هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💠 امیرالمومنین علیه السلام
💛 هر كه شكيبايى ورزد، به آرزوها دست مى يابد
🌿 مَن صَبَرَ نالَ المُنى
📚 غررالحكم ،حدیث 7722
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌹#مبارزه_با_بدعتها
🔰 داستان کوتاه پندآموز
💠 یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی میفروشد نقل میڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بیسابقهای از من خواست.
گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره میخواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول میدهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی میڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه میڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون میگویند: دختر بیجهاز مانند روزه بینماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و...........
💢 در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعتهای غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا میشود. ڪسی ڪه بتواند این بدعتها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨
👌پرتقال ارزان
✍در پاریس، برای خرید به بازار رفتم و دیدم که آن روز پرتقال از همیشه ارزانتر است. تصمیم گرفتم برای چند روز پرتقال ارزان تهیه کنم، هنگامی که فهرست را خدمت امام خمینی (ره) دادم، پرسیدند: این همه پرتقال را برای چه خریدهاید؟
عرض کردم: ارزان بود. خواستم برای چند روزی داشته باشیم. فرمودند: میروید و اضافه را پس میدهید، ما این قدر پرتقال نیاز نداریم.
شما با این کار دو گناه کردید، یکی اینکه چیزی را که نیاز نداشتیم خریدید، دیگر اینکه عدهای را از خریدن پرتقال ارزان محروم کردید.عرض کردم: اینجا کارها با کامپیوتر انجام میشود و پس گرفتن جنس خیلی دشوار است...
🌸فرمودند: پس پرتقالها را پوست میگیرید و پرپر میکنید و شب موقعی که مردم برای نماز میآیند، تعارف میکنید تا همه بخورند. شاید به این نحو خدا از سر تقصیرات شما بگذرد!
↶" به ما بپیوندید "
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨
#داستان_های_اخلاقی
🌼امیر نگاهت باش تا اسیر گناهت نشوی
✍در بنیاسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به #گناه آلوده میشد! درب خانهاش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به #دام میکشید، هرکس به نزد او میآمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او میداد! عابدی از آنجا میگذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچهای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد کهای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبیهایم از بین خواهد رفت!
رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند میترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند. گفت: ای زن! من از خدا میترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت میخورد و سخت میگریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که میخواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سالهاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید #ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال #توبه کرد و در را بست و جامه کهنهای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج میدهم، شاید با من #ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین #خدا شدند!!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی، ج 13، نوشته استاد حسین انصاریان
↶به ما بپیوندید
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
#داستان_عجیب
🚨 داستان عجیب ازدواج با #جنّ
💠 #آیت الله ناصری نقل میکنند
سید ابوالحسن کروندی
از شاگردان #آیتالله نخودکی اصفهانی آمده بود
تهران تا منبر برود ایشان نقل میکند
بعد از نماز عشاء رفتم
مسجد سید عزیزالله تا #نماز بخوانم
دیدم شلوغ است
از در دیگر مسجد رفتم
بیرون از یه نفر پرسیدم
اینجا مسجد دیگهای هست یا نه؟؟
گفت بله
داخل این کوچه است رفتم
دیدم #مسجد کوچکی است
چند تا پله میخوره میره
پایین رفتم پایین و وضو گرفتم
همینکه مشغول نماز شدم
دیدم سروصدای عجیبی میاد انگار افرادی دارند به یکدیگر آب میپاشند
سریع نمازم را خواندم تا ببینم
چه خبره دیدم کسی نیست
و #آب حوض داره تکان میخوره قدری ترسیدم باز مشغول نماز شدم
همون سروصدا شروع شد
نمازم را سریع تمام کردم و سریع آمدم بالا از پیرمردی که داخل مغازه بود
پرسیدم اینجا چرا اینجوریه؟
گفت اینجا اجنّه میآیند و بخاطر همین کسی داخل این مسجد نمیشه.
