‌رفت من از همان جا شروع می‌کردم و می‌رفتم. عرض کردند: شما دستور دادید که «سعد» را غسل دهند و خود بر جنازه اش نماز خواندید و برای او لحد قرار دادید واما بعد از این همه، فرمودید که قبر، بدن سعد را فشار داد! حضرت فرمودند: آری، چون «سعد» با اهل منزلش بداخلاقی می‌کرد و فشار قبر نتیجه ی خُلق بد او بود. [۲] ---------- [۱]: به نقل از قاموس الرجال، ج۴، ص۳۴۳. [۲]: کتاب انسان از مرگ تا برزخ، ص ۱۳۶ الی ۱۳۹. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💕زندگی مرابارها درهم کوبیده چیزهایی دیده ام که هیچگاه نمی خواهم دوباره ببینم اماازیک مساله مطمئنم هرگزروی زمین نخواهم ماند؛ همیشه بلندخواهم شد ، هرگز وهرگز وهرگز تسلیم نخواهم شد @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨در زمان قدیم مردی ازدواج کرد در روز اول ازدواج جمع شدن جهت خوردن نهار با خانواده شوهر . و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا ،بدون هیچ احترامی ... در این لحظه عروس که شخصیتی اصیل و با حکمت داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد. و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم . متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند ،فکر می کنند ، بر مادر شوهر پیروز شدند. عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت. و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند، در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت ،و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند مادر همسر سابقش را شناخت، گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟ آنها کی هستند؟ گفت: فرزندانم هستند ، گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست ، همانگونه که می کاری درو خواهی کرد به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن، چون تو به مادرت اهانت کردی، و این جزای کارهای خودت هست، و زن با تدبیر به فرزندانش گفت: کمکش کنید برای خدا . هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتار می کنید. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💕دو قشر از مردم همیشه بدبخت هستند: یکی آنهایی که حرف هیچکس را گوش نمی دهند.(خودرای) ودیگری آنها که به حرف همه گوش می دهند.(دهن بین) @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
👈 🌴یکی از کنیزان امام حسین علیه السلام خدمت حضرت رسید، سلام کرد و دسته گلی تقدیم آن حضرت نمود. حضرت هدیه آن کنیز را پذیرفت و در مقابل به او فرمود: تو را در راه خدا آزاد کردم. 🌴انس که ناظر این برخورد انسانی بود از آن حضرت با شگفتی پرسید: چگونه در مقابل یک دسته گل بی ارزش او را آزاد کردی؟!(چون ارزش مادی یک کنیز به صدها دینار طلا می رسید.) 🌴حضرت با تبسمی حاکی از رضایت خاطر بود فرمود: خداوند اینگونه ما را ادب کرده، چون در قرآن کریم می فرماید: 🍃وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا🍃 ✨اگر کسی به شما نیکی کرد او را نیکی و با رفتار شایسته تری پاسخ دهید.(سوره نساء/آیه 86)✨ 🌴و من فکر کردم، از هدیه این کنیز بهتر این است که در راه خدا آزادش کنم. 📚 بحار ج 44، ص 194 @tafakornab @shamimrezvan
🍏خواص آب سیب سبز 💥مطالعات نشان میدهد که استفاده منظم از آب سیب سبز میتواند ۲۳% از آسم را کاهش دهد و افرادی که سیگار میکشنداز بیماری های انسدادی ریه حفظ شود🍏 ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ 💕هیچوقت حسرت زندگی آدمایی که از درونشون خبر نداری رو نخور هر قلبی یه دردی دارہ و نحوہ ابرازش هم متفاوته بعضی‌ها آن را توی چشماشون پنهان می‌کنند و بعضی ها توی لبخندشون! @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖 پروردگارا ! از‌ من دور کن هر اندیشه ای را که به ذکرت، مزین نیست.. ای نوای بینوایی من ! خیری که در شر نهفته‌ را ، بر من معلوم کن‌‌. 💖 ای مهربانترین ! کسانیکه در دل مردم ، شمعی از امید روشن میکنند ، چراغ دلشان را همیشه نورانی بگردان . . .! ⭐️خوبان خدایی شبتون بخیر @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀﹏❀❀✨❀❀﹏❀ ‍ صبح را آغاز می کنیم با نام دوست جنبش عالم همه با یاد اوست آن خدایی که عشق را در ما نهاد مهر و محبت هرچه زیبایی در اوست 🌸بِسْمِ‏ اللَّهِ‏ الرَّحْمنِ‏ الرَّحِیم🌸 🍃الهی به امیدتو🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 یا رَبَّ از غیب به ما برگ و براتی بفرست 🌸 تلخی ذائقه را 🌸 شهد و نباتی بفرست 🌸 تو هم ای بنده 🌸 اگر شکر گذاری به خدای 🌸 بر خود و آل محمد 🌸 صلواتی بفرست... 🌸 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌸 وَ آلِ مُحَمَّد وعجل فرجهم ‌🌸 یکشنبه تون معطر 🌸 به عطر خوش صلوات @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨🍃🌷🍃✨🍃🌷🍃✨ 🌥اول هرسپیده ✋️ 💔اين ترڪ خورده دلم ✨وحشتــ آن را دارد ڪہ 😔بميرد وَ نبيند پسر حیدر را اَلسَلامُ عَلَیڪَ یاصَاحِبَ الزَّمَان(عج) ✨🍃🌷🍃✨🍃🌷🍃✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✋🌸 🌹خوش بادنسیمے ڪه زایوانِ توباشد 🌻شاداسٺ هرآن کس ڪه پریشانِ تو باشد 🌹ای ڪاش ڪه صدبار زعشقِ توبمیرم 🌻هربارسرم بر روے دامانِ تو باشد. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز ١٦ شهریور ماه ١٣٩٩ 🌞اذان صبح: ٠۵.١۴ ☀️طلوع آفتاب: ٠٦.۴٠ 🌝اذان ظهر: ١٣.٠٣ 🌑غروب آفتاب: ١٩.٢۴ 🌖اذان مغرب: ١٩.۴٣ 🌓نیمه شب شرعی: ٠٠.١٩ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
۰۰۰۰☝️ 🌸 یکشنبه ۱۰۰ مرتبه 💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐 🌸ای صاحب جلال و بزرگواری 💗این ذکر موجب فتح و نصرت می‌شود 👇 ✍هرڪس این نماز را در روز 1شنبه بخوانداز آتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2 رڪعت ؛ رکعت اول⇦حمد و 3 ڪـوثر رکعت دوم⇦حمد و 3 توحید 📚جمال الاسبوع ۵۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh