eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنبه تون عالی دعامیکنم❣ لحظه لحظه زندگیتون خداوندکنارتون باشه دستتون تودست خدا قدمتون درراه خدا وزندگیتون پرازلطف خداباشه هفته خوبی داشته باشید💐 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده با نام👈 🍒 👈قسمت سیزدهم يعنی اون مرد حامد بود؟حامد كريمی،پسر هوشنگ كريمی و همسر من؟! حامدِ من چه جوری می تونست اينكارو كنه؟ پس حامد هم از قضيه خبر داشت اما به من چيزی نگفته بود،اونم در حق مهتاب ظلم كرده بود،در حق يه مادر تنها و بی پناه كه فقط می خواسته دخترشو پيدا كنه مگه مهتاب چه گناهی داشت كه حامد جلوی دختر كوچيكش اينقدر كتكش زده تا از حال رفته؟… جلوی دخترش… دختر زيبايی كه حدودا ١١،١٠ سالشه… و حامد رو ديده… اون دختر…؟ از جام پريدم و بلند گفتم:شـــادااااااب!!! دختر كوچيک و زيبايی كه دو ماه تموم كابوس شبای من شده بود ميدونستم كه اون دختر يه ارتباطی با ما داره اما سعی كرده بودم فراموشش كنم آره…شاداب دختر مهتابه اون شب شاداب، حامد رو در حال كتک زدن مادرش ديده و بعد از بيهوش شدن مهتاب فكر كرده كه مادرش مرده واسه همين اون روز وقتی تو رستوران حامد رو ديد می گفت شوهرت مادرمو كشته خدای من…دارم ديوونه می شم…حامد من…چشم عسلی من…اونم توی اين بازی كثيف بوده… حامد برای من مثل يه كوه قدرتمند بود و افكارم شده بود يه تيشه ی بزرگ برای از بين بردنش می خواستم تا آخر داستانو بفهمم،برای اينكه همه چی رو به حامد بگم زود بود اول از همه بايد به مهتاب كمک می كردم تا شاداب رو پيدا كنه اين داستان مثل يه جورچين بود كه من سعی كرده بودم همه ی تيكه هاشو پيدا كنم و كنار هم بزارمشون اما هنوز يه تيكه مونده بود كسی كه همه ی اين اتفاقا تقصير اون بود هوشنگ كريمی! بايد حرفهای اون رو هم می شنيدم كه چرا با مهتاب و دختر خودش اينكارکرده مثل هميشه بعد از تموم شدن كارم توی مطب،حامد اومد دنبالم احساس بدی داشتم اما نمی تونستم حرفی بزنم حامد متوجه ی تغييرات رفتارم شده بود همش برمی گشت و نگاهم می كرد می پرسيد چی شده؟چرا توی خودتی؟ مجبور شدم خستگی و زيادی مراجعه كننده ها رو بهونه ی حال بدی كه داشتم كنم ولی حامد همش نگران بود،فكر ميكرد علايم افسردگيم دوباره برگشته دستام مثل يخ سرد شده بود و گوشه ی پيشونيم نبض ميزد سردرد وحشتناكی داشتم هضم اين مسايل برام سخت بود از طرفی هم به محبت های حامد جوابی نشون نمی دادم وقتی رسيديم خونه بدون هيچ حرفی رفتم توی تخت خواب تا بخوابم اما فكر مهتاب نمی ذاشت بعد از چند دقيقه ...... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
(ص) : 🔹 إنَّ خَيرَ الكَسبِ كَسبُ يَدَي عامِلٍ إذا نَصَحَ . 🔸همانابهترين درآمد ،ازآنِ دستان كارگرى است كه كارش بى آلايش باشد . 📚مسندابن حنبل ج٣ص٢٧٨ح٨٦٩٩ @shamimrezvan
ميگويند كه در زمان موسی خشکسالی پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسی رسيدند كه ما از تشنگی تلف میشويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود. خداوند فرمود: موعد آن نرسيده موسی هم برای آهوان جواب رد آورد. تا اينكه يكی از آهوان داوطلب شد كه برای صحبت و مناجات بالای كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران می آيد وگرنه اميدی نيست. آهو به بالای كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال می كنم و توكل مینمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست. تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود. هیچوقت نا امید نشويد... شايد لحظه اخر نتيجه عوض شود پس مجددا توكل كنيد... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
مواظب رایحه حرفهایمان باشیم؛ عطر حرفهایمان هر چه که باشد، تند و تلخ، گرم و شیرین، تیز و شورانگیز یا آرام و روح انگیز، ما را در خاطره ها به یاد می آورد، شمیم رایحه حرفهایت را انتخاب کن! @tafakornab
🌱داستان کوتاه🌱 پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن، و بدین سبب من راضی و شادم. پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت: قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید، و چنین هم شد. خدمتکار وقتی به خانه برگشت، با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد، ۹۹ سکه؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست. همه جا را زیر و رو کرد، ولی اثری از یک سکه نبود. او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند، او از صبح تا شب سخت کار می کرد و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانی هستند که زیاد دارند، اما شاد و راضی نیستند.. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
غیبت هیچکس را نکن شاید از گناهش خبر داشته باشی اما از توبه اش خبر نداری ... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
بزرگترین دشمن شمع ریـسمانـی است که در دل اوست مراقب دشمن درونمان افکارمنفی باشیم http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
ناصرالدین شاه و زغال فروش گویندناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جهنم بوده‌ای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «این هایی که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!» http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
➕بیشتر مشکلات در زندگی به دو دلیل ایجاد می‌شوند: عمل می‌کنیم؛ بدون آنکه در مورد آن عمل فکر کنیم یا فکر می‌کنیم؛ بدون آنکه به آن فکر عمل کنیم یه برنامه خوب بریز و شروع کن. 🌺🍃 @tafakornab
🌟قبل ازحرف زدن،بزارکلماتت از اين۳ دروازه عبوركنن : ١- آيا حرفم حقيقت داره؟ ٢- آيا گفتنش لزومى داره؟ ٣- آيا گفتنش مهربانانه است؟! @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میڪنـــــــم در این شب زيبا مهـــر برڪـــت عشــــــــق💞💞 محبـــــــت سلامـتي همنشیڹ دوستاڹ و عزیزانم باشد 🌙 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
به نام آنکه جان از اونشان یافت زبان آموخت حرف ونطق جان یافت به نام پادشاه عالم عشق که نامش هست نقش خاتم عشق ❣بسم الله الرحمن الرحیم❣ ❤️الهی به امیدتو❤️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلوات🌹 ازجانب خداوندرحمت است وازسوی فرشتگان پاك كردن گناهان وازطرف مردم دعااست صلوات🌹 بهترین عمل درروزقیامت است 🌹اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 جزء۲ اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 👇صوت صفحه 36
#ذکرروزیکشنبه👆 یاذالجلال والاکرم×💯 #نماز_آمرزش_ویژه_یکشنبه ✍هرڪس این نمازرادر روزیکشنبه بخواند ازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻۲رڪعت؛ رکعت اول ⇦حمدو۳ڪـوثر رکعت دوم ⇦حمدو۳توحید 📚جمال الاسبوع۵۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
دیابتی هاصبح زودصبحانه🍶بخورند:مطالعات جدیدنشان میدهددیرخوابیدن،دیربرخاستن ودیرصبحانه🍪خوردن منجر به افزایش شاخص توده بدنی درافرادمبتلابه دیابت میشود @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💐یکشنبه تون بی نظیر دوستان مهربانم الهی❣ یک روزخوب یک روزشاد یک روزآرام یک روزموفق یک روزپرازبرکت و یک روزپرازنگاه خدارو داشته باشید @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده با نام👈 🍒 👈قسمت چهاردهم وقتی رسيديم خونه بدون هيچ حرفی رفتم توی تخت خواب تا بخوابم اما فكر مهتاب نميذاشت بعد از چند دقيقه حامد هم اومد كه بخوابه چشمامو بستمو خودمو زدم به خواب حوصله ی حرف زدن نداشتم من تا صبح بيدار بودمو فكر می كردم حس كنجكاويم نميذاشت كه بيخيال بشم اونم حالا كه رد پای مرد زندگيم توی ماجرا بود فقط سه،چهار ساعت تونسته بودم بخوابم و وقتی از خواب بيدار شدم فهميدم كه حامد رفته سركار با ماتيک قرمز برام روی آينه نوشته بود: مثل فرشته ها خوابيده بودی دلم نيومد بيدارت كنم مواظب خودت باش آرااامِ جانم “حامد” سريع حاضر شدم و از خونه اومدم بيرون خدارو شكر خيابونا خلوت بود و زود رسيدم جلوی مطب امروز با مهتاب وقت مشاوره داشتم اما ديگه حرفی نمونده بود،اون همه ی داستانو واسم تعريف كرده بود دوباره ماشينو روشن كردمو رفتم سمت دفتر پدر حامد توی راه به مستانه زنگ زدمو گفتم به همه ی مراجعه كننده ها بگه كه من امروز مطب نميام و يه وقت ديگه بهشون بده با سرعت زيادی داشتم رانندگی ميكردم تا هرچه سريعتر برسمو اين داستانو تموم کنم. توی آسانسور شركت پدر حامد بودم داشتم فكر ميكردم كه چجوری باهاش حرف بزنم من هميشه مثل پدر خودم دوسش داشتم،چجوری الان بايد برای كاری كه با مهتاب و شاداب كرده بود ازش توضيح ميخواستم،من برای اين اومده بودم تا فقط شاداب رو برگردونم پيش مادرش،همين درب آسانسور باز شد اضطراب داشتم وارد شركت شدم و منشی با ديدنم سريع منو به اتاق پدر حامد راهنمايی كرد پدرش با ديدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم نميدونم چرا ازش ميترسيدم،پدر حامد مرد مهربون و خوشتيپی بود با موهای جوگندمی ،هميشه كت شلوار ميپوشيد و كراوات ميزد،با دستش بازوی منو گرفت و گفت:دخترم خوش آمدی،حالت چطوره؟ روی كاناپه ی چرم قهوه ای رنگی نشستم و به اطرافم نگاه ميكردم،دفتر فوق العاده شيک و مرتبی داشت،همه ی دكوراسيون از چوب قهوه ای تيره ساخته شده بود،باورم نميشد كه شاداب دختر چنين مردی باشه پدر حامد برگشت و روی صندلی پشت ميز كارش نشست گفت:آرام جان چيزی شده دخترم؟ نميتونستم حرف بزنم، نگران شده بود،دوباره پرسيد:با حامد مشكلی پيدا كردی؟چرا حرف نميزنی آخه آرام جان؟ آروم و بريده بريده گفتم:پدر جون …من اومدم كه…راجع به يه قضيه ای… سريع گفت:چه قضيه ای؟هر چی هست بگو دخترم با من راحت باش گفتم:پدر جون من از همه چی خبر دارم خنديد و گفت:از چی آرام جان؟ گفتم:من…من..من خبر دارم كه شما يه دختر ديگه از يه زن ديگه دارين چشماش گرد شد،صورتش هيچ حركتی نميكرد،بايد هم شوكه ميشد كه عروسش از همه ی كارای كثيفش باخبر شده اما زبون باز كرد،گفت:كی بهت گفته؟ گفتم:اين كه كی بهم گفته اصلا مهم نيست پدر جون،من اومدم اينجا تا بهتون بگم هرچه زودتر اين بازی رو تموم كنين،دخترتون گناه داره پدر حامد گفت:كدوم بازی؟بازی ای در كار نيست با حالت و مضطرب و دستپاچه گفت:آرام،دخترم،من تا الان روی اين قضيه سرپوش گذاشتم،از اين به بعد هم نميخوام كسی بدونه،حتی حامد با شنيدن اين حرفاش عصبی شدم،چطور ميتونست اينقدر با آرامش حرف بزنه در صورتی كه مهتاب و شاداب توی اون وضعيت بودن،در صورتی كه من ميدونستم حامد هم ازماجرا خبر داره گفتم:شما در حق اون بچه و مادرش خيلی بدی كردين،اونا اصلا وضعيت خوبی ندارن شوكه شده بود،گفت:اصلا اينطور نيست،من برای دخترم زندگی خوبی رو درست كردم با انكارش داشت بيشتر عصبيم ميكرد گفتم:پدر جون مهتاب دوست منه،حالش اصلا خوب نيست،شما چطوری در حقش اينقدر بدی كردين؟ با قيافه ی متعجب گفت:مهتاب؟ اما من زنی به اسم مهتاب نمي شناسم دخترم،مهتاب ديگه كيه؟...‌‌ 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
💕هر روز یک قدم هرچند کوچک به سمت رویاهایت بردار! اگر امروز رویا نسازی فردا چیزی برای تماشا کردن نخواهی داشت . . . ! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
✨﷽✨ 🌷حکایت بهلول و دزد بهلول آنچه پول زیادی به دستش می رسید، در گوشه یک خرابه جمع و دفن می کرد تا اینکه مجموع پول های او به سیصد درهم رسید. روزی ده درهم باز اضافه داشته و به طرف همان خرابه می رفت که این پول را نیز ضمیمه سیصد درهم کند. مرد کاسبی در همسایگی آن خرابه از این قضیه آگاه شده و چون بهلول از خرابه دور می شود، به سوی آن محل نزدیک شده و درهم های بهلول را از زیر خاک درآورده و می برد. بهلول مرتبه دیگر که می خواست به پول های خود سرکشی کند، چون خاک را کنار می کند اثری از درهم ها نمی بیند. بهلول می فهمد که کار آن کاسب همسایه است، زیرا داخل شدن بهلول را به آن خرابه دیده بود. بهلول به سوی دکان آن مرد آمده و اظهار داشت برادر من، مرا حاجت و زحمتی است. می خواهم پول هایی که دارم شما جمع زده و نتیجه را به من بگویید و نظر من این است که پول هایی که در جاهای متفرقه دارم همه را در یک جا جمع کنم. می خواهم همه درهم های خود مرا در محلی که سیصد و ده درهم دارم جمع نمایم، زیرا که آن محل محفوظ تر و ایمن تر از جاهای دیگر است. مرد کاسب بسیار خوشحال شده و اظهار موافقت کرد. بهلول شروع کرد و یکایک از پول های مختلف و جاهای متفرقه نام می برد تا اینکه مقدار درهم های او به سه هزار درهم رسید. بهلول برخاسته و از حضور آن مرد خداحافظی کرد. مرد کاسب پیش خود چنان فکر نمود که اگر سیصد و ده درهم را به محل خود برگرداند، ممکن است بتواند سه هزار درهم را که در آنجا جمع خواهد آمد به دست آورد. بهلول پس از چند روز که به سوی خرابه آمد، سیصد و ده درهم را در همان محل دریافت و در همان محل با خاک پوشانیده و از خرابه بیرون رفت. مرد کاسب در کمین بهلول بود و همین که او را از خرابه دور یافت، نزدیک آن محل آمده و می خواست خاک آن محل را کنار بزند، دستش را آلوده به نجاست یافته و از فطانت (زیرکی) و حیله بهلول آگاهی پیدا کرد. بهلول پس از چند روز دیگر پیش مرد کاسب آمده و اظهار داشت ای آقای من، حساب کن برای من این چند رقم را. هشتاد درهم و پنجاه درهم و صد درهم. مرد کاسب حساب کرده و صورت جمع داد. بهلول اظهار کرد به صورت جمع اضافه کن آنچه را که استشمام می کنی از دست هایت. مرد کاسب از جای خود برخاسته و بهلول را تعقیب کرد تا بزند. بهلول فرار کرده و از دست او نجات یافت. آدم خیانت کار و دزد، گذشته از اینکه پیش وجدان خود و در محضر خداوند جهان سرافکنده و مسئول است، پس از چندی در میان مردم هم رسوا و خوار و بی آبرو خواهد شد. دستی که به اموال و حقوق مردم تعدی می کند، در حقیقت آلوده به کثافت و نجاست است. دست، یکی از بزرگ ترین مظاهر قدرت و نعمت است و آدمی باید به وسیله این نعمت از بیچارگان دستگیری کرده و از حقوق ضعفا حمایت نموده و منافع خود را حفظ نماید. اسلام، دست سارق را ارزش نداده و قطع آن را لازم می داند. ↶【به ما بپیوندید 】↷ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
💕هر روز یک قدم هرچند کوچک به سمت رویاهایت بردار! اگر امروز رویا نسازی فردا چیزی برای تماشا کردن نخواهی داشت . . . ! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
#حدیث_روز 🌹پیامبر_اکرم_(ص) 🔹 إذا أعطَى اللّهُ أحَدَكُم خَيرا فَليَبدَأ بِنَفسِهِ وأهلِ بَيتِهِ . 🔸 هر گاه خداوند ، به يكى از شما نعمتى داد ، بايد از خود و خانواده اش آغاز كند . 📚 صحيح مسلم : ج ٣ ص ١٤٥٤ ح ١٠ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💠💠💠﷽💠💠💠 (۳۷) 🔴 یکی‌ از جملات غلط رایج این جمله است: "خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو" 💠 یکی از آفت های عقل انسان، تسلیم شدن در برابر کمّی جامعه است، که از آن در آیات قرآن و روایات معصومان (علیهم السلام) نهی شده است. مثلا در آیه شریفه ۱۱۶ سوره انعام می‌خوانیم: «وَ اِنْ تُطِعْ اَکْثَرَ مَنْ فِى الاَْرْضِ یُضِلُّوکَ عَنْ سَبیلِ اللهِ»؛ «اگر از بیشتر کسانى که در روى زمین هستند اطاعت کنى، تو را از راه خدا گمراه مى کنند.» 💠اسلام تابع اکثریّت کیفی است، نه اکثریّت کمّی! به همین جهت خداوند متعال در آیه شریفه هفتم سوره هود و دوم سوره ملک می‌فرماید: (لِیَبْلُوَکُمْ اَیُّکُمْ اَحْسَنُ عَمَلا) (تا شما را بیازماید که کدامتان بهترین عمل را انجام می‌دهید)و نفرمود: «اَکْثَرُ عَمَلا» (بیشترین عمل) چون اکثریّت کیفی مهمّ است، نه اکثریّت کمّی! 💠 ما نباید در زندگی خویش تابع اکثریّت‌ها باشیم، هر چند مجبوریم در زندگی تابع باشیم. بنابراین اگر اکثریّت مردم روی زمین مال حرام می‌خورند و پرهیز نمی‌کنند، ما نباید به رنگ اکثریّت درآییم. لذا مومن در مسایل باید مستقل باشد. 💠 مومن اگر بخواهد رسوا نشود باید همرنگ خدا شود. "صِبْغَةَ اللهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ عابِدُون" (رنگ خداست (که به ما رنگ ایمان و سیرت توحید بخشیده) و چه رنگی بهتر از رنگ (ایمان به) خدا؟ و ما او را پرستش می‌کنیم )(بقره: ۱۳۸) 💠 و خلاصه اینکه خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو اما جماعتی که رنگشان است. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