فردای اون روز یکی از دوستان رو دیدم و جریان رو گفتم رفیقم
گفت
من هم اونجا رفتم و بلایی به سرم آوردند. گفتم چه بلایی؟
گفت یه روز رفتم اونجا نماز بخونم دیدم یه خانم #محجّبهای گوشهای نشسته و به من گفت من منزل ندارم
پدر و مادر و شوهر هم ندارم میشه مرا پناه بدید؟
من تنها هستم. منم گفتم
مادرم تنهاست شما هم بیا با مادرم باش بردمش منزل و بعدها
به مادرم گفتم این خانم خوبیه اگه میشه همسر من بشه مادرم قبول کرد
و بالاخره ازدواج کردیم. بعضی مواقع کارهای #خلاف متعارف از او میدیدم
اما اعتنایی نمیکردم حاصل این ازدواج دو تا بچّه بود.
یه روز همسرم گفت میخوام برم فلانجا منم گفتم نباید بری و قدری بینمون ناراحتی پیش اومد گفت
من باید برم منم با عصبانیت گفتم نباید بری! یکدفعه همسرم رفت داخل بخاری دیواری و غیب شد و دیگه اثری ازش پیدا نشد و الان هم بچّههاش با من هستند و اونجا متوجّه شدم که این خانم جنّ بوده است.
سخنرانی آیتالله ناصری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
شبتون نیکـ🌙ـو
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 63
دستانش را برداشت و دوباره به فرهود خیره شد
-بشین
صندلی عقب نشست و سرش را به شیشه چسباند.آرام شروع به حرکت کرد
-یه حرفی بزنین ببینم چی شده
-می خوام برم یه جایی تنها باشم...جایی رو سراغ دارین؟!
از حرفهایش سر در نمی آورد
-کجا آخه می خواین برین. .
-فقط اگر یه جایی سراغ دارین. .اگرم نه نگه دارین پیاده بشم
-منکه سر در نمی یارم کجا.....
با صدای دادش حرفش نیمه کاره ماند
-نگه دارین می خوام پیاده بشم....
-باشه !!باشه!!
دیگر حرفی نزد.فقط صدای گریه فاخته می آمد.همینطور بی هدف رانندگی می کرد.باید چه کار می کرد
-من چه کار کنم.....ببرمتون خونه
در اینه نگاهش می کرد
-می خوام از زندگی نیما برم.....یه چند روز یه جا باشم یه کم به اعصابم مسلط بشم خودم می رم
کلافه دستی به موهایش کشید
-آخه چرا. ..چی شد یه دفعه.....به خدا نمی دونم الان باید چی کار کنم
صدای فین فین اش می آمد
—نمی خوام زندگی کنم.....به نیما هم نگین منو دیدین....مدیونین
پفی کشید
-لا اله الا الله. ....
سرش را خاراند... ..
-می برمتون یه جائی. ...چند روزی فکر کنین در مورد زندگیتون. ....خواهشا اینکارو با نیما نکنین. ..نیما ایندفعه از بین می ره
فقط گریه کرد.جواب تمام نصیحتهای فرهود فقط گریه فاخته بود.!!!!
*
باعجله از نمایشگاه بیرون رفت.نگاهی به ساعتش انداخت.برای دنبال فاخته رفتن خیلی دیر شده بود.آنقدر با مشتری برای ماشینش چک و چانه زده بود سرش درد میکرد.آخر سر هم معامله شان نشد.درست بود پول لازم بود اما چوب حراج که به اموالش نزده بود.سریع به سمت خانه راند تا با هم بیرون بروند.بالاخره راههای مختلف را امتحان می کرد تا سر از حرف دل فاخته در بیاورد.شاید فاخته باورش نشود...شاید برای باور کردن عمق دوست داشتن نیما مدت کمی باشد، اما برای نیما،فاخته چیز دیگری بود....با او واقعا نفس می کشید.....دل باختن همین اینست دیگر......در هوای کس دیگری نفس کشیدن.....بدون او نفس گیر شدن و مردن.....هر طور بود باید حال دل فاخته را می فهمید.عزیز کرده دلش بود، راحت از او نمی گذشت.دلش برایش بیتاب بود.دیشب تا خود صبح آرام آرام اشک میریخت....بارها خواست بلند شود و در آغوشش بگیرد اما باز هم پشیمان شد.کنار یک گل فروشی ایستاد و شاخه گل رز قرمزی انتخاب کرد.گل هم مانند فاخته او جوان و فریبنده بود.با این تشبیه لبخندی روی لبانش نقش بست.دوباره در ماشین نشست و به سمت خانه راه افتاد.پشت در رسید و زنگ زد.چند بار پشت سر هم اما خبری از باز شدن در نبود.کلید انداخت و وارد خانه شد.آنقدر سوت و کور بود انگار دیوارها هم هشدار می دادند"هیس.،کسی خونه نیست"برق راهرو را زد
-فاخته
کفشهایش را در آورد و وارد هال شد برق هال را هم زد.به طرف آشپزخانه خالی از زندگی نگاه کرد.نه قل قل سماوری، نه اجاق گاز روشنی،نه میز چیده شده ای
-فاخته خانوم
به سمت اتاق خواب راه افتاد .در را باز کرد ...برق را زد .....آنقدر مرتب بود که معلوم بود حتی پشه ای روی تخت ننشسته....
-فاخته.....فاخته ....
به سمت اتاق دیگر رفت.در را باز و کلید برق را زد
-فاخته
آنجا هم همانطور مرتب بود.پاهایش کمی سست شد. به سمت دستشویی رفت و سریع در را باز کرد.... آنجا هم نبود.دوباره به هال برگشت.تا حالا باید بر می گشت .نگران شماره اش را گرفت......امروز وقت نکرده بود به او زنگ بزند.صدای موبایل از اتاق خواب بلند شد.داشت زنگ می خورد و صاحبش نبود تا جوابش دهد.دلشوره اش گرفت....این دختر آخر سر او را می کشت.. .همین الان و نبودنش....این خانه عجیب سوت و کور.... .وهم نبودنش را روشن می کرد.تمام چراغهای خانه روشن بود اما خانه بی حضور فاخته قبرستانی متروک با مرده ای به نام نیما بود.همانطور مستأصل ایستاده بود و نمی دانست باید چه کار کند. شماره خانه مادر را گرفت
-الو
-سلام نیما مادر ..خوبی، فاخته خوبه.....فدات شم بیاین اینجا دلم براتون تنگ شده
وا رفت.آنجا هم نبود.سرسری کمی حرف زد و خداحافظی کرد.یعنی کجا رفته بود.چشمش به پاکتی که روی میز بود افتاد.برگه هایی که روی میز پرت شده بودند.برداشت و یکی از برگه ها را خواند.روح از بدنش رفت.برگه های سو نو به اسم مهتاب بود.دستانش می لرزید .....همین دروغ محض را کم داشت....فاخته اش رفته بود.....حتی منتظر توضیح نمانده بود.....آه فاخته.....این چه کاری بود کردی.....سرش را بین دستانش گرفت .... ..اورا ترک کرده بود.....نفس و جان زندگی اش او را ترک کرده بود.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
ادامه دارد...
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 64
در اتاق را باز کرد و ساک را کنار در گذاشت .کنار رفت تا فاخته وارد شود
-بفرمایین
فاخته آرام در اتاق پا گذاشت. هنوز دو ساعت بیشتر نبود از نیما جدا شده بود احساس می کرد دارد از بی نیمایی زودتر می میرد.اتاق کوچکی با یک تخت و یک کمد یکنفره بود.صدای فرهود را از پشت سرش شنید.
-اینجا اتاق منه.. کوچیکه اما برای یه نفر خوبه
بیحال جواب داد
-زیادم هست
-مادر بزرگم نماز می خونه.تموم شد نمازش صدات می کنم با هم آشنا بشین
.سری به نشانه تایید تکان داد
-فعلا با اجازه
آرام در را هم بست.فاخته ماند و حسرت نداشتن داشته هایش.ا الان احتمالا نیما دیگر فهمیده بود او رفته.از او دلگیر می شد......از اینکه او را بیخبر ترک کرده بود دلش می شکست.کاش او هم دلش برای فاخته تنگ شود.حالا دیگر دلتنگی نیما چه سودی برایش داشت.دوباره اشکهایش سرازیر شد.کاش هیچ وقت نیما را نمی دید.روی تخت نشست.از درد دوری ،پتوی روی تخت در دستانش مچاله شد.غم و غصه داشت او را از پا در می اورد.صدای در آمد سریع اشکهایش را پاک کرد
-بله
-بیزحمت اگه میشه مادر بزرگم می خواد ببینتت
بلند شد .کمی لباسش را مرتب کرد و در اتاق را باز کرد.فرهود هم مثل همیشه تا نگاهش به فاخته می افتاد سریع نگاهش را می گرفت.فرهود راه افتاد و فاخته هم پشت سرش. در اتاق دیگری را زد و در را باز کرد.پیرزنی سفید چهره با چشمانی آبی به رنگ فرهود پای سجاده نشسته بود و تسبیح می گفت.با دیدن فاخته لبخند زد.پیرزن چهره آرام و دلنشینی داشت.معلوم بود در جوانی بسیار زیبا بوده است.آرام سلام داد
-سلام
-سلام به روی ماهت دخترم.بیا جلو ببوسمت.من پاهام درد می کنه نمی تونم پاشم
فاخته سریع جلو رفت و با پیرزن روبوسی کرد و کنارش نشست
فرهود هم آمد و به پشتی روبروی آنها تکیه داد. رو به فاخته کرد
-فاخته خانوم ایشون مادر بزرگ من ،مامان گوهره.مادر جون ایشونم فاخته ست همسر دوستمه.یه چند روزی اینجا باشن.
رو به فرهود کرد
-مهمون حبیب خداست. مخصوصا وقتی هیچ کس و نداشته باشی
فرهود اخم کرد
-من چیم پس.منو حساب نمی کنی
عینکش را در آورد
-تو هم بی معرفتی مادر.به همون بابات کشیدی.پدرت هم بیمعرفته چه برای من ... چه برای بچه اش
آهی کشید
-مامان گوهر الان وقت این حرفا نیستا.
رو به فاخته کرد
-خب مهمان خوشگل ما شام چی دوست داری
فرهود سریع بلند شد
-من برم شام بگیرم
فاخته با خجالت رو به فرهود کرد
-باعث دردسر شدم ..ببخشید
-این حرفا چیه! اختیار داری
رو به مادر بزرگش کرد
-شما چیزی نمی خوای مادربزرگ
از تسبیح گفتن ایستاد
-نه مادر تو هر چی می خری پولشو نمی گیری.مگه تو خودت چقدر پول داری
رفت و گونه مادر بزرگش را بوسید
-من به غیر از تو مگه کیو دارم آخه
-برو خرس گنده !هی خودتو برام لوس می کنی
خندید و دوباره ایستاد.صدای زنگ موبایلش آمد.از جیبش بیرون آورد .با دیدن نام نیما نگاهی به فاخته غرق در فکر انداخت،رد تماس داد و از در بیرون رفت.بد مخمصه ای افتاده بود.مانده بود چطور به نیما بگوید.هر طور که فکرش را می کرد، نیما اگر می فهمید فکرهای غلطی در موردش می کرد.خدا بخیری کندی گفت و از خانه بیرون رفت
غذا را گرفته بود و دوباره وارد خانه شد.هنوز در حیاط خانه قدیمی مادربزرگش بود که تلفنش دوباره زنگ زد باز هم نیما بود.ناچارا جواب داد
-بله
صدای گرفته نیما از پشت خط به گوشش رسید
-فرهود !!بدبخت شدم....فاخته
سعی کرد بیتفاوت رفتار کند
-فاخته ؟!چی شده مگه
بلند داد زد ،طوری که گوشی را از گوشش فاصله داد
-گذاشته رفته....منو ترک کرده رفته
مثلا تعجب کرد
-رفته...آخه واسه چی. ..دعواتون شده
صدای سرگردانش حالش را خراب کرد.سخت بود از او چیز به این مهمی را پنهان کردن
-نمی دونم ..دارم می میرم. ...نمی دونم چه خاکی تو سرم کنم
-آروم باش..شاید برگرده....شاید جایی رفته
دوباره فریاد زد
-جایی نداره بره. ...می فهمی.. هیچ جایی رو نداره
-خیلی خب. ..باشه....آروم بگیر تا بتونی فکر کنی.می یام اونجا یه سر تا ببینم چی شده.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
چراغی که ایزد بر فروزد
این مثل در مقام غلبه حق بر باطل و در تعبیر از كسانی است كه بر خلاف تاییدات خداوندی عمل كنند و خسران ببینند ، استعمال میشود .
آوردهاند كه ...
ابوسعید فضل الله بن ابی الخیر كه اختصاراً ابوسعید ابی الخیر نامیده میشد از اعاظم مشایخ صوفیه و محدثان معروف قرن پنجم هجری است . به گفته علامهٔ دهخدا در لغت نامهاش :در عیوب نفس دید و مخالف هوی كردن با قصی الغایه بود و در فقر و غنا و تحمل ، شانی عظیم داشت و در لطف و سازگاری آیتی بود خاصه در فقر هر جا كه سخن ابوسعید رود همه دلها را وقت خوش شود زیرا كه از ابوسعید هیچ نمانده است و او هرگز من و ما نگفت همیشه ایشان میگفت ... ”
ایامی كه شیخ در نیشابور بود شهر نیشابور محتسبی داشت مقتدر و سختگیر و در عین حال منكر شیخ ابوسعید . روزی بازرگانی مبلغ یک هزار دینار و مقداری عود برای شیخ ابوسعید میفرستد . شیخ بنا بر رسم و عادت عارفان كه از این گونه تقدیمیها نباید دیناری پس انداز شود به پیشكارش حسن مودب دستور میدهد كه انواع اغذیه برای صوفیان و دراویش آماده كنند . شمعهای بلند كافوری بخرند و در حیاط خانقاه روشن كنند . عودها را هم یكسره در تنور بریزند دود خوشبویش مشام همسایگان را نیز معطر سازد .
محتسب موصوف كه مترصد بود دوان دوان به خانه شیخ آمد و به حالت تشدید و اعتراض فریاد زد كه : این چه كاری است تو میكنی ؟ مگر نمیدانی كه روشن كردن شمع در روز روشن و سوزاندن عود در تنور اسراف و خلاف شرع است . شیخ ابوسعید ظاهراً حالت حجب و حیا به خود گرفت و گفت : من نمیدانستم حالا كه تو میگویی حرام است . خودت شعلههای شمع را خاموش كن .
محتسب جلو رفت اولین شمع را فوت كرد ، آتش در ریش و لباس او گرفت .
ریش او سوخت و لباسش هم سوخت و به هزار زحمت او را از آتش رهانیدند ، شیخ روی به او كرد و گفت :
هر آن شمعی كه ایزد بر فروزد
كسی كه پف كند ریشش بسوزد
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
بز خری میکنی
یک روز ملانصرالدین تصمیم گرفت گاوش را به بازار ببرد و بفروشد پیش از رفتن به بازار آب و علف خوبی به گاوش داد و آن را به بازار برد . یکی از آدمهای بد کار وقتی دید ملانصرالدین گاوش را به بازار آورده تا بفروشد فکر شیطانی به ذهنش رسید و نقشهای کشید که سر بیچاره کلاه بگذارد او با عجله به سراغ دوستانش رفت و نقشهاش را با آنها در میان گذاشت و طبق نقشه یکی یکی به طرف ملا نصرالدین رفتند .
اوّلی گفت: عمو جان این بز را چند میفروشی؟ ملانصرالدین گفت: این حیوان گاو است و بز نیست. مرد گفت: گاو است؟ به حق چیزهای نشنیده! مردم بز را به بازار میآورند تا به اسم گاو بفروشند. ملاّ داشت عصبانی میشد که مرد حیلهگر راهش را گرفت و رفت .
دوّمی آمد و گفت : ملاّ جان بزت را چند میفروشی ملّا از کوره در رفت و گفت : مگر کوری و نمیبینی که این گاو است نه بز؟ ، مرد حیلهگر گفت: (چرا عصبانی میشوی؟ بزت را برای خودت نگه دار و نفروش)
چند لحظه بعد سومّی آمد و گفت: «ببینم آقا این حیوان قیمتش چند است» ملا گفت: «ده سکه» خریدار گفت: ده سکه؟ مگر میخواهی گاو بفروشی که ده سکه قیمت گذاشتی این بز دو سکه هم نمیارزد
ملا باز هم عصبانی شد و گفت: گاو؟ پس چی که گاو میفروشم
خریدار گفت : دروغ به این بزرگی! مگر مردم نادان هستند که پول گاو بدهند و بز بخرند.
ملاّ نگاهی به گاوش انداخت کمی چشمهایش را مالید و با خود گفت : «نکند من دارم اشتباه میکنم و این حیوان واقعاً بز است نه گاو» خریدار چهارمی سر رسید و با لبخند آرامش گفت : ببخشید آقا! آیا این بز شما شیر هم میدهد؟ مّلا که شک در دلش بود گفت : «نه آقا ، بز است ، به درد این میخورد که زمین را شخم بزند» خریدار گفت: «خوب حالا این بزت را چند میفروشی تا با آن زمینم را شخم بزنم» ملا با خود گفت: «حتماً من اشتباه میکنم مردی به این محترمی هم حرف سه نفر قبلی را تکرار میکند» معامله انجام شد . ملا گاوش را که دیگر مطمئن بود ، بز است به دو سکه فروخت و به خانهاش برگشت
دزدها هم با خیال راحت گاو را به آن طرف بازار بردند و با خیال راحت فروختند از آن به بعد وقتی خریداری بخواهد هر جنسی را به قیمت کمتری بخرد میگویند : " بز خری میکنی
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت جالب و پند آموز بهلول و هارون الرشید 👌
حتما تا پایان ببینید...
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
✅تکنیکی معجزه بخش برای رفع درد زانو 👌
🥕خوردن هویج برای تسکین زانو درد در حقیقت یکی از روش های درمانی طب سنتی چینی به شمار می رود.
🥕هویج های نارنجی سرشار از بتاکاروتن و ویتامین A، دو ماده ی ضد التهاب قوی هستند، ویژگی ای که این ماده ی غذایی را برای تسکین درد زانو کارساز کرده.
🥕برای اینکه بتوانید بیشترین بهره را از فواید هویج ببرید باید آن را به صورت پخته میل کنید، اما اگر از خوردن هویج پخته خوش تان نمی آید، خوردن خام آن ها هم ایرادی ندارد. برای کاهش زانو درد سعی کنید روزانه ۲ وعده هویج مصرف کنید.
👇👇🏿👇
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🌺ﺍﮔﺮ ﮐﻠﯿﺪ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﯼ ،ﻗﻔﻠﺶ ﻧﮑﻦ
ﺍﮔﺮﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ،ﺭﻫﺎﯾﺶ ﻧﮑﻦ
ﻋﺎﺷﻖ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺑﺎﺵ
ﻭﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭ
ﺍﺯﺗﻨﻔﺮ،ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﺎﺵ
ﺑﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ،ﻣﻬﺮ ﺑﻮﺭﺯ🌸✨🍃
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سه_شنبه_های_جمکرانی
حیدری وار بیا حیدر کرار زمان؛
جمکران منتظر منبر مردانه تست ..
پرده بردار از این مصلحت طولانی؛
که جهان معبد و منزلگه شاهانه تست ..
#میثم_بشیری
#یا_مهدی
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
درد دل با خدا 😍💝
باز هم مرا تنها نمیگذاری 🙂🌸💫
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#متن_شب
بیـایید 🕊⭐️
دعا كـنيم
در ايـن جهان 🕊⭐️
دلـی نـاشـاد
و غـمگين نباشـد 🕊⭐️
اشكی برگونه ای از
نااميدی جـاری نگردد🕊⭐️
و دنيايی سراسر صلح
و دوستـی و قـلب هـايی🕊⭐️
بهم نـزديک داشتـه باشیم 🕊⭐️
شبتون خـوش و سراسر آرامـش🕊⭐️
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بِسـمِ اللهِ الرَّحمـن الرَّحیـم🍃
پـروردگارا
بی نگاه لطـف تـو
هیچ کاری بہ سامان نمیرسد
نگاهت را از ما دریـغ نکن
و با دستان قدرتمند و توانايت
چرخ روزگارمان را بچرخان
🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸
صبحتـون معطـر بہ ذڪر الله
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖خواهی که در
پناه کرامات سرمدی
ایمن شوی ز فتنه و
ایمن زِ هر بدی
لبریز کن زِ عطر گل
نور سینه را
با ذکر یک صلوات
بر نبی وآل نبی💖
💖✨اللّهُمَّصَلِّعَلي
💖✨مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
💖✨وَعَجِّلفَرَجَهُــم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سلام_امام_زمانم
#سلام_آقای_من
#سلام_پدر_مهربانم
یک دانه نه صد دانه ی تسبیح دعایت
هر روز فرج زمزمه کردیم برایت
شرمنده ی چشمان پر از اشک تو هستیم
جان همه ی عالم و آدم به فدایت
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تدبردرقرآن
قسمت دردناک زندگی هر انسانی
اونجاست که به هر کسی حتی دشمنش واسه حل مشکلش رو میندازه
اما خدا رو فراموش میکنه....
شاید اگر به همون اندازه که روی مشکلاتمون تمرکز کردیم به قدرت خداوند توجه میکردیم، سهممون اینهمه نگرانی و استرس و غم نبود.
واقعا بزرگترین مشکل ما انسانها
در مقابل توانایی و قدرت خداوند چقدر میتونه بزرگ باشه؟؟
🌺🌿 إِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿٤٥﴾
مسلماً خدا بر هر کاری تواناست.
📖سوره نور
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی یک پاداش است،
نه یک مکافات
فرصتی کوتاه
تا ببالی
بیابی
بیندیشی
بفهمی و زیبا بنگری
و در نهایت در خاطره ها بمانی
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
ملا نصرالدین با دوستی صحبت میکرد.
دوستش گفت: خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتادهای؟
ملا نصرالدین پاسخ داد: فکر کردهام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم.
از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بیخبر بود.
بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی دربارهی آسمان داشت، اما زیبا نبود.
بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کردهای ازدواج کنم.
پس چرا با او ازدواج نکردی؟
آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی میگشت!
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
چگونه صبح ها مغز خود را تقویت کنیم ؟
1- حداقل 5 دقیقه ورزش کنیم
2- حداقل 5 دقیقه کتاب بخوانیم
3- حداقل 5 دقیقه بازی فکری انجام دهیم
4- با آرامش صبحانه بخوریم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم❤️
امروز خردِ لایتناهی هدایتم می کند. عشق الهی توانگرم می سازد و به هر کاری دست بزنم پیروز و کامیاب می شوم.
خدایا سپاسگزارم❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانهایےفرامیرسد
که تصورمیکنی
همه چیزبه
پایان رسیده است
اماخیلےغیرمنتظره
خدامعجزه اش رانشانت
میدهد🌸🍃
این لحظه ناب،نصیب تک تک 💕
شما عزیزان 🌸🍃
چهارشنبه تون سرشارازمعجزه الهی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
♡••♡••♡••♡••♡
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_معصوم
💎امام کاظم علیه السلام:
مصیبت برای صابر، یکی است و برای آنکه بی طاقتی کند، دوتاست
أَلْمُصيبَةُ لِلصّابِرِ واحِدَةٌ وَ لِلْجازِعِ إِثْنانِ
📚تحف العقول صفحه 414
➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖
💎امام رضا عليه السلام:
آنکه از خدا توفيق بخواهد، اما تلاش نكند، خود را مسخره كرده است
مَن سَألَ اللّه َ التَّوفيقَ و لَم يَجتَهِد فَقَدِ استَهزَأَ بِنَفسِهِ
📚بحارالانوار، جلد78، صفحه356
➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖
💎امام جواد(ع):
كسى كه به خاطر پيروى از دلخواه تو، راه درست را بر تو پنهان دارد، بی گمان با تو دشمنى كرده است.
📚أعلام الدين ص 309
➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖
💎امام هادی علیه السلام:
شکرگزاری از نعمت، از خود نعمت بهتر است چون نعمت متاع دنیای فانی است و لکن شکر، نعمت جاودانه آخرت است
📚تحف العقول، صفحه ۴۸۳📖
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh