#داستان_کوتاه_آموزنده
🌼🍃 #سنگ_سرد
🌼🍃چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست🌼🍃
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: «خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🍃🌹
گــــــاهی وقتهــــا بـــــاید خـــــودت را بــــه #خـــــــدا بسپــــاری☺
البتــــه همیشـــــــــه همینطـــــــور اســـــــت
اما گاهی دلت هم بی صبــــــــرانه میخواهد کــــــه همینطـــــــور بـــــــــاشد !😊
آنــــوقت بی خبــــر از خبـــرهای دور و برت خوشبخت تـــرین انسان میشوی ...😇✨
دلت میــــخواهد هــــوایت را داشته بـــــــاشد و بهترینهـــــا را بــــرایت بــخواهد🌹❤که حتما میخواهد💛
انـگــــــار همــــــه دنیـــــــــا بــــــــا تـــــــــوست ! "تــــــــــــــو" فقـــــــــط بـــــــــاید آرزو کنـــــــــی💛💜
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
روزی با دوستم از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد می شدیم ؛
دوستم روزنامه ای خرید و مودبانه از مرد روزنامه فروش تشکر کرد ، اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد.
همان طور که دور می شدیم، به دوستم گفتم:
چه مرد عبوس و ترش رویی بود😁😒
دوستم گفت:
او همیشه این طور است!
پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می گذاری؟!
دوستم با تعجب گفت:
"چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟!
من خودم هستم."...
اجازه ندهيد تا برخوردهاى ديگران ، موجب تغيير رفتارهاى شما شود . هميشه مثل گــــــــــــل باشيد كه در هر شرايطى خوش عطرى و زيبايى خود را حفظ مى كند .
در هر ديدارى ردپايى از عطر زيباى درون خود را به يادگار بگزاريد😍🌹
متين ، باوقار ، خندان ، شاد ، پـــــــرانر ژى و پــــــرتلاش باشيد .
.
زندگى را زندگى کنیم😘😉
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
🔸بادام زمینی موجب گشاد شدن رگ ها و تسهیل جریان خون می شود و از لخته شدن خون و سکته مغزی جلوگیری می کند.
🔸مواد مغذی دربادام زمینی مانند فولیک اسید و اسید فیتیک تاثیراتی ضد سرطان دارند.
👇👇🏿👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨✨✨✨💫💫💫💫✨✨✨✨
داستانی پندآموز
🔹بدن زن تو حق ما است🔹❗️
در یکی از کشور های عربی پیرمروی محترم در قطار نشسته بود که یک زوج جوان آمدند و در جلو او نشستند
وضعیت آن زن زیاد مناسب نبود
دامن کوتاه
پیراهن بدون آستین
با سینه ای باز
پیرمرد از این وضع زن معذب بود و با خودش گفت
چطور آنها را متوجه این اشتباهاشان بکنم که برایشان درس عبرت شود.
و شروع کرد
به خیره شدن به دست برهنه زن به طوری که زن متوجه شد❗️
و به شوهرش گفت
وشوهر عصبانی به پیرمرد گفت😡
خجالت نمیکشی با این سن وسالت به زن من خیره می شوی
پیرمرد گفت تو خجالت نمیکشی که زنت را با این وضعیت به بیرون آورده ای تو خودت می خواهی که ما به زنت نگاه کنیم آن قسمت که لخت است حق ماست و آن قسمت که پوشیده است حق توست پس مزاحم نشو بگذار کارم را بکنم😏
و شوهر ساکت ماند
و غیرت خوابیده اش زنده شد.
💎نکته:نگاه کردن به زن نامحرم حرام است و این عمل پیرمرد برای اصلاح بوده است نه هوای نفس
خــــواهرم,,,,,,!
در زمستان از ترس سرما خود را می پوشانی اما
از حرارت آتشی که سنگ را ذوب میکند نه😞
درخت پر برگ و پوشیده برای انسان ها ارزش دارد
و درخت بی برگ و خشک ارزشش فقط در حد سوختن است.
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🌸برای دیگران از خداوند
🍃در خواست خیر داشته باشید
🌺قانون کارما میگوید :
هر نیتی که میکنیم و یا هر عملی که
انجام میدهیم ، دست به دست چرخیده وهمانند آن به خودمان باز میگردد.
🌸نیتی که میکنیم باعث تابش انرژی به
جهان هستی میشود که پس از مدتی ،
دیر یا زود آن را دریافت خواهیم کرد.
🌺در نتیجه از امروز می کوشیم که
حتی افکار و نیّات خود را کنترل کرده
و آنها را به سمت و سوی مثبت سوق دهیم.
🌸ما همیشه از افکار منفی چه در مورد خود و چه در مورد دیگران دوری می کنیم.
🌺و در آرامش زندگی میکنیم و میدانیم هر چه به دیگران خوبی کنید هزاران برابر به سمت ما برخواهد گشت
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی🤲
امشب ✨
ودر اين لحظه،
به حقِ تمامی اسماء و
صفات بی انتهای خويش
آرزوي همـه را
به هدف اجابت بنشان🤲
آمیـــن یا رَبَّ ❣
✨شـب در ڪمال آرامش
و راحتے بخوابیم
آرزوهایمان را به خــدا ❣
بسپاریم...
به قادر مطلقے ڪه
همه چیز را
ممڪن مے سازد...
شبتون پر ازنور الهـے✨
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
✨خرد هرکجا گنجی آرد پدید
✨زنام خدا سازد آن را کلید
✨به نام خداوند لوح و قلم
✨حقیقت نگار وجود وعدم
✨خدایی که داننده رازهاست
✨نخستین سرآغاز آغازهاست
🌸 الهی به امید تو..
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸روزتون معطر به ذکر شریف
🌸صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ
و خاندان پاک و مطهرش 🌸
🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌸وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🌸وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
❣️ #سلام_امام_زمانم
🌸حال من بی #تـو خراب است
🍃کجایی آقا
🌸نقش من بی تو سراب است
🍃کجایی آقا
🌸عمر بیهوده ی من ،بی#تو چه ارزد!
🍃تو بگو زندگی بیتو سراب است
🌸کجایی آقا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣به رسم ادب روزمان را با سلام
💚بر سرور و سالار شهیدان
❣آقا اباعبدالله شروع میکنیم
💚اَلسلامُ علی الحُــسین
❣و علی علی بن الحُسین
💚وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
❣و عَـــلی اصحاب الحسین
💚 #سلام_روزتون_حسینی 💚
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️#آنکس_که_مرگ_وزندگی_راآفرید
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #دوشنبه ١٧ شهریور ماه ١٣٩٩
🌞اذان صبح: ٠۵.١۵
☀️طلوع آفتاب: ٠٦.۴١
🌝اذان ظهر: ١٣.٠٢
🌑غروب آفتاب: ١٩.٢٣
🌖اذان مغرب: ١٩.۴١
🌓نیمه شب شرعی: ٠٠.١٩
#قیام_هفده_شهریور_جمعه_سیاه
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
یــا قـاضی الحاجـات...
دوشنبـــه... صدمرتبه...
#ذکرروز👆دوشنبه
یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد
#نماز_روز_دوشنبہ
✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره
برایش نوشته شود
2رکعت ؛
درهر رکعت بعدازحمد
یک آیةالکرسی ،توحید ،فلق وناس
بعد از سلام۱۰ استغفار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
✅متابولیسم بدن صبحها، آهسته است !🍳
👈برای جبران باید صبحانهی کاملی مصرف کنید
+ افرادی که صبحانه نمی خورند، چربی و غذاهای پرکالری، بیشتر در بدنشان جذب و چاق می شوند.
👇👇🏿👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸آرزو مےڪنم🤲
امروز براتون سرشار از عشق💞
برڪٺ و تندرستے باشد
و بہ هرآنچہ آرزویش
را دارید، برسید
🌸🍃دوشنبه تون سرشار از عطر خداوندے
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و پنجم ✍ بخش سوم
🌹دیگه صدایی نمی اومد سه تایی منتظر ایرج بودیم که اومد بالا لبخند تلخی زد و گفت نگران نباشین به مامان قرص دادم خوابید شما هم برین بخوابین …
خواهر خوشگلم تو اصلا بهش فکر نکن چیزی نبود ، زود رفت تو اتاقش تورج بی خودی سر و صدا می کرد …….. و رو کرد به من و گفت : ببخشید اذیت شدی ….گفتم چه حرفیه تو همه ی خونه ها هست پیش میاد دیگه …
حمیرا ساکت بود و هنوز می لرزید ….ایرج بغلش کرد وسرشو گرفت روی سینه اش و نوازش کرد …. به من گفت شب بخیر و هر سه نفر رفتن … ایرج باهاش رفت تو اتاق و درو بست منم رفتم توی تختم…..
🌹قبلا چند بار دیده بودم که عمه و علیرضا خان دعوا می کنن ولی هرگز به این شدت نبود ولی از صدمه روحی که بچه دیده بودن فهمیدم که اوضاع خیلی بدتر از اونی بوده که من فکر می کردم …صبح به عادت همیشه بیدار شدم …. رفتم پایین ولی کسی نبود مرضیه گفت ایرج و علیرضاخان رفتن و بقیه خوابن …. یک چایی خوردم و به مرضیه گفتم : امروز من نهار درست می کنم … و مشغول شدم ..هر کاری که هر روز عمه می کرد انجام دادم ساعت یازده شد ولی کسی بیدار نشده بود راستش برای عمه نگران بودم یک سینی آماده کردم و یک لیوان چایی ریختم و رفتم پشت در اتاق عمه در زدم زود جواب داد معلوم بود بیداره گفتم عمه جون بیام تو اجازه هست ….
🌹گفت تویی ؟ بیا ….بیا در بازه …. رفتم تو … دستشو گذاشته بود زیر سرش و یک ور طرف پنجره خوابیده بود پرسید چی می خوای عمه …. رفتم جلو و گفتم براتون صبحانه آوردم..
یک کم نیم خیز شد و گفت : دستت درد نکنه ولی میل ندارم … گفتم شما اول به اون نگاه کنین فکر کنم اشتها پیدا می کنین …بلند شد و بالش رو کشید بالا و بهش تکیه داد منم سینی رو گذاشتم و رفتم یک بالش دیگه رو فرو کردم روی اون تا راحت تر بشینه ….
🌹بعد سینی رو گذاشتم رو پاش یک کم عسل به عادت خودش ریختم توی چایی شو هم زدم و دادم دستش …. چند جرعه خورد …مثل اینکه احتیاج داشت و گلوش خشک شده بود نفس عمیقی کشید و گفت : دستت درد نکنه ..خوب بود ولی همین بسه بعدا یک چیزی می خورم اینو ور دار …..
گفتم : بزارین خودم چند تا لقمه بهتون بدم فکر کنین من مادرتون هستم و شما چند دقیقه میشین بچه ی من …. و یک لقمه درست کردم و به زور بهش دادم خند ه ی بی مزه ای کرد و گفت : پس حمیرا رو هم همین طوری رام کردی ؟
🌹گفتم این حرفا چیه من همچین قصدی نداشتم به خدا عمه یک جریانی بود که اصلا دست من نبود ، نمی دونم این چیزایی که تازگی برام پیش میاد همه ناگهانی و بی اختیاره حالا چرا نمی دونم ولی منو خیلی به فکر میندازه ….گفت حتما انتظار نداشتی که من و علیرضا این طوری دعوا کنیم …..
🌹گفتم : نه بابا همه ی زن و شوهر ها دعوا می کنن مگه میشه بالاخره چندین سال با هم زندگی کردن همین میشه دیگه …..تکیه داد به بالش و آه عمیقی از ته دلش کشید و ذل زد به پنجره بعد گفت : خوب گوش کن چی بهت میگم …با مردی ازدواج کن که مثل تو فکر کنه ولی اگر نکرد سعی نکن اونو عوض کنی .. مردا عوض نمیشن … بدتر میشن …. من می خواستم برای خانواده ام و برای آینده ی بچه ها و آرامش اونا تلاش کنم و عادت های بد علیرضا رو از سرش بندازم ….. اول ها فکر می کردم خوب یک مدتی مبارزه می کنم درست میشه نشد….. بدتر شد … بعد دیدم تو این راه دارم نابود میشم ….بچه ها دارن صدمه می بینن این بود …
🌹افسوس هر چی تلاش کردم نتیجه ی عکس داد …. دیگه حالا هم من و هم بچه ها از پا افتادیم ولی اون هنوز داره کار خودشو می کنه و به هیچ عنوان زیر بار نمی ره که داره اشتباه می کنه میگه من مَردَم و حق دارم …. نمی تونم درکش کنم قماربازی ، شراب خواری و زن بارگی حق کدوم مرده چطوری؟ و کی؟ این حق رو به اونا داده که زن بگیرن بچه درست کنن و بعد باهاشون مثل حیوون رفتار کنن ….تو نکن از اول چشمتو باز کن و مردی رو انتخاب کن که نخوای عوضش کنی …. اگر کردی ؟ خودتو فنا نکن …..
🌹من تو این راه استخونم شکست غروم لگد مال شد و زندگیم تباه …..همه فکر می کنن من چقدر خوشبختم چون پول دارم؛ راننده دارم, ماشین دارم ….. ولی من همیشه به زندگی مامان تو غبطه خوردم … کاش یک لقمه نون بخور و نمیر داشتم ولی آرامش تو زندگیم بود ….حمیرا رو ببین …. این طوری نبود ، تورج اینقدر عصبی نبود …..ایرج چون از همه عاقل تره از همه بیشتر رنج می بره سنگ زیر آسیاب ما شده ولی خدا از دلش خبر داره ….
#ناهید_گلکار
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث
💚 #امام_حسین_علیه_السلام:
♦️ بادِروا بِصِحَّةِ الأجسامِ في مُدَّةِ الأعمارِ ؛
🔴 در مدّت عمر، در حفظ سلامت تن بكوشيد.
📒 بحار الأنوار، جلد۷۵، صفحه۱۲۰
#ماسک_بزنید
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و ششم ✍ بخش اول
🌹گفتم : ببین عمه چه بچه های خوب و پاکی داری ، همشون یک جوری معصوم و مهربونن … خودت دقت کن …دلت می خواست یکی شون مثل هادی باشه…اگر حمیرا بگه آخ دوتا شون مثل پروانه دورش می چرخن یا برای شما؛ حتی برای من همین طورن … ایرج رو حرف پدرش حرف نمی زنه خوب اینا نعمته شما چرا به قول خودت دیگه بی خیال علیرضا خان نمیشی ….
گفت : آره راست میگی ولی تو که نمی دونی؛ جریان چیز دیگه اس ……. صدای در اومد و حمیرا اومد تو … راستش من اول ترسیدم که منو اونجا ببینه یک چیزی بهم بگه ولی یک راست رفت توی تخت عمه و دستشو انداخت دور شکم اونو خودشو بهش چسبوند عمه بغلش کرد و بوسیدش و گفت : بازم اذیتت کردیم آره ؟ حمیرا هیچی نگفت فقط بیشتر خودشو لوس کرد و سرشو توی سینه ی عمه فشار داد و چشمهاشو خمار کرد …. پشت سرش تورج اومد با لباس راحتی منو که دید گفت: اوه ببخشید توام اینجایی… خوب توام دیگه باید عادت کنی, فکر نمی کردم اینجا باشی…….. اونوم رفت تو تخت و کنار حمیرا خوابید و دستشو از اونجا رسوند به عمه … و گفت : رویا خانم این روی ما رو هم ببین … وقتی خرس گنه ها بچه می شوند ما اینجوری هستیم شب می زنیم و لت و پار می کنیم صبح میریم تو بغل هم و قربون صدقه ی هم میریم …….. وقت کتک زدن پدر و مادر هم نمیشناسه من و حمیرا مامور زدنیم بابا لنگ دراز مامور ماست مالی کردن ….. الان چون تو عضوی از این خونواده شدی کردیمت مامور دلجویی هی بری دست سر این بکشی باز بری دست سر اون بکشی تا خدا چی بخواد ….. حمیرا فشارش داد و گفت برو پایین.. برو …. بدم میاد ازت برو از راه نرسیده چشمشو از خواب باز نکرده دری وری میگه ….
تورج گفت میشه صبحونه ی منم بیاری اینجا خیلی می چسبه … گفتم آره الان برات چایی میارم اینجا هم همه چیز هست و بلند شدم ولی عمه اعتراض کرد که نه ..نرو چه کاریه خجالت بکش تورج … ولی من رفتم و برای حمیرا طبق معمول یک لیوان شیر و برای تورج یک لیوان چایی آوردم و مقدار دیگه ای نون گذاشتم توی سینی…….. اونا هنوز داشتن با عمه شوخی می کردن و سینی رو توی تخت از من گرفتن و با میل صبحانه خوردن …عمه گفت آخه توی تخت جای این کاراس ؟ توام کار یادشون دادی؟ …..
من داشتم از اتاق میومدم بیرون که تلفن زنگ زد عمه دستشو دراز کرد و گوشی رو بر داشت ….
گفت : سلام مادر خوبم …مرسی عزیزم توام دیشب اذیت شدی …(من فهمیدم ایرجه خوب پام سست شد حتی مکالمه ی اون با یکی دیگه برام مهم بود )ولی چاره نداشتم و رفتم بیرون …. که عمه صدا کرد رویا تلفن رو بر دار ایرج با تو کار داره …. من که تمام هوش و حواسم دنبال ایرج بود نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به تلفن …. با هیجان گفتم : سلام….. گفت سلام می خواستم ازت بخوام اگر دوست داری بعد از امتحانت جایی بری من می برمت …. یعنی فکر کردم ….شاید دلت بخواد جایی بری … اگر این طوره من هستم بعد از ظهر بیکارم … خوب می تونم ببرمت اگر دلت می خواد …….. من دستپاچه شده بودم گفتم: آخه زحمتت میشه …. با خوشحالی گفت نه حاضر شو من ساعت پنج میام با هم بریم …………. مثل احمق ها پرسیدم به عمه چی بگم؟ گفت:چی می خوای بگی ؟ خوب بگو با ایرج میرم جایی مگه چه اشکالی داره ؟ گفتم باشه حاضر میشم …. ولی وقتی گوشی رو گذاشتم از حماقت خودم عصبانی شدم نباید اون سئوال رو می کردم انگار می خواستم با اون یواشکی برم بیرون خیلی بد شد حالا اون در مورد من چی فکر می کنه ؟ …
صدای خنده از اتاق عمه میومد تو این خونه همه چیز با لحظه ها عوض می شد …….
نهار حاضر و آماده برای عمه لذت خاصی داشت هی می خورد و تعریف می کرد و از اینکه یک روز راحت بوده خوشحال بود و خیلی تعجب کردم وقتی عمه برای علیرضا خان به هوای اینکه خورش بادمجون دوست داره کنار گذاشت ….. دلیلشو متوجه نبودم اگر با هم قهر بودن و شب قبل دعوای به اون سنگینی کرده بودن الان چطور دلش میاد براش غذا نگه داره و به فکرش باشه ……….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
👈 #احکام_شرعی #احکام_غسل
⭐️ به تأخیر انداختن غسل جنابت...
🚿 گاهی وقتها شرایط برای انجام غسل آماده است ولی انسان خجالت میکشد در حضور دیگران غسل کند.
👀 قبلاً در مطلبی با عنوان «حیا در غسل» توضیح دادیم که چگونه میتوان به راحتی و دور از چشم دیگران و بدون رفتن به حمام، فقط با یک پارچ آب و یک تکه دستمال، غسل کرد.
⌛️ بعضیها در اینگونه موارد به روش دیگری عمل میکنند. آنها آنقدر غسل جنابت را به تأخیر میاندازند که وقت نماز تنگ میشود.
❗️ یعنی اگر بخواهند غسل کنند و نماز بخوانند، نماز قضا میشود.
⬅️ بنابراین به جای غسل، تیمم میکنند و نماز میخوانند. این افراد اگرچه به خاطر انجام ندادن غسل، گناه کردهاند ولی نمازشان صحیح است.
لطفا حداقل به یک نفر بفرستین
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ ﴿۱۶۵﴾
✨و كسانى كه ايمان آورده اند به خدا
✨محبت بيشترى دارند (۱۶۵)
📚سوره مبارکه البقرة
✍بخشی از آیه ۱۶۵
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستانک
♦️ جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند.
اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...
زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم. زاهد گفت: من هم!
حضرت امام علی (ع):
«دنیا خانه ی آرزوهایی است که زود نابود می شود، و کوچ کردن از وطن حتمی است. دنیا شیرین و خوش منظر است که به سرعت به سوی خواهانش می رود، و بیننده را می فریبد، سعی کنید با بهترین زاد و توشه از آن کوچ کنید و بیش از کفاف خود از آن نخواهید و بیشتر از آنچه نیاز دارید طلب نکنید.»
📚نهج البلاغه، خطبه 45
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📙 #داستانهای_آموزنده
✅سرانجام شاهد بی گناهی یوسف
✍در برخی از تفاسیر قرآن نقل شده است: چون یوسف بر مسند حکومت مصر نشست، به نظرش رسید که در امور مملکتی، وزیری لازم دارد که بتواند به اصلاح معیشت و تربیت مردم برخیزد و درهای عدل و محبت را به روی آنان بگشاید.
امین وحی از سوی حق به نزد او آمد و گفت: خدا می فرماید: تو را وزیری لازم است. یوسف فرمود: من نیز در این خیالم ولی کسی که سزاوار این مسند باشد نمی دانم کیست؟ جبرئیل گفت: فردا صبح که از مقرّ حکومت حرکت می کنی، اول کسی که بنظرت آمد، این منصب را به او ارزانی دار! یوسف اول صبح نظرش به کسی افتاد که به شدت ضعیف و لاغر و رخساره زرد بود و بسته ای از هیمه بر پشت داشت، با خود گفت: این شخص تحمل مسئولیت وزارت را نخواهد داشت.
خواست از وی بگذرد، امین وحی به او گفت: از او مگذر و او را برای پست وزارت انتخاب کن ، زیرا که او را بر تو حقی است ، او همان کسی است که در دربار عزیز مصر به پاکی و عصمت تو شهادت داد ، او را این لیاقت هست که امروز پست وزارت را به او وا گذاری! جایی که حضرت حق به خاطر شهادتی صحیح، پست وزارت به شاهد پاکی و عصمت یوسف عطا می کند، به کسی که عمری به وحدانیّت او شهادت می دهد چه خواهد داد؟!
آری، لطف و رحمت حضرت دوست چیزی نیست که قابل درک باشد و در این مقام پای عقل عاقلان و خرد خردمندان و هوش هوشمندان لنگ است و کسی را قدرت فهم این حقایق آن چنان که هست نیست.
📚مطالعه کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📙#داستانهای_آموزنده
✨گره های زندگی✨
✍پیرمرد تهیدست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباساش ریخت و پیرمرد گوشههای آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر میگشت با پروردگار از مشکلات خود سخن میگفت و برای گشایش آنها فرج میطلبید و تکرار میکرد: «ای گشاینده گرههای ناگشوده،
عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای.»
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه میکرد و میرفت، یکباره یک گره از گرههای دامنش گشوده شد و گندمها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
«من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود»
👈🏽پیرمرد نشست تا گندمهای به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانههای گندم روی همیانی از زر💰 ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
📜نتيجه گيري مولانای بزرگ از بيان اين حكايت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفـــتاح راه
📚 حکایتهای معنوی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📙 #داستانهای_آموزنده
💢پاداش دسته گل اهدایی
🌴یکی از کنیزان امام حسین علیه السلام خدمت حضرت رسید، سلام کرد و دسته گلی تقدیم آن حضرت نمود. حضرت هدیه آن کنیز را پذیرفت و در مقابل به او فرمود: تو را در راه خدا آزاد کردم.
🌴انس که ناظر این برخورد انسانی بود از آن حضرت با شگفتی پرسید: چگونه در مقابل یک دسته گل بی ارزش او را آزاد کردی؟!(چون ارزش مادی یک کنیز به صدها دینار طلا می رسید.)
🌴حضرت با تبسمی حاکی از رضایت خاطر بود فرمود: خداوند اینگونه ما را ادب کرده، چون در قرآن کریم می فرماید:
🍃وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا🍃
✨اگر کسی به شما نیکی کرد او را نیکی و با رفتار شایسته تری پاسخ دهید.(سوره نساء/آیه 86)✨
🌴و من فکر کردم، از هدیه این کنیز بهتر این است که در راه خدا آزادش کنم.
📚 بحار ج 44، ص 194
#قرآن_کتاب_زندگی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
#تزریق_انرژی_مثبت
✅ تکرار کن؛
«امروز می روم تا در آبشار زندگی،
خود را تازه گردانم و با تمام وجود لذت حضور را دریابم و طعم شیرین زندگی را در کام همه بنشانم،
خدایا سپاسگزارم»❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh