📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد.جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
به کانال ما بپیوندید🔽http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🏷دو درويش در راهی با هم میرفتند. يكی بیپول بود و ديگری پنج دينار داشت.
درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جايی که میرسيدند، چه ايمن بود و چه ناامن، به آسودگی میخوابيد و به چيزی نمیانديشيد. اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از كف بدهد.
بر چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را شست
و زير سايهی درختی آرميد. در همين حين متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم میكند!
برخاست و از او پرسيد: اين چندين چه كنم برای چيست؟
گفت: ای جوانمرد! با من پنج دينار است
و اينجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.
مرد گفت: اين پنج دينار را به من دِه
تا چارهی تو كنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه كنم چه كنم! ايمن بنشين، ايمن بخسب، و ايمن برو، که آدم فقير، دژیست كه نمیتوان فتحش كرد.
به کانال ما بپیوندید🔽
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✨﷽✨
#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
#داستان_کوتاه
✍حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد ..در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ..
هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ،
وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم !
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
ﻗﻮﻡ ﯾﻬﻮﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ (ﻉ) ﺭا ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺫﯾﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ...
ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪ از ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺰﺩ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ شکاﯾﺖ ﮐﻨﺪ...
ﭘﺮﻭﺩﮔﺎﺭﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ(ﻉ) ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺑﻪ ﻗﻮﻡ ﯾﻬﻮﺩ ﺑﮕﻮ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ اصلاح ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭘﯿﺮﻭﯼ ﮐﻨﻨﺪ...
ﻭ ﺩﺭ ﻏﯿﺮ ﺍﯾﻨﺼﻮﺭﺕ ﺑﻼیی ﺑﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﺯﻝ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ، ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﻧﺴﻞ ﺑﻌﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭهاﺵ ﺳﺨﻦ ﮔﻮﯾﻨﺪ...
ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻢ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.
ﻋﻠﻤﺎﯼ ﻗﻮﻡ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ به فکر چارهای ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ...
ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎنههاﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ سوراﺥ ﮐﺮﺩند، ﺗﺎﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺑﻼیی ﻧﺎﺯﻝ ﺷﻮﺩ، ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ خیلی ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺠﻢ ﺗﻠﻔﺎﺕ
ﮐﺎﺳﺘﻪ ﺷﻮﺩ...
ﻫﻤﻪ به حالت ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺎﺵ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻣﺴﺘﻌﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﻭ با ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻭﻋﺪﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﻖ ﺍﺳﺖ، ﻫﯿﭻ ﺑﻼﯼ ﻧﺎﺯﻝ
نشد...!
ﻧﺰﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﻓﺘﻨﺪ و به حاﻟﺖ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺩﯾﺪﯼ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻭ ﻧﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ نمیﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯿﺪ؟!!!
ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﺧﻮﺩ ﻋﻤﻞ ﻧﮑﺮﺩ...
ﭘﺮﻭﺩﮔﺎﺭ ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ (ﻉ) ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﻮﺳﯽ چه کسی ﺍﺭﺣﻢﺍﻟﺮﺍﺣﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﯼ ﭘﺮﻭﺩﮔﺎﺭ ﻣﻦ.
ﭘﺮﻭﺩﮔﺎﺭ ﻫﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺁﯾﺎ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻧﺰﻭﻝ ﺑﻼ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ
ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻤﮏ ﻭ ﺭﺣﻢ ﮐﻨﻨﺪ؟
ﺁﯾﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ که ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺣﻢ ﺑﮑﻨﻨﺪ،
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎﺭﺣﻢ ﻧﮑﻨﻢ،
ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺭﺣﻢﺍﻟﺮﺍﺣﻤﯿﻦ ﺷﻮﻧﺪ..؟؟
ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺣﻢ ﮐﻨﯿﻢ، ﺗﺎ ﭘﺮﻭﺩﮔﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺣﻢ ﮐﻨﺪ.
📚حکایتها و داستانهای اموزنده
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
@tafakornab
@shamimrezvan
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴#همه_پلها_را_خراب_نکنید
نقل میکنند عدّهای از کرمانشاه عازم کربلا بودند که در راه مورد هجوم راهزنها و دزدان قرار گرفتند و کاروان غارت شد.
یک نفر از اهل کاروان که جان سالم به در برده بود و امکان و پولی هم به همراه داشت، میگوید: از کنار تپّهای بالا آمدم. سیاه چادرهایی دیدم. پیرمردی آن جا بود. بر او وارد شدم. از من پذیرایی کرد. امانتم را به او سپردم. چیزی نگذشت که غارت کاروان تمام شد.
دیدم که از کنار تپّهها، دزدان به سمت همین سیاه چادرها میآیند و اشیاء دزدی را در داخل چادرها میگذارند. معلوم شد که پیرمرد، رئیس دزدان این منطقه است. با خودم گفتم: آنها کاروان را غارت کردند، من خودم اموالم را به دستشان سپردم. دزدها که در چادرها جمع شدند، دیدم هوا پس است، یواش یواش به راه افتادم تا لااقل جانم را نجات دهم که پیرمرد صدا زد؛ کجا میروی؟
گفتم اجازه بدهید میروم. پیرمرد گفت بیا امانتت را بگیر. تعجّب کردم. وقتی اموالم را گرفتم، زبانم باز شد. گفتم اگر اجازه بدهید سؤالی دارم. گفت بگو.
پرسیدم مگر شما رئیس اینها نیستید؟ من که با دست خودم آوردهام؟ پیرمرد گفت درست است که ما دزدی میکنیم، اما طاغی نیستیم و به خاطر فقرمان دزدی میکنیم و با خود پیمانی بستهایم که در امانت خیانت نکنیم. این خط را نگه داشتهایم.
آن چه که مهّم است همین است که انسان چیزی برای خود باقی بگذارد و دستاویزی داشته باشد و بر همه چیز نشورد و پشت پا نزند و همۀ درها را به روی خود نبندد و پلها را خراب نکند.
📚آیههای سبز، ص۱۰۲.
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به
حوالی روستایی رسید و زیر درختی
مشغول به استراحت شد .او پاهای
خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟
به چه دلیل گمان می کنی که من کافر
و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز
کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف
مکه قرار دارند و به همین دلیل به
خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان
که خداوند در آن جا نباشد!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴#استدلال_رضوی_علیه_السلام
روزی مردی از خوارج با چاقویی آغشته به زهر در دست، به یارانش گفت: «قسم به خدا، نزد این کسی که می پندارد فرزند رسول خداست و وارد در دستگاه طاغوت زمان شده، می روم و از دلایل اینکارش می پرسم؛ اگر جواب قانع کننده ای ندهد، مردم را از وجودش راحت می کنم.»
وقتی نزد امام رضا علیه السلام رفت، حضرت فرمود: «به شرط اینکه بعد از پذیرفتن جواب، چاقویی را که در جیب گذارده ای شکسته و به کنار بیاندازی، و پاسخ سؤالت را می دهم.»
او از این بیان امام رضا علیه السلام شگفت زده شد و چاقو را در آورد و شکست و پرسید: «با اینکه دستگاه طاغوت زمان نزد شما کافرند، چرا وارد
دستگاه حکومتی ایشان شدی؟ تو پسر رسول خدا هستی.»
امام رضا علیه السلام فرمود: «نزد تو اینها کافرترند یا عزیز مصر و مردمش؟ به هر حال اینها به گمان خودشان یکتا پرست می باشند و لیکن آنها نه خداوند یکتا را پرستیده و نه او را می شناختند. یوسف که خود پیغمبر و فرزند نبی بود، به عزیز مصر که کافر بود فرمود: " از آنجا که من دانا به امور و امانتدار هستم، مرا سرپرست گنج ها و معادن بگردان. " یوسف همنشین فراعنه بود و حال آنکه من فرزندی از فرزندان رسول خدا هستم؛ مأمون با اجبار و زور مرا به اینجا کشاند. به نظر شما چکار می کردم؟»
آن مرد گفت: «من گواهی می دهم که تو فرزند رسول خدا و راستگو و درست کرداری.»
مردان علم در میدان عمل، ج 1، ص 404
بدرقه ی یار،ص۲۴۳
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
،📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎نوجوانی بود که هر روز صبح به دیدن استاد می آمد و با اشتیاق و اخلاص از محضر او استفاده می کرد . یک روز استاد به نوجوان گفت : « چه چیز هر روز صبح زود تو را به اینجا می آورد . در حالی که دیگران در بستر خود خوابیده اند ؟ تو بسیار نوجوان هستی چرا خواب را بر خود حرام می کنی ؟ »
💎نوجوان در پاسخ گفت : « قربان یک روز مادرم از من خواست که در آتش هیزم بریزم . وقتی این کار را کردم متوجه شدم که ترکه های کوچک تر و نازک تر زودتر از هیزمهای کلفت و پیر می سوزند . آنگاه به خود گفتم :
💎« درست است که من نوجوانی بیش نیستم ، اما چه کسی می داند که مرگ زودتر به سراغ من که کوچک تر از دیگران هستم نیاید . پس نباید عمرم را در خواب بگذرانم و باید حتی در نوجوانی بیدار باشم ، قربان این افکار مرا هر روز صبح زود به دیدار شما می آورد ».
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد.جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
به کانال ما بپیوندید🔽http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🏷دو درويش در راهی با هم میرفتند. يكی بیپول بود و ديگری پنج دينار داشت.
درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جايی که میرسيدند، چه ايمن بود و چه ناامن، به آسودگی میخوابيد و به چيزی نمیانديشيد. اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از كف بدهد.
بر چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را شست
و زير سايهی درختی آرميد. در همين حين متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم میكند!
برخاست و از او پرسيد: اين چندين چه كنم برای چيست؟
گفت: ای جوانمرد! با من پنج دينار است
و اينجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.
مرد گفت: اين پنج دينار را به من دِه
تا چارهی تو كنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه كنم چه كنم! ايمن بنشين، ايمن بخسب، و ايمن برو، که آدم فقير، دژیست كه نمیتوان فتحش كرد.
به کانال ما بپیوندید🔽
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═