eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت ۷ فرهود عصبانی شد -چرت نگو نیما که بعدش پشیمون بشی....خب بزار یه کم بگذره تا با شرایط کنار بیای.این مهتاب رو هم دکش  کن بره خونه به اون خوبی رو انداختی برای اون که چی...خودت تو اجاره ای.نیما به خدا بابات بی گدار به آب نمی زنه....حتما برای این کارش دلیل داشته. از طرفداری فرهود بیشتر عصبانی شد -خیلی ببخشیدا ....اونوقت تو چرا بخاطر رویا اینهمه با خانوادت جنگیدی تا اونی بشه که تو می خوای. ..خب منم دلم می خواد به خواست خودم ازدواج می کردم نه با یه بچه سال که الف رو با تیر سیمانی تشخیص نمی ده فرهود غمگین به فنجان خیره شد -قضیه من و رویا فرق می کرد بفهم اینو دست روی شانه دوستش گذاشت -می دونم ببخشید اعصابم خورده یه چی گفتم دیگه.اصلا پاشو بریم .قراره دختره رو بیارن دم خونه * بعد از آن افتضاح محضر با پدر و مادر و خواهر نیما برای ناهار به رستورانی رفتند.حاج خانم که فقط در فکر بود و آه می کشید.نازنین با دو قلو هایش مشغول بود.آنطور که فهمیده بود نیما و نازنین هم دوقلو بودند.پس با این حساب نیما هم بیست  و هشت سالش بود.مانده بود وقتی عروسی ،دامادی همراهش نیست باید چه کار کند.از خجالت دو سه لقمه ای بیشتر نخورد.از برخورد نیما حدس آنکه زندگی بر وفق مرادش نخواهد بود بسیار ساده بود.مثل عروسک کوکی هر چه حاج آقا گفت همان کرد.. بشین .. بخور...پاشو...او هم نا خودآگاه از او حساب می برد. حالا هم جلوی آپارتمانی  نگه داشته بود و به فاخته گفت پیاده شود.دلشوره تمام وجودش را گرفت .باید تک و تنها قدم در خانه مردی می گذاشت که کوچکترین شناختی از او نداشت.دم آپارتمان نه چندان نو سازی ایستاد .آپارتمانی در مرکز شهر بود.مردد در پیاده رو ایستاده بود و کاسه چه کنم چه کنم در دستش گرفته بود که صدای نازنین را از پشت سرش شنید. -واحد 12 رو بزن فقط چشمی گفت و با پا هایی لرزان جلو رفت و زنگ 12 را فشار داد.اما خبری از باز شدن در نبود.یکبار دیگر فشار داد و باز هم چند دقیقه ای منتظر ایستاد .آنقدر آن کوله سنگین را در دستش نگه داشته بود احساس می کرد دستانش دارد قطع میشود.در حال این پا و آن پا کردن بود که در با صدای تیکی  باز شد.خداحافظی آرامی با حاج آقا و حاج خانم و نازنین کرد و لرزان  و بسم الله گویان از پله ها بالا رفت نفس نفس زنان به طبقه سوم رسید .در دو دو تا کردن اینکه کدام یک از این سه واحد خانه نیما است بود که دری باز شد .دست خودش نبود دائم از ترس و دلشوره بسم الله می گفت.وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.این خانه هر چند کوچک بود اما در برابر خانه محقر فاخته که در آن بزرگ شده بود مثال قصر بود.تقریبا  هشتاد متری بود .از در ورودی راهروی کوچک بود که در سمت چپ آشپزخانه قرار داشت  و کمی جلوتر یک در که به ظاهر اتاقی بود.خانه دو خوابه بود .دو باره از دری که سمت راست بود به صورت راهروی کوچک بود به طوریکه درهای آن از سمت پذیرایی دیده نمی شد.یک اتاق و یک در که احتمالا حمام باشد در آن بود.مبلها به طرز نامرتبط چیده شده و لباس و ظرف  و آت  و آشغال بود که از سر و کول خانه بالا میرفت.همانطور که آهسته جلوتر میرفت و از منظره خانه حالش داشت بدتر میشد با شنیدن  صدای مردانه ای هین بلندی کشید -چیه هی داری برانداز می کنی.نکنه فکر کردی واقعا خونه عروسه برگشت و در آشپزخانه قیافه برزخی نیما را دید که با اخمهای گره خورده اورا با اکراه  نگاه می کند.دستپاچه شد و سرش را پایین انداخت -چیزه....یعنی ببخشید هنوز کلمه بعدی از دهانش خارج نشده بود که اندام مردانه نیما را جلوی رویش دید.نگاهش به چشمان درشت نیما افتاد که خون افتاده بود و قرمز بود -حتی به مغزت خطور نکنه برای من حکم زنی.اگه آقا جونم پاشو رو خرخره کوفتی زندگی من نزاشته بود الان اینجا نبودی. با عصبانیت دست در بازوی فاخته انداخت و با خودش به سمت اولین در اتاق رفت .در را باز کرد و کنار گوش فاخته داد زد -سعی نکن نظر منو مال خودت کنی....آسمونم به زمین بیاد .. هر چی  ناز و ادا بیای..حتی اگه بدون لباسم رو بروم باشی نگات  که نمی کنم هیچی .... (با تمام قدرتش داد زد)من عاشقت نمیشم پ ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍ رمان قسمت ۸ فاخته را هل داد درون اتاق و در را به روی تکه های شکسته قلب دخترک بست. چند ساعتی میشد که در اتاق همینطور نشسته بود اما دیگر اشکی برای ریختن نداشت.فاخته از همان روزیکه از خانه خود بیرون آمد خود را برای روزهای بد آبدیده کرده بود.او عادت داشت به نادیده شدن.مگر پدرش او را دید که حالا از گفته های نیما ناراحت شده باشد.فقط در آن لحظه شدیدا دستشویی داشت و نمی دانست باید چطوری بیرون برود در برابر محرمش روسری سر کند و یا خود را به بی عاری زده راحت تردد کند.آخر سر تصمیمش را گرفت"اون که گفت نگام نمی کنه حالا چرا من خودمو تو عذاب بندازم"بلند شد روسری اش را برداشت ،مانتو را در آورد و وارد هال شد.نیما روی آنهمه لباس نشسته بود و مثلا تلویزیون نگاه می کرد.فاخته بدون توجه به او وارد راهرو شد و دری را باز کرد.شانسی درست بود.اما دستشویی فرنگی بود.چند شش شد ،فکر اینکه روی این دستشویی کثیف بنشیند تمام تنش را مور مور کرد.جرم و زردی از سر و روی آن خانه میریخت. یاد مادر و وسواسش افتاد که حتی فرش پوسیده خانه شان هم از تمیزی برق می زد. مانده بود چه کار کند که صدایی شنید -بکش کنار می خوام برم حموم خود را کنار کشید و نیما وارد حمام شد و در را بست.با خود گفت"کیفیر خان ادعای با کلاسی هم می کنه با این جرم و کثافت" سعی کرد زیاد روی سنگهای چسبناک خانه راه نرود.او حتما از کثیفی در این خانه می  مرد با عجله از انبوه لباسهایی که از عمد دیروز در هال ریخته بود لباسی را برداشت و پوشید.درست است زیاد این چند وقت اخیر به تمیری اهمیتی نمی داد اما آتقدرها هم شلخته نبود.خودش می دانست خانه اش خیلی کثیف است اما  دیگر دل و دماغی برای تمیز کردنش نداشت.هوای پاییزی خنکی بود.سریع کت پائیزه ای هم برداشت و از در بیرون زد.تحمل رو در رو شدن با فاخته را نداشت.هر چند دیشب اصلا صدایی از او در نیامد. سریع سوار ماشینش شد و راه افتاد.امروز تمام چکهایش پاس میشد و به لطف اعتبار پدر از چکها رفع سو برداشت هم شد.کمی ذهنش آرام شده بود بویژه که خبر دار شد منا قصه شرکت راه آهن را هم برده است و تولید قطعات را به او می دهند.جلوی آپارتمان شیکی نگه داشت و چون  کلید داشت و نگهبان هم او را خیلی خوب می شناخت بدون معطلی وارد ساختمان شد.کلید را در انداخت تا باز کند اما ظاهرا از آنطرف کلید پشت در بود .با عصبانیت دستش را بی وقفه روی زنگ در گذاشت.صدای جیغ جیغو مهتاب از پشت در شنیده شد -چه خبره سر آوردی ...اومدم  بابا همینکه در را باز کرد چشمانش تا آخرین حد باز شد و سعی کرد لبخند بزند اما بیشتر شبیه لبخند یک دلقک بود دستانش را به چهارچوب در زده بود و قیافه مضحکش  را که سعی داشت خودش را از دیدنش خوشحال نشان بدهد برانداز کرد -عزیزم ...نیما دستش را از چارچوب برداشت و با اخم تشر زد -برو کنار می خوام بیام تو خونم سریع کنار رفت و نیما وارد شد. حتی به خودش زحمت نداد کفشهایش را در بیاورد.چمدانهای مسافرتش را همانطور باز در وسط هال را کرده بود.به وضعیت خودش خندید که عین منگلها  خانه نازنینش را در اختیارش قرار داد.همانطور که در حال وارسی بود و موشکافانه همه چیز را بررسی می کرد دستی روی شانه اش نشست.با اکراه دست مهتاب را از شا نه اش انداخت -کی می خواستی بگی که برگشتی با طنازی روبرویش آمد و دستانش را دور کمرش حلقه کرد.بوی گند الکل بینی اش را زد.چینی به بینی اش داد و دستانش را از دور کمرش باز کرد.دور که شد کمی هوا برای ریه هایش بلعید.مهتاب اما باز هم با لوندی موهای زیبای بلوندش را پریشان کرد.چشمان سبز افسونگرش  را در چشمان مشکی نیما دوخت -دیشب اومدم بهت که پیام دادم خیلی جدی نگاهش کرد -تصمیم نداری درست بشی نه پاهایش را به زمین کوبید -اوف ..نیما هنوز نیومده شروع کردی....چی  کار کردم مگه. ..رفتم کیش یه آب و هوایی عوض کردم و اومدم داشت از بوی الکل عقش می گرفت .دستانش را باز کرد و بی توجه به عشوه گری مهتاب روی مبل نشست -بهتره فکر جا باشی.پول لازمم می  خوام اینجا رو بفروشم ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
معاویه پسر یزید چرا به خلافت پشت پا زد ؟ وقتی یزید از دنیا رفت طبق معمول فرزندش که معاویه نام داشت ، جانشین او شد . معاویة بن یزید وقتی که شب می خوابید ، دو کنیز ؛ یکی کنار سر او و دیگری پایین پای او بیدار می ماندد تا خلیفه را از گزند حوادث حفظ کنند . هنوز چهل روز از خلافتش نگذشته بود که شبی دو کنیزش به خیال این که خلیفه به خواب رفته ، با همدیگر سخنانی رد و بدل کردند . کنیزی که بالای سر خلیفه بود به کنیزی که پایین پای او قرار داشت گفت : خلیفه مرا از تو بیشتر دوست می دارد ، اگر روزی سه بار مرا نبیند آرام نمی گیرد . کنیز پایینی در پاسخ گفت : مرده شوی تو و خلیفه ات را ببرد که جای هر دوی شما جهنم است ! معاویه این مطلب را شنید ، بسیار خشمگین شد . می خواست برخیزد و آن کنیز را به قتل رساند ولی با خود گفت : بگذار همچنان خود را به خواب بزنم ببینم بحث این دو نفر به کجا می کشد . کنیز بالا سر گفت : به چه دلیل جای من و خلیفه در دوزخ است ؟ کنیز پایین پایی گفت : زیرا هم پدرش یزید و هم جدش معاویه غاصب این مقام بودند ، اینک این خلیفه جای پدرش نشسته و در واقع حق کسانی را که سزاوار این مقام هستند غصب کرده است ، معلوم است که جایگاه غاصب و ظالم جهنم است . معاویة بن یزید که خود را به خواب زده بود ولی در واقع بیدار بود ، این مطلب را که شنید ، در فکر فرو رفت . در افق ژرفای اندیشه خود سخن حق را دریافت ، با خود گفت : کنیز پایین پا ، درست می گوید ، سخنش مطابق حق است . وقتی از بستر بلند شد ، بدون آن که چیزی بگوید وانمود کرد خواب بوده و چیزی نشنیده است . فردا که شد ، فداکاری عجیبی کرد ، او فرمان داد که اعلام کنند مردم به مسجد بیایند تا مطالب تازه ای را به آنان گزارش دهد ، مردم از کارها دست کشیده برای شنیدن خبر تازه خلیفه به مسجد هجوم آوردند ، مسجد و اطراف آن پر از جمعیت شد . معاویه بالای منبر رفت و بعد از حمد و ثنای الهی و درود و سلام بر رسول خدا - ص - گفت : ای مردم بدانید که بدن من جز پوست و استخوان چیزی نیست و طاقت آتش سوزان جهنم را ندارد و حقیقت این است که من لیاقت خلافت را ندارم ، خلافت مال من و آل ابوسفیان نیست ، خلیفه بر حق و امام واجب الاطاعه فرزند رسول خدا - ص - علی بن الحسین امام سجاد(ع ) است ، بروید و با او بیعت کنید که سزاوار خلافت اوست . و من در این مدت حق او را غصب کردم . این را بگفت و از منبر پایین آمد و به طرف خانه خود رهسپار شد ، مردم گروه گروه می آمدند و با او مسافحه می کردند ، به آنها می گفت : شما را به خدا سوگند می دهم دیگر به من کاری نداشته باشید مرا به خود واگذارید ، حقیقت آن بود که گفتم . بعضی از مردم گمان می بردند که معاویه این مطالب را می گوید تا مردم را بیازماید و آنها را بشناسد ، ولی بر خلاف این گمان ، معاویه به خانه آمد و در را به روی خود بست . تمام امور خلافت را رها ساخت . مادرش وقتی از جریان مطلع شد نزد او آمد ، دو دستش را بلند کرد و بر سر خود زد و گفت : ای معاویه کاش نطفه تو خون حیض می شد و به کهنه می ریخت و ننگ دودمان خود نمی شدی . معاویه گفت : ای کاش همان طوری بود که به ننگ فرزندی یزید گرفتار نمی شدم . معاویه در را همچنان به روی خود بسته بود و طرفداران بنی امیه دیدند که کار خلافت در پرتگاه هرج و مرج افتاده است ، از این رو مروان حکم را خلیفه کردند . او هم زن یزید را که نامادری همین معاویه و مادر خالد بود ، گرفت و بر تخت نشست . بعدها دید که با بودن معاویه به مرادش نمی رسد . شخصی را ماءمور کرد معاویه را مسموم نمود. 👈 کانال حکایت نامه @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
☁️🌞☁️ 🔴كيفر كوچکترین بى احترامى به پدر! ✳️يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد. 🌷پدرش يعقوب سالها با رنج و مشقت ، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود. 🌟هنگامى كه باخبر شد يوسف ، زمامدار كشور مصر است ، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصر حركت كرد، 🌹 يوسف نيز با شوكت و جلالى در حالى كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد. 💥همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده شود، اما شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشود و كمى بى احترامى در حق پدر كرد. ☀️پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت : يوسف ! چرا به احترام پدر پياده نشدى؟ اينك دستت را باز كن ! 🔰وقتى يوسف علیه السلام دستش را گشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت . ✨یوسف علیه السلام پرسيد: اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟ 🌹جبرييل پاسخ داد: اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب ) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود... ➖➖➖➖🌷➖➖➖➖ 📚بحارالانوار،ج 12،ص251 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
☁️🌞☁️ 🔴كيفر كوچکترین بى احترامى به پدر! ✳️يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد. 🌷پدرش يعقوب سالها با رنج و مشقت ، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود. 🌟هنگامى كه باخبر شد يوسف ، زمامدار كشور مصر است ، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصر حركت كرد، 🌹 يوسف نيز با شوكت و جلالى در حالى كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد. 💥همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده شود، اما شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشود و كمى بى احترامى در حق پدر كرد. ☀️پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت : يوسف ! چرا به احترام پدر پياده نشدى؟ اينك دستت را باز كن ! 🔰وقتى يوسف علیه السلام دستش را گشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت . ✨یوسف علیه السلام پرسيد: اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟ 🌹جبرييل پاسخ داد: اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب ) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود... ➖➖➖➖🌷➖➖➖➖ 📚بحارالانوار،ج 12،ص251 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
(برای بیان این معنا که فریب و نیرنگی در کار است از این ضرب المثل استفاده می شود) در گذشته که وسایل خنک کننده و نگاه دارنده مانند یخچال و فریزر و فلاکس و یخدان وجود نداشت، مردم خوراکی های فاسد شدنی را در کاسه می ریختند و کاسه ها را در سردابه ها و زیرزمین ها، دور از دسترس ساکنان خانه و به ویژه کودکان می گذاشتند. آن گاه کاسه ها و قدح های بزرگی را وارونه بر روی آن ها قرار می دادند تا از خس و خاشاک و گرد و غبار و حشرات و حیوانات موذی مانند موش و گربه محفوظ بمانند. کاسه ی بزرگ در جاهای صاف و مسطح زیر زمین چنان کاسه های کوچک تر و نیم کاسه ها را می پوشاند که گرمای محتویات آن ها تا مدتی به همان درجه و میزان اولیه باقی می ماند. ولی در آشپزحانه ها کاسه ها و قدح های بزرگ را وارونه قرار نمی دهند و آن ها را در جاهای مخصوص پهلوی یکدیگر می گذارند و کاسه های کوچک و کوچک تر را یکی پس از دیگری در درون آن ها جای می دهند. از این رو در گذشته اگر کسی می دید که کاسه ی بزرگی در آشپزخانه وارونه قرار گرفته است به قیاس کاسه های موجود در زیر زمین، گمان می کرد که در زیر آن نیز باید نیم کاسه ای وجود داشته باشد که به این شکل گذاشته شده است، ولی چون این کار در آشپزخانه معمول نبود و نیست، در این مورد مطمئن نبود و لذا این کار را حقه و فریبی می پنداشت و در صدد یافتن علت آن بر می آمد. بدین ترتیب رفته رفته عبارت "زیر کاسه نیم کاسه ای است" به معنای وجود نیرنگ و فریب در کار، در میان مردم به صورت ضرب المثل در آمده و در موارد وجود شبهه ای در کار مورد استفاده قرار گرفت...
♻️تغذیه کم خونی ✍️ با خوردن عسل در مدت بسیار ڪمی به تعداد گلبولهای قرمز افزایش میابد ✍️ پسته موجب افزایش خون میشود ✍️ فندق خون را افزایش داد و رنگ چهره را میگشاید @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ گاهی اعتماد کن گاهی فراموش کن گاهی زندگی کن گاهی باور کن گاهی فرشته باش گاهی فریاد کن گاهی دریا باش گاهی برکه و گاه همه چیز اما همیشه انسان باش این است رسالت تو: انسانیت @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💚͜͡🌿 عاقبت‌عشقِ‌حَسن‌را‌علنی‌خواهم‌کرد؛ روبه‌رویِ‌حَرمش‌عشقِ‌منی‌خواهم‌کرد! آرزو‌نیست‌رجز‌نیست‌من‌آخر‌روزی؛ وسطِ‌صحنِ‌حَسن‌سینه‌زنی‌خواهم‌کرد! 💚¦⇠ ✋🏻¦⇠ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤͜͡🥀 من‌چہ‌کارےبہ‌خوشےهاےبقیہ‌دارم چشم‌بارانےوپراشک‌خودم‌راعِشْق‌اسٺ هرکَسےفکرِکسےباشدومن‌فکرزهرا مجلسِ‌روضہ‌ےمادرِخودم‌راعِشق‌اسٺ 🖤¦⇠ 🥀¦⇠ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙برایت چه بخواهم ✨ز "خـدا" بهتر از اینكه 🌙خودش پنجره باز اتاقت باشد. ✨عشق، محتاج نگاهت باشد 🌙خلق، لبریز دعایت باشد ✨و دلت تا به ابد وصل خدایی باشد 🌙که همین نزدیکی‌ست 🌙✨شبتون خدایی✨🌙 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام گشاینده کارها 🌸ز نامش شود سهل دشوارها ✨با توکل به نام الله 🌸سلام صبح شما بخیر ✨لطف خدا همیشه 🌸شامل حالتـان باد 🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 🍃🌸 الهی به امید تو 🌸🍃 ‎‌‌‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 الهی ❣ امروز به برکت صلوات بر محمد و آل مطهرش (ع) به من و همه ی دوستان و عزیزانم، خیر و برکت و روزی فراوان وحلال عطا بفرما، الهی آمین سلام دوستان روز سه شنبه تون پر خیر و برکت با ذکر شریف صلوات 🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌸 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹سه شنبه خوبی داشته باشید .🌹 ‎‌‌‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا ابا صالح(عج) 🌼جمالت را کجا باید زیارت 🌼نماییم ای گل زیبای نرگس 🌼که ما در کوچه های ظلمت شب 🌼فقط در انتظار آفتابیم 🌼أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍁🍂در این روزهای آخر که صدای به گوش میرسد🍁 🍁🍂 امسال برای عاشقان ارباب رنگ به خود دارد.. 🍁گویی داغ بر شانه‌های فصل نشسته...😭 🌹"السلام علیک یا اباعبدالله"🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎💎 💎💎 *﷽* 🌼إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَعُيُونٍ (45)ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ (46)🌼 (سوره الحجر) 🌼إِنَّ ٱلۡمُتَّقِينَ فِي جَنَّٰتٖ وَعُيُونٍ ٤٥﴾🌼 در حقیقت کسانی که با انجام اوامر و پرهیز از نواهی، از خدای متعال پروا کرده‌اند، بازگشت‌شان به سوی باغ‌های خرامان و نهر‌های روان است و در کمال آرامش و آسایش در آن به سر می‌برند. 🌼ٱدۡخُلُوهَا بِسَلَٰمٍ ءَامِنِينَ ٤٦﴾🌼 به تقوا پیشگان گفته می‌شود: با سلامت از هرگونه آفتی، و با امنیت از هر خوف و ملامتی به باغ‌ها وارد شوید، پس سلامت از آن ابدان است و امنیت از آن دل‌ها و روح و روان. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔹... ! ... 🔹رفت پیش استاد. بی تاب بود و ناآروم. گفت : زندگیم متلاطمه، آشفته ام و نیازمند آرامش. و اشک پهنای صورتش رو پوشوند. 🔹پیر دانا دستش رو گرفت، ازش خواست تا با هم کمی قدم بزنند. وقتی به رودخونه رسیدند، برگی رو توی آب انداخت و بهش گفت : ببین چه جوری خودش رو به جریان آب سپرد، و چجوری داره مسیرش رو طی می کنه. 🔹 بعد سنگی رو پرت کرد توی آب، سنگ بخاطر وزنش پائین رفت و بی حرکت سر جاش موند. ❓استاد مکثی کرد و پرسید : تو دوست داری جای این سنگ بودی و ساکن، یا جای اون برگ بودی و در حرکت؟ 🔹جوان فکری کرد و پاسخ داد : من از سکون خوشم نمیاد، دوست دارم حرکت کنم و رو به جلو برم. 🔹 استاد گفت : زندگی مثل یه رودخونه است. اگه بخوای ساکن نباشی، باید خودت رو در جریانش قرار بدی و رو به جلو بری. موانع و بالا و پائین رفتن ها هم به طور طبیعی در این مسیر وجود دارند. پس آروم باش. چرا که تلاطم، یعنی تو در مسیر و در حال حرکتی. ❤ عزیز دلم تا حالا فکر کردی که می شه خودمون رو به دست توانا و چشمان بینای خداوند بسپریم؟ و همه افت و خیزها و موانع رو در مسیر بپذیریم. 🔹و خدا می خواد که ما در حرکتی دائمی و رو به جلو باشیم. و می دونی اونوقته که بالا و پائین می شیم ولی آرومیم. اونوقته که گاهی جریان تند می شه و باز هم آرومیم. ❤ پس همیشه امیدوتوکلت به خداباشه ... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مضرات نخوردن صبحانه❗️ 👈چاقی 👈لرزش دست 👈بوی بد دهان 👈کاهش حافظه 👈کاهش قند خون 👈بی نظمی قاعدگی 👈افزایش ضربان قلب 👈کاهش سطح خلق و خو 👈احساس گرسنگی مداوم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سه شنبه تون عاااااالی 🍃به نیت ۸ روز مانده 🌺 تا پایان پائیز 🍃۸ اتفاق خوب 🌺۸ خبر خوش 🍃۸ موفقیت عالی نصیبتون بشه 🌺وخوشبختی ۸ بار 🍃دَرِ خونه تونو بزنه 🌺الهی آآآآآآآمین ❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشکلات زندگی هر کسی به اندازه ی ظرفیتشه... به اندازه ی تحملشه... وقتی یکی از درداش واست میگه، نگو خوشی زده زیر دلش... نگو اگہ زندگی فلانی رو داشت چی کار می کرد... شاید اون درد یا اون مشکل کوچیک باشہ، اما امونشو بریده که به زبون اومده! وقتی یکی از درداش واست میگه نگو چی بگم والا... بگو میفهممت... درسته که نمی فهمی، یعنی نمی تونی بفهمی دردی رو که تجربه نکردی... ولی بگو می فهممت! حداقل فکر می کنه تو هم اون درد رو داشتی و فقط خودش نیست که اون رو تجربه کرده. دلداری دادن که هیچ، کاش حداقل یاد بگیریم چطوری به درد دل دیگران گوش کنیم. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ 🌟🌟🌟 رمان قسمت 9 آرام آمد و کنارش نشست و ملیح لبخند زد -چه جایی بهتر از پیش تو....می یام پیش خودت وای از این مسخره بازی دیگر حالش داشت به هم می خورد -خر گیر آوردی دیگه.. .هی پا لون روش بندازی  ... از نیما جدا  شد و با عصبانیت روبرویش ایستاد -کجا برم خب....جایی ندارم نیما هم بلند شد -اینو اون موقع که کثافت کاری می کردی  و نیمای احمقو دور میزدی باید فکر می کردی اخم مسخره ابروانش حالش را بهم می  زد -تو هنوزم فراموش نکردی.....هی چرا به روم می زنی.... انگشت تهدیدش را بالا آورد -بسه دیگه فیلم بازی نکن...خودتم می دونی دیگه هیچی نمی تونه بینمون باشه هول و دستپاچه در حالی که به لکنت افتاده بود جلویش قد علم کرد -عزیزم نیما...با مهتابی اینجور نکن....منکه به غیر از تو کسی رو ندارم.....درست میشم ...اصلا همونی میشم که تو می گی. ....فقط بزار اینجا بمونم این را گفت و خود را به نیما چسباند ..مهتاب را از خودش جدا کرد و بلند گفت -مثل اینکه نفهمیدی می خوام اینجا رو بفروشم....تو هم همش دو ماه دیگه با منی و مهلت صیغه فسق بشه شما رو بخیر و ما رو بسلامت.....یه دختری رم دیدم...ماه...آدم...نجیب....با وفا...قراره برم خواستگاری.....پس در کل هیچ صنمی با من نداری دیگه پشتش را به او کرد تا برود و خودش را از این مرداب نجات دهد اما مهتاب دوباره خودش را به محکمتر چسباند -تو نمی تونی عاشق کس دیگه ای بشی....فقط کافیه به من نگاه کنی نیما.....هیچ وقت زنی مثل من پیدا نمی کنی....تو در برابر من خیلی ضعیفی...هیچ کس و به من ترجیح نمی دی نیما فقط به خزعبلاتش دیوانه وار و هیستریک می خندید.در میان همان خنده های وحشیانه با دست نشانش داد -اتفاقا زنی مثل تو زیاد پیدا میشه. ...که کارتون فقط تیغ زدن جیب و احساس مرد ای بدبخته.....خوبش کمه باید خیلی بگردی از خنده ایستاد و اینبار فریاد زد -دنبال خونه باش مهتاب * همین که صدای در را شنیده بود و از رفتن نیما مطمئن شد از رختخواب بیرون پرید.دیشب یک لحظه هم چشم برهم نزده بود.دستشویی را با کلی اکراه رفت.دستانش را چندین بار شسته بود اما باز هم فکر می کرد کثیف است.شام هم که نخورده بود.باید فکری به حال و روز این خانه می کرد وگرنه فرارش از اینجا حتمی بود.با نوک انگشت راه را طی کرد تا به آشپزخانه رسید.آشپزخانه که نه میدان جنگ بهتر بود.فقط ظاهرا غذا را در خندق بلا ریخته بود و ظرف روی هم تلمبار کرده بود.آشغال بوی گند می داد.بلند گفت"اه ..اه...والا لونه موش  از این تمیزتره".مانده بود این شنبه بازار را از کجا جمع و جور کند.این خانه کلی کار داشت.یکی یکی کابینتها را باز کرد تا بلکه پودر شستشوی پیدا کند که صدای زنگ تلفن بلند شد.صدایش ظاهرا از رو یکی از مبلها و از زیر خروارها لباس می آمد.سریع به سمت صدا رفت و لباسها را کناری دیگر پرت کرد.بلاخره گوشی تلفن را پیدا کرد و جواب داد -الو .....فاخته مادر خودتی با شنیدن صدای حاج خانم انگار دنیا را به او داده باشند با خنده جواب داد -سلام حاج خانم...چه خوب زنگ زدین.من شماره ازتون نداشتم صدای دلواپس زهرا خانم از آن ور خط رسید -چرا مادر چیزی شده.. نیمای من طوریش شده سریع جواب داد -نه نه.....خیالتون  راحت.می خوام اینجا رو تمیز کنم ولی هیچی تو این خونه نیست.تو یخچال...راستش ....کلا اینجا ....وای ببخشید ولی خب صدای لبخند حاج خانم را شنید -باشه مادر جان... تو کمک لازم داری.الان نازنین و فاطمه خانوم رو با راننده برات می فرستم.راننده اومد هر چی می خوای بگو برا بخره.کارت دادم بهش کلی تشکر کرد مخصوصا بابت خرید.روز عقد حاج آقا به او به عنوان کادو یک کارت بانکی داده بود تا برای خودش باشد و از سود سپرده اش هم می توانست خرج کند اما حالا حاج خانم به او کمک کرد.جدای از اینکه می دانست پسرش او را نمی خواهد اما بسیار با او مهربان بود ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
رمان قسمت 10 کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و در را بیشتر باز کرد. اما ناگهان به گمان اینکه اشتباه آمده سریع عقب رفت خواست در را ببندد که یادش آمد با کلید خودش باز کرده.پس خانه خودش بود.دوباره وارد شد و با دهانی نیمه باز همه جا را با چشم گذراند.همه جا برق می زد.از در و دیوار خانه طراوت بود که می بارید.روح زندگی جریان داشت.یک لحظه از بوی غذا یاد مادرش افتاد.دلش هوای مادرش را کرد.در را بست و کفشهایش را در آورد -حاج خانوم.....نازنین زهرا -بیزحمت صندلای دم درو بپوشید با شنیدن صدای فاخته روح از تنش رفت.فراموش کرده بود دختری با زور در اینجا جا خوش کرده است.بدش آمد به او گفته بود صندل بپوشد.از این سوسول بازی ها خوشش نمی آمد.در دلش گفت"بشین بابا جوجه.. مرد باید راحت باشه"بدون توجه به حرفی که شنیده بود وارد هال شد.روکش مبلها هم تمیز بود.باز هم زمزمه کرد"واسه من که زن نمی شی اما کنیز خوبی میشی" به سمت در اتاقش رفت و وارد شد.عجب اتاقی ...به به...برق می زد.آرام در را بست و مشغول لباس عوض کردن شد.لباسش را عوض کرد و در را باز کرد اما  در همان حین یک جفت صندل جلوی پایش جفت شد -بپوشید لطفا...جای پاتون می مونه رو سنگ با پایش صندل را به کناری پرت کرد و با اخم و تخم وارد آشپزخانه شد.در یخچال را باز کرد و از دیدن آنهمه مواد خوراکی حسابی  کیف کرد. خیلی وقت بود اصلا خرید نمی کرد.برگشت و چشمش به دختر ریزه میزه و لاغر روبرویش افتاد و اخمهایش  در هم رفت. دوست نداشت دائم جلو چشمش باشد -چیه هر طرف می چرخم  مثل جن همونوری هول شد و دستانش را در هم قلاب کرد -شا...م....خوردین با عصبانیت لیوان را روی کانتر کوبید -از این کارای مکش مرگ ما نکنا.....فقط جلوی چشمم نباشی کافیه.خیلی مهمونم  باشی فقط سه چهار ماه.بعدشم هررری سرد و یخی چشمان درشت و آهویی اش را در چشمان نیما دوخت.خیلی آهسته شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاق خودش رفت.در اتاق را باز کرد و ارد اتاقش شد در را که بست همانجا پشت در نشست و حجم غرور شکسته شده اش را از چشمانش بیرون فرستاد.کمی مهربانی مگر عیبی داشت.یک دستت درد نکند معمولی.خستگی به تنش ماند....او را نمی خواست ....خب باشد.....تشکر کردن چه ربطی به نخواستن او داشت.دلش لرزید از اینکه مهمان سه چهار ماه خانه اش بود.اشکش را پس زد.چند بار پشت هم پلک زد تا دیگر اشکهایش نیاید.....در بین آنهمه گریه چرا فاخته به چشمان نیما فکر می کرد **** فاخته که در اتاقش را بست او هم به اتاق خودش رفت.دائم غر می زو"اصلا کی گفته من از یه همچین دختری خوشم می  یاد....ریزه می زه و بی زبون"روی تختش دراز کشید و فکر کرد به زمانی که زیبایی خیره کننده مهتاب عقل و هو شش را برد. مهتاب از همان تیپهایی  بود که خوشش می آمد .فوق العاده زیبا،شیک و امروزی. لوند و اغواگر.....از همانها که برای به دست آوردنش حاضری جان بدهی......اما جان داد نیما... .عاشق یک سراب بود و بس....سرابی که سیرابش کرد اما عاشق نه.....خیلی فکر کرد به زمانی که واقعا برای او همه کار می کرد....اعتقاد داشت زنها تشنه محبت هستند پس وقتی از آن به وفور باشد عاشق و وفا دار می مانند...غافل از اینکه برخی گربه صفت هستند...هر چه محبت کنی آخر سر پنجه می کشند.نیما همه چیزش  را باخته بود...ایمانش را..  ..اعتمادش را...احساسش....قلبش دیگر تهی بود......این نیما نتیجه به دنبال سراب رفتن بود.سرابی که گاهی هنوز هم گول ظاهرش را می خورد ادامه دارد... 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا... قصه وکالت را زياد شنيده ام اما قصه وکیلی چون تو را نه ... تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است پرونده ای که تو وکیلش باشی قصه اش ستودنی است از روزی که ایمان آوردم، تو وکیل منی و تنها پناهم و تو در این عشق بازی، پرده از رازی بزرگ برداشتی، رازی که اسمش را می دانستم اما رسمش را ... رازی بنام "توکل" ... "توکل" قصه ای است که از روز ازل برایمان خواندی و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی در تمام لحظات روشنایی، دستانت در دست من است ... بنده من، نگران نباش و به من اعتماد کن... "توکل" ... و فهمیدم : " "🌸 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔴🔷 امام سجاد(ع): ✍ راضی بودن به سخت‌ترین مقدّرات الهی از عالی‌ترین مراتب ایمان و یقین خواهد بود 📚 مستدرك الوسائل، ج 2، ص 4 〰➿〰➿〰➿ 🔴🔷 امام باقر (ع): ✍ هیچکس تا زبانش را نگه ندارد از گناهان در امان نیست. 📚 تحف العقول ص 298 〰➖〰➿〰➿ 🍀امام صادق عليه السلام: 🌺هر که با خانواده خود خوش رفتار است، عمرش بسيار خواهد بود. 📚کافي، ج۸،ص۲۱🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
4_5886248096437895804.mp3
361.6K
‍ 💧 📍 ✍️ مرجع: 🔻وقتی نمی دانیم بانک به وظایفش عمل می کند یا خیر، پولی که در بانک می گذاریم تا سود بهش تعلق بگیره حکمش چیست؟ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh