eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ❤️ این چہ حرفیست کہ در عالَمِ بالاست بهشت هرڪجا نام حسین است همان ‌جاست‌ بهشت اَلسَلامُ عَلَی اَلْحُسَینْ وَعَلْی عَلِی اِبنِ اَلحُسَینْ وَعَلْی اُلادِ اَلحُسَینْ وَعَلیْ اَصْحابَ اَلحُسَینْ 🌹 🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْكَارًا / و همه را بِكر قرار داده‏‌ايم. 📖 سوره واقعه/۳۶ 🌸 عُرُبًا أَتْرَابًا / ️همسرانی كه به همسرشان عشق می‌‏ورزند و خوش‌زبان و فصيح و هم‌سن و سال هستند. 📖 سوره واقعه/۳۷ 🔹 شبهه‌ای که در برخی ایجاد می‌شود این است که از واژه "أَبْكَارًا" گمان می‌کنند حضرت حق‌تعالی بهشت را با دختران باکره که مورد مطلوب مردان هوسران و پادشاهان ستمگر بوده‌، معاذالله مرکز عیش و عشرت قرار داده است. در حالی که اگر در کلام وحی دقت کنیم برای دختران واژه "أَبْكَارًا" بکار نبرده است. 🔹 در مورد واژه "أَبْكَارًا" به توضیحاتی می‌پردازیم: 🔸"أَبْكَارًا" نشانِ دست‌نخوردن و نشانِ پاکی است. 🔸"أَبْكَارًا" نشانِ حجب و حیاء و معنوی‌بودن است. 🔸 "أَبْكَارًا" نشان این است که بهشت چنانچه برخی تصور می‌کنند محل بی‌بندباری و عیاشی و تصاحب به اختیار، به مفهوم هرج و مرج نیست. ⭕ ️پس هرگز "أَبْكَارًا" را به معنای آنچه در دنیا از آن تعریف کرده‌ایم، در مورد بهشت تصور و تعمیم ندهیم. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☝️ ☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز   9 دی ماه 1401 🌞اذان صبح:   05:43 ☀️طلوع آفتاب:  07:13 🌝اذان ظهر:  12:06 🌑غروب آفتاب: 17:00 🌖اذان مغرب: 17:20 🌓نیمه شب شرعی: 23:21 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸 🌸 🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين 💥معبودي جز خدا نيست 💥پادشاه برحق آشكار ➖➖➖➖➖➖ 💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواند‌ و سپس《سوره یاسین》بخواندواین عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است  📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📘 💠 تجارت با هفتاد دینار حلال... 🔹روزی جوانی به حضور امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد: - سرمایه ندارم. امام علیه السلام فرمودند: درستکار باش! خداوند روزی را می‌رساند. 🔹جوان بیرون آمد. در راه، کیسه ای پیدا کرد. هفتصد دینار در آن بود، با خود گفت: باید سفارش امام علیه السلام را عمل نمایم، لذا من به همه اعلام می‌کنم که اگر کیسه‌ای گم کرده اند نزد من آیند. با صدای بلند گفت: هر کس کیسه ای گم کرده، بیاید نشانه اش را بگوید و آن را ببرد. فردی آمد و نشانه‌های کیسه را گفت، کیسه اش را گرفت و هفتاد دینار به رضایت خود به آن جوان داد. 🔹جوان برگشت به حضور حضرت و قضیه را گفت. حضرت فرمودند: - این هفتاد دینار حلال بهتر است از آن هفتصد دینار حرام است، آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت کرد و بسیار غنی شد. 📚 بحارالانوار، ج ۴۷، ص ۱۱۷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
1عددتخم بلدرچیــن با اینکه وزنی حدود1/5وزن تخم مرغ راداردولی نسبت به آن دارای👇 5 برابرفسفر 7.5 برابرآهن 6 برابرویتامین E 15برابرویتامینB2 بیشترداراست @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹پنجشنبه ست و روز مهربانی ❤️شاخه گلي بفرستيم 🌹براي تموم کسانیكه نيستند ❤️کسانی که یه روز عاشقشون بودیم 🌹و الان دلمون فقط خوش است ❤️به دعاهاشون که هنوزكارگشاست 🌹يادشون باماست ❤️دلمون خيلي وقتا هواشونو ميكنه 🌹امادیدارشون میفته به قیامت ❤️شاخه گلی به زیبایی یک فاتحه خــ♥️ـدایا عاشقتم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آخرهفته تون عالی 💕براتون روزی پراز 🌸نشاط،شادی وعشق 💕آرزو می کنم 🌸امیدوارم لحظات رابه شادی 💕و آرامش درکنارخانواده 🌸و عزیزانتون سپری کنید با یاد خـ💗ـدا دلها آرام می‌گیرد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🦋 من امروز سرشار از وقار و آرامش درون هستم، و ﻋﺸﻖ ﺍﻟﻬﯽ ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ پیشاپیش من حرکت میکند و راهم را هموار میسازد. خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌹 امام سجاد (ع)🌹 گناهانى كه از استجابت دعا جلوگيرى مى كنند عبارت اند از: بد نيّتى، خبث باطن، دو رويى با برادران، باور نداشتن به اجابت دعا، به تأخير انداختن نمازهاى واجب تا آن كه وقتشان بگذرد، تقرّب نجستن به خداى عزّوجلّ با نيكوكارى و صدقه، بد زبانى و زشتگويى. 📘معانى الأخبار، ص 271. ‌‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✳️ باز کردن عکس پروفایل دیگران چه حکمی دارد؟ گذاشتن عکس پروفایل بی حجاب یا بد حجاب چه حکمی دارد؟نظر تمام مراجع لطفا صرف باز کردن عکس پروفایل دیگران به خودی خود اشکالی ندارد مگر اینکه مفسده ای داشته باشد وعکس مناسب نباشد قرار دادن عکس بد حجاب یا بی حجاب اشاعه فحشا وحرام است @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ☀️ ✳️☀️ ☀️✳️☀️✳️☀️
فَسُبْحَانَ اللَّهِ حِينَ تُمْسُونَ ✨وَحِينَ تُصْبِحُونَ ﴿۱۷﴾ ✨پس خدا را تسبيح گوييد آنگاه ✨كه به عصر درمى ‏آييد و ✨آنگاه كه به بامداد درمى ‏شويد (۱۷) 📚سوره مبارکه الروم✍آیه۱۷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ شبتون پراز رویاهای زیباودست یافتنی رمان قسمت 39 صبح با بوسه ای بر پیشانی فاخته از اتاق خارج شد.غرق خواب بود.میشد، با فاخته هم میشد؛ اگر کمی این عذاب درونی اش کمتر میشد.وقتی وارد هال شد و میز صبحانه را دید نا خود گاه لبخند بر لبش آمد  حس خوبی درونش غوغا می کرد....زنی بخاطر او از خواب صبحگاهی زده بود.چای و صبحانه برایش گذاشته بود.اینکه برای کسی اینقدر اهمیت دارد پر از غرور و خوشحالی میشد.به صدای پیامک گوشی اش ،پیام را باز کرد....از مهتاب...باز هم مهتاب....حال خوشش پرید...مهلت خواسته بود بازهم در آن خانه بنشیند. *** با خوشحالی و کلی حرف  به مدرسه رفت.چقدر تعریف کردنی برای فروغ داشت.آنقدر خوشحال بود که بدون حرف هم فروغ فهمید این روزهایشان خیلی زیبا می گذرد.ساعت تعطیلی بود  و از در مدرسه بیرون آمدند .برای لحظه ای فقط ایستاد و در ناباوری به نیمایی نگاه کرد که کنار ماشینش به انتظار او تکیه زده است. با لبخند دست فروغ را هم گرفت و به سمت نیما رفت.نیما هم تکیه اش را از ماشین برداشت و دست در جیب کاپشن او را تماشا می کرد.به نیما رسیدند.فروغ برای سلام پیش  دستی کرد -سلام آقا نیما ...خوبین فاخته هم با خوشحالی سلام کرد -سلام....اینجا چی  کار می کنی. ...راستی این دوستم فروغه رو به فروغ کرد -خوشبختم.....خب کارم زود تموم شد اومدم دنبالت. با فروغ خداحافظی کرد و نشست.ماشین را به حرکت در آورد -اومدم بریم یه جایی -کجا بدون جواب دادن راه افتاد. دیگر تحمل نداشت.از خوشحالی استفاده از موبایل که نیما برایش خریده بود سریع از ماشین پیاده شد و بدو سمت پله ها رفت .نیما دیگر صدایش در آمد -یواش فاخته.... صبر کن منم بیام پشت سرش بالا می رفت و به شادی اش می خندید.پشت در خانه رسیدند.پاکتی جلوی در خانه اش روی زمین بود فاخته دولاشد و پاکت را برداشت -اون چیه شانه اش را بالا انداخت -نمی دونم نوشته ای چیزی  نداره در را باز کرد تا فاخته داخل برود یادش آمد کیفش را در ماشین گذاشته است -فاخته برو تو من برم کیفم رو از ماشین بیارم کیف را برداشت و دوباره بالا آمد .در زد اما در را باز نکرد.چند بار در زد و دید درا را باز نمی کند کلید انداخت و در را باز کرد -برای چی  هر چی در می  زنم در و باز نمی کنی وارد هال شد .فاخته را دید غمگین به چند عکس توی دستش نگاه می  کرد. جلو رفت و یکی از عکسها را از دستش کشید.با چشمانی از حدقه در آمده به عکسهای در دستش نگاه می  کرد...آخ ...مهتاب.....مهتاب لعنتی.....مهتاب بی همه چیز عکسها را روی مبل پرت کرد و با التماس به فاخته نگاه کرد که لحظه ای چشم از عکسها بر نمی داشت -فاخته قطره اشک درشتی از چشمانش غلطید و روی عکس نیما افتاد.بغض مثل گلوله ای بزرگ جلوی نفس را گرفته بود.با هزار بدبختی لب  زد -خیلی خوشگله آرام جلوی پاهایش روی زمین زانو زد.عکسها را از دستش بیرون کشید و روی مبل پرتاب کرد.هر کدام از عکسها گوشه ای پخش شد اما نگاه فاخته هنوز هم همانجا ثابت ماند.انگار بدون عکس هم تصویر نیما را در آغوش آن زن زیبا  می دید.همانطور نشسته بود و به عکس خیالی اش زل زده بود.دستان نیما روی مچ دستانش نشست،همان دستها که دیروز آتشش می زدند حالا داشت منجمد می کرد.همیشه با خود فکر می کرد نیما قبلا با دختری بوده باشد اما نه اینطوری.نه تا این حد نزدیکی.لبهایش لب هایی را لمس کرده باشد و کنار و در آغوشش قبلا با حضور زنی پر بوده باشه.نیما دیگر اشباع بود که قبول فاخته برایش سخت بود.تجربه های خوبی داشت که حالا می توانست از حضور فاخته راحت بگذرد .آه نیمای لعنتی ....حال که او را تا سر حد مرگ دوست داشت در جای جای تنش بوی زن دیگری به مشام می  رسید ادامه دارد... ❤️ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍📚 رمان قسمت 40 ‍‍ -فاخته !!نگاهم نمی کنی؟! چشمانش را بالا آورد و در چشمهای نیما دوخت.او که او را اینگونه زیبا نگاه می کرد ببین در چشمان سبز آن زن چگونه نگاه می کرده است.حتما در خرمن طلایی موهای آن زن زندگی کرده است.رنگ و بویی نداشت فاخته در برابر او. عجب جنگ نابرابری -فاخته... اسم او را چطور صدا میزد.حتما بارها و بارها صدایش می زده تا در چشمانش نگاه کند.قطره اشک دیگری پایین افتاد....آه نیما چرا....چرا... -فاخته....اونجوری زل نزن یه جا ....آدم می ترسه....اون زن هیچ ربطی به زندگی ما نداره.....مال خیلی وقت پیشه ......مال زمان خریت منه.... خریت!!!...عجب خریت زیبایی.....یعنی تمام حماقتها اینقدر زیبا هستند.... حتما دیگر....چرا هی چشمه اشکش می جوشید. ..خب نیما از اول هم او را نمی خواست ... چیز جدیدی نیست دیگر دستانش را از دستهای نیما بیرون آورد و اشکش را پاک کرد. بازندگی آنقدرها هم اشک ریختن نداشت.او نیما را به خریت زیبای گذشته اش باخته بود.نه اینکه حالا آن زن زیبا رو باشد اما او در تمام دوران به او می باخت ....بد می باخت -مشکلی نیست. ..توضیح دادن نداره شانه اش را برای بی تفاوت نشان دادن بالا می انداخت، اما چهره اش با یادآوری زن در هم و اشکش سرازیر میشد.خواست بلند شود اما نیما مانع شد -چرا گریه می کنی.....اون زن اصلا اهمیتی برای من نداشت که بهت چیزی نگفتم..... دروغ شاخدار به آن بزرگی. اهمیت برای فاخته داشت.هر وقت او را نگاه می کرد زنی در میانشان رخنه می کرد.دوباره بلند شد و اشکش را پس زد. -گفتم که مهم نیست... خب تو از اولم منو نمی خواستی حالا دلیل شو فهمیدم و قانع شدم. نفس عمیقی از روی کلافگی کشید -چرت نگو فاخته.....کدوم دلیل ....کدوم نخواستن...چرا اینطوری می کنی دستانش را بالا آورد -باشه باشه....من که چیزی نگفتم از کنارش گذشت. نگاهش نکرد.در تیله های مشکی نیما دیگر عکس خودش را نمی دید.زنی زیبا و مو طلایی دائما جلوی چشمانش رژه می رفت.دوباره مچ دستانش اسیر دستان نیما شد اما با شدت دستش را درآورد -فقط می خوام برم تو اتاقم... با من کاری نداشته باش در اتاقش را بست و همان جا پشت در سر خورد و اشک ریخت. انتظارش را نداشت، از دیدن عکسهای نیما در کنار استخر با دختری نیمه برهنه .....اصلا از ذهنش پاک نمی شد.طرح لبخند نیما از یادش نمی رفت.کاش برای او هم یک بار از این لبخندها میزد. آن نیمای جدی و اخمو در کنار آن زن با آن لبخند دندان نما. اشکهایش را پاک کرد.می شد نادیده گرفت. چیزی نشده بود که . جز اینکه در امید واهی عشق نیما الکی داشت شنا می کرد؛ در حالیکه غرق شدنش حتمی بود. صدای در که آمد از گریه کردن ایستاد -فاخته . نکن اینجوری.... اون قضیه خیلی وقته تموم شده برای او تمام شده بود اما برای فاخته شروعی بد بود.حالا هر موقع به او نزدیک میشد چیزی در سرش نهیب می زد"با تو هر گز نمیشه" اینبار صدای در محکمتر بود. اه. حالا چرا اینقدر در میزد. چرا خودش را توجیه میکرد....او که طلبکار نبود از نیما. صدایی اسمش را از پشت در بلند صدا کرد. اهمیت نداد.خب چند روزی هم او خوش بود.پس حال چند ساعت پیش چی... وقتی دستش در دست گرمش فشرده شد....چقدر آدمها با بدنشان هم دروغ می گویند. دستهایشان دروغ می گوید... چشمها... زبانشان خیلی مکار است....مگر میشود دو بار عاشق بود در تکان خورد و فاخته کمی از جایش جلوتر رفت.داشت در را هل می داد تا وارد اتاق شود .داد زد -از پشت در برو کنار ببینم دستش را به دو طرف دیوار زد تا کمی  مقاومت کند اما زورش به فاخته لاغر مردنی می چربید. ناچارا از پشت در بلند شد و روی تخت نشست. اخمهایش در هم بود.نگاهش را گرفت .دوباره آمد و جلوی پایش روی زمین نشست.....اه ....فاخته دوست نداشت نگاهش کند دستانش روی پای فاخته نشست. ... -فاخته بزرگش نکن.....ببخشید باید بهت می گفتم شاید اما......حتی نمی خوام تو ذهنم به یادش باشم..... مهتاب فقط جیب منو خالی کرد و بس.....فاخته نگاهت نمی کنم ... فقط کافیست برق چشمانت مرا بگیرد ...دیگر تمام است ؛ خواهم مرد....صورتش با زور دست نیما بالا آمد -فاخته به من نگاه کن اشک تمام صورتش را پوشانده بود.نیما را تار می دید.حسودی اش شده بود، نیما نمی فهمید. .نمی فهمید زنها دوست دارند تنها مالک قلب مرد مورد علاقه شان باشند اما..  آخ نیما....همه چیز خراب شده بود.او به رقیب فرضی اش باخته بود.دستی لای موهایش حرکت می کرد.چرا هی فاخته فاخته می کرد .. او که کر نبود اتفاقا چشم و گوشش باز شد.دیگر نمی شد بی قید کسی را دوست داشت ... ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🌸🌿🌿🌸🌿🌿
💠داستان ازدواج حضرت داوود(ع) 🦋امام رضا(ع)در مجلس مامون كه برای مناظره با سران ادیان تشكیل شده بود از ابن جهم می پرسد كه  بگو ببینم پدران شما در باره داوود چه گفته‏اند؟ ابن جهم عرضه داشت: مى‏گویند او در محرابش مشغول نماز بود كه ابلیس به صورت مرغى در برابرش ممثل شد، مرغى كه زیباتر از آن تصور نداشت. پس داوود نماز خود را شكست و برخاست تا آن مرغ را بگیرد. مرغ پرید و داوود آن را دنبال كرد، مرغ بالاى بام رفت، داوود هم به دنبالش به بام رفت، مرغ به داخل خانه اوریا فرزند حیان شد، داوود به دنبالش رفت، و ناگهان زنى زیبا را دید كه مشغول آب تنى است. داوود عاشق زن شد، و اتفاقا همسر او یعنى اوریا را قبلا به ماموریت جنگى روانه كرده بود، پس به امیر لشكر خود نوشت كه اوریا را پیشاپیش تابوت قرار بده، و او هم چنین كرد، اما به جاى اینكه كشته شود، بر مشركین غلبه كرد. و داوود از شنیدن قصه ناراحت شد، دوباره به امیر لشكرش نوشت او را هم چنان جلو تابوت قرار بده! امیر چنان كرد و اوریا كشته شد، و داوود با همسر وى ازدواج كرد. راوى مى‏گوید:حضرت رضا (ع) دست به پیشانى خود زد و فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ راجِعُونَ» آیا به یكى از انبیاى خدا نسبت مى‏دهید كه نماز را سبك شمرده و آن را شكست، و به دنبال مرغ به خانه مردم درآمده، و به زن مردم نگاه كرده و عاشق شده، و شوهر او را متعمدا كشته است؟ ابن جهم پرسید: یا بن رسول اللَّه پس گناه داوود در داستان دو متخاصم چه بود؟ فرمود واى بر تو خطاى داوود از این قرار بود كه او در دل خود گمان كرد كه خدا هیچ خلقى داناتر از او نیافریده، خداى تعالى (براى تربیت او، و دور نگه داشتن او از عجب) دو فرشته نزد وى فرستاد تا از دیوار محرابش بالا روند، یكى گفت ما دو خصم هستیم، كه یكى به دیگرى ستم كرده، تو بین ما به حق داورى كن و از راه حق منحرف مشو، و ما را به راه عدل رهنمون شو. این آقا برادر من نود و نه میش دارد و من یك میش دارم، به من مى‏گوید این یك میش خودت را در اختیار من بگذار و این سخن را طورى مى‏گوید كه مرا زبون مى‏كند، داوود بدون اینكه از طرف مقابل بپرسد: تو چه مى‏گویى؟ و یا از مدعى مطالبه شاهد كند در قضاوت عجله كرد و علیه آن طرف و به نفع صاحب یك میش حكم كرد، و گفت: او كه از تو مى‏خواهد یك میشت را هم در اختیارش بگذارى به تو ظلم كرده. خطاى داوود در همین بوده كه از رسم داورى تجاوز كرده، نه آنكه شما مى‏گویید، مگر نشنیده‏اى كه خداى عز و جل مى‏فرماید: «یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَینَ النَّاسِ بِالْحَقِّ ...». ابن جهم عرضه داشت: یا بن رسول اللَّه پس داستان داوود با اوریا چه بوده؟ حضرت رضا (ع) فرمود: در عصر داوود حكم چنین بود كه اگر زنى شوهرش مى‏مرد و یا كشته مى‏شد، دیگر حق نداشت شوهرى دیگر اختیار كند، و اولین كسى كه خدا این حكم را برایش برداشت و به او اجازه داد تا با زن شوهر مرده ازدواج كند، داوود (ع) بود كه با همسر اوریا بعد از كشته شدن او و گذشتن عده ازدواج كرد، و این بر مردم آن روز گران آمد. 📚عیون اخبار الرضا، انتشارات جهان، ج ۱، ص ۱۹۳  ✍ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای؟ پاسخم داد: در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است، پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم! اندکی اندیشیدم و سپس گفتم: راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم! گفت: تو اشتباه می‌کنی! زیرا کسی نمی‌تواند چنین لذتی را ببرد، مگر آنکه درونش مانند من با کاه پُر شده باشد! ✍🏻 جبران خليل جبران @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
سلیمان و مورچه در یکی از مسافرت های سلیمان(ع) که جن و انس و پرندگان او را همراهی می کردند، عبورشان به سرزمین مورچگان (سرزمینی در نزدیکی طائف و به قول بعضی در نزدیکی شام) افتاد. یکی از مورچه ها با تعجیل سایر مورچگان را آگاه ساخت و به ایشان گفت به خانه هایتان پناه ببرید و از مسیر سلیمان و یارانش دور شوید تا آنها شما را زیر پاهایشان لگدکوب نکنند. باد، صدای آن مورچه را به گوش سلیمان رسانید و سلیمان دستور داد تا او را به حضورش بیاورند. سپس به او گفت مگر نمی دانی که من پیامبر خدا هستم و از جانب انبیاء ستمی به دیگران نمی رسد؟ مورچه پاسخ داد چرا میدانم. سلیمان گفت: پس چرا مورچگان را از ما ترسانیدی؟ مورچه پاسخ داد منظور من این بود که آنها عظمت و شوکت ترا مشاهده نکنند تا خود را در مقابل تو حقیر پندارند و ناسپاسی به درگاه خداوند آغاز نمایند. سخنان مورچه در نظر سلیمان معقول آمد. سپس مورچه سلیمان را خطاب داد و گفت: آیا می دانی چرا خداوند از میان تمام قدرت ها باد را برای حرکت دادن تخت تو انتخاب نمود؟ سلیمان جواب داد نمی دانم. مورچه گفت: برای اینکه بدانی تمام این قدرت و شوکت و مقام تو بر باد است و تو مغرور و متکبر نگردی. آنگاه سلیمان تبسم کرد و فرمود:"پروردگارا مرا توفیق شکر نعمت خود را که به من و پدرم عطا فرمودی، عنایت فرما..." 📙داستان بر گرفته از آیات ۱۸ و ۱۹ سوره نمل @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هنوز کفش‌هایم را پیدا نکرده‌ام تقلید کورکورانه از دیگران موجب رسوایی انسان می‌شود. در نکوهش تقلید کورکورانه و اطاعت بی‌چون و چرا از دیگران و آن‌گاه که کسی به تقلید از دیگری بخواهد کاری انجام دهد و نتواند رسوا شود، به کار می‌رود. خواجه‌ای، خوش خدمتی غلام خود را پیش جمعی می‌ستود و می‌گفت: آن‌چنان این غلام وظیفه‌شناس است که وقتی او را به جایی می‌فرستم، چون در راه به چیزی توجه ندارد، لحظه بازگشتنش را هم می‌توانم پیش‌بینی کنم. حاضران درخواست کردند که این امر شگفت را به آنان نشان دهد. خواجه، غلام را مأمور کرد تا پیامی را به مکانی برساند. چون غلام رفت، خواجه به تخمین می‌گفت: اکنون به فلان کوی رسید، از فلان برزن عبور کرد، به چنین بازاری وارد شد، از بازار بگذاشت، پیغام رساند و بازگشت و در راه است و اینک پشت در ایستاده است. آن‌گاه خواجه غلام را صدا زد و غلام وارد شد. در آن جمع خواجه‌ای دیگر حضور داشت. شب ماجرای آن غلام را با غلام سیاه خود قصه کرد و او را سرزنش فرمود. غلام گفت: در جایی شما نیز چنین بگویید تا بدانید من از آن غلام کم نیایم. خواجه با اعتماد به گفته غلام، روز دیگر در مجلس همان ادعا را مطرح کرد و برای اثبات ادعای خود، غلام را به جایی دور فرستاد و پیوسته به حضار، مسافت پیموده غلام را تعیین کرد و پس از ساعتی گفت:‌ اینک غلام حاضر است. آن‌گاه غلام را خواند و غلام بر در بود. خواجه با نهایت خرسندی پرسید: فرمان را انجام دادی؟ گفت‌: آقا! هنوز کفش‌هایم را پیدا نکرده‌ام. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواص سیاه دانه و درمان هزار درد با سیاه دانه👌 دانه های سحرآمیز و جادویی که در بدن انسان معجزه می کند و کمتر انسانی آن را می شناسد و از خواصش مطلع است ! حتما کلیپ رو ببینید و با خواص جادویی سیاه دانه آشنا شوید و هرگز مصرفش را قطع نکنید ! برای دوستان تان هم ارسال کنید تا با این طلای سیاه آشنا شوند. join us 👌👇👇
قومی که عمر جاوید خواستند (مرگ)✨ 💠در روزگاران گذشته، قومی نزد پیامبر خود آمدند و گفتند: از خداوند بخواه مرگ را از میان ما بردارد. آن پیامبر دعا کرد و خداوند استجابت فرمود و مرگ را از میان آنان برداشت. با گذشت ایام، به تدریج جمعیت آنها زیاد شد، به طوری که ظرفیت خانه ها گنجایش افراد را نداشت. کم کم کار به جایی رسید که سرپرست یک خانواده صبح زود از خانه بیرون می رفت تا برای پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ و دیگر افراد تحت تکلفش، نان و غذا تهیه و به ایشان رسیدگی کند. این مسئله موجب شد که افراد فعال، از کار و کسب و طلب معاش زندگی باز بماندند. ازاین رو، ناچار نزد پیامبر خویش رفتند و از وی خواستند آنها را به وضع سابقشان باز گرداند و مرگ را میان آنان برقرار کند. پیامبر دعا کرد و خداوند دعای او را اجابت فرمود و مرگ و اجل را در میان ایشان برقرار کرد 📚 بحارالانوار، ج 6، ص 116 ✍@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ از درخت بیاموزیم برای بعضی ها باید ریشه بود تا امید به زندگی را به آنها بدهیم برای بعضی ها باید تنه بود تا تکیه گاه آنها باشیم برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود تا عیب های آنها را بپوشانیم برای بعضی ها باید میوه بود تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم نه زنده ماندن را ‌‌‌‌‌‌‌ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمی که دریا میشود شبهای جمعه ⚜مهمان زهرا(س)میشود شبهای جمعه ⚜گرچه گنه کارم ولی با دست زهرا ⚜این نامه امضاء میشود شبهای جمعه ⚜هر کسی یار ندارد به خودش مربوط است ⚜یارِ من باش حسین جان ، که گدای تو منم ⚜السلام علیک یا ابا عبدالله 🌙شبتون حسینی💫✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب با تمام پیچیدگی اش ❄️چه ساده ، 💫آرامش می بخشد ؛ ❄️کاش ما هم 💫مثل شب باشیم ... ❄️پیچیده ولی 💫آرام بخش دلها....!! شبتون در پناه خدا❄️💫 ‎‌‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽✨الهی به امیدتو 🍃🌺امروز آدینه برای روا شدن 🍃🌸حاجات خیر همه صلوات 🍃🌺دعا کنیم برای هم 🍃🌸برای یه حال خوب 🍃🌺برای دلی آروم 🍃🌸برای گشوده شدن گره ها 🍃🌺 اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🍃🌸 مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🍃🌺 وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ 💚 💝 امید غریبانه تنها کجایی چراغ سر قبر زهرا کجایی 🌹تعجیل درفرج صلوات 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌹وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh