*✨﷽✨*
*📚 #حکایت*
*🌹روزی واعظی به مردمش می گفت:*
*✍ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید،*
*می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.*
*🔰جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...*
*روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.*
*چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت...*
*جوان گفت: "ای بزرگوار!تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!*
*واعظ، آهی کشید و گفت: حق،*
*همان است که تو می گویی،**
*اما دلی که تو داری، من ندارم*.
*📚حکایت ها وداستانهای آموزنده*
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚#داستانی_زیبا
یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآن را می خواند.
نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند.
یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم، سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟
پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور!
آن پسر انجام داد آنچنانکه به او گفته شده بود، اما همه آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او دوباره به خانه بیاورد.
پدربزرگ خندید و گفت:تو مجبور هستی که اندکی، سریع تر زمان آینده را جابجا کنی.، و او را به عقب ، به طرف رودخانه فرستاد تا دوباره با آن سبد تقلا کند. این دفعه آن پسر سریع تر دوید، اما آن سبد خالی می شد قبل از اینکه او به خانه برگردد. پسر جوان به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب با سبد یک کار غیر ممکن است، و به همین دلیل او رفت و به جای سبد یک سطل آورد. پیرمرد گفت: من سطل آب نمی خواهم، من یک سبد آب می خواهم. تو به اندازه کافی تلاش نکردی. و سپس پیرمرد از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند.
در این مرحله، پسر می دانست که این کار بی فایده است اما او می خواست به پدربزرگش نشان دهد که هر چقدر هم سریع بدود، با این حال آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او به خانه برگردد.پسر دوباره آن سبد را داخل رودخانه کرد و سخت دوید، اما زمانی که رسید نزد پدربزرگش، سبد دوباره خالی بود. پسر گفت:
دیدی پدربزرگ، این بی فایده است.
پیرمرد گفت: واقعا تو فکر می کنی که آن بی فایده است؟
نگاه کن به داخل سبد!
آن پسر به داخل سبد نگاه کرد و برای اولین بار متوجه شد که آن سبد تغییر کرده بود.آن سبد زغالی قدیمی کثیف، تغییر شکل یافته بود و اکنون داخل و بیرونش تمیز بود.
آن است رویدادی که تو زمانی که قرآن می خوانی. شاید تو درک نکنی و یا بخاطر نیاوری همه چیز را، اما درون و بیرون تو تغییر خواهد کرد.
آن، کار خداست در زندگی ما! یعنی هدایت!
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 93
فاخته بی توجه به نیما داخل رفت.در باز شد و حاج آقا داخل آمد. با دیدن مهتاب و اشکهای حاج خانم اخمهایش در هم رفت
-چه خبره اینجا،محله پر شده از صدای شما
مهتاب به سمت حاج آقا برگشت
-به به حاجی.چه خوب شد اومدی پدر شوهرمم دیدم
نگاه تند و تیز حاج آقا بیشتر نیما را شرمنده کرد
-خب حاجی جون به فکر نوه اتم باش.چون امروز و فردا پیداش میشه
حاج آقا در حالیکه بیتفاوت از کنارش رد میشد آرام حرفهایش را زد
-تا اثبات نشه هیچ چیز معلوم نیست....تو اثباتش کن بعد بیاد داد و هوار.الانم برو...پلیس سر کوچه ست
دادش بلند شد
-سر تو ننداز پایین برو حاج دوزاری.به پسرت بگو پای غلطش بمونه
صدای حاج آقا بلند شد
-نیما !چه اینجا وایستادی!برو تو
مهتاب از اینکه حرفهایش به پشیزی ارزش داده نشد آخرین تیر را هم رها کرد.فریاد زد
-تازه واسه اون دوستتم دارم نیما.خبر نداری تو نبودت چقدر از من سو استفاده کرد
با سرعت به سمتش دوید.این یکی دیگر زیادی بود .تحملش را از دست داد.به مهتاب رسید مانتویش را به شدت کشید و به سمت در رفت.صدای جیغ مهتاب بلند شد
-کثافت ولم کن.از دماغت در می یارم
فریاد زد
-گمشو برو تا نکشتمت مهتاب
داشت کشان کشان به سمت در حیاط می کشاندش، که با صدای جیغ بلندی که از خانه آمد ناگهان دلش ریخت.دختر نازنین با گریه در حیاط دوید
-دایی!دایی!زندایی، بدو
مهتاب را هل داد و با آخرین سرعت به سمت خانه دوید .پاهایش شل شد!فاخته بیحال در کنار در اتاق روی زمین افتاده بود
دکتر که از در اتاق بیرون آمد جلویش سبز شد
-چی شد دکتر وضعیتش خوبه.
-قرار بود در آرامش باشه
بی صبرانه تکرار کرد
-دکتر خواهش می کنم فقط می خوام بدونم حالش چطوره.تو خونه از حال رفته بود بهوش اومد همش می گفت درد دارم
از کنار نیما رد شد
-حالش خوبه ولی امشب اینجا بمونه بهتره.
دستی به سر دردناکش کشید.صدای پدرش را شنید
-بهتره بریم.شب که اینجاست
سرش را تکان داد
-نه من همینجا می مونم
صدای زنگ گوشی همراه حاج آقا بلند شد.حاج آقا جواب تلفنش را داد.نیما هم به او نگاه می کرد گرفته و ناراحت زل زد به نیما
-دیگه چی شده هان.مامان که حالش خوبه؟؟
با سر تایید کرد و دوباره نگاهش کرد
-مادرت خوبه.مهتاب زایمان زود رس انجام داده،ادعا کرده مرگ بچه تقصیر تو بوده هلش دادی.ازت شکایت کرده.یه مردی رو با مامور فرستاده دم خونه
با ناباوری پدرش را نگاه کرد
-چی!!!من طوری هلش ندادم که زمین بخوره،یعنی اصلا زمین نخورد فقط خورد به در خونه
حاج آقا نفس عمیقی کشید
-یه سری از اشتباهات جبران که نمی شن هیچ ،هر چی بیشتر دست و پا بزنی بدتر غرقت می کنن
سرش را پایین انداخت و بی رمق روی نیمکت در راهروی بیمارستان نشست.حاج آقا دست روی شانه اش گذشت
-پاشو بریم خونه....یه حال و هوایی عوض کن بعد دوباره بیا.پاشو بابا
ترجیح داد به خانه برود.فاخته را۸۸۸ هم که نمی شد دید.آنروز آنقدر روز بدی بود که از سر و کولش همش بد شانسی بارید.چشمانش را کمی مالید درد در سرش پیچید .مهتاب معلوم نبود چرا ادعا می کرد بچه مال اوست.چیزی که خیلی راحت می شد اثباتش کرد.ادعایش راجع به فرهود هم کفرش را در آورد. مگر میشد کسی زیر گوشش کاری کند و او آنقدر پخمه باشد که نفهمد.امکان نداشت. تمام مسیر را به این چیزها فکر کرد.فکر می کرد و بیشتر اعصابش به هم می ریخت.به خانه رسیدند.بی هیچ حرفی به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید.فاخته نازنینش کنارش نبود.دختر بیچاره ،تا کمی روحیه می گرفت و حالش بهتر میشد.یک نفر پیدا می شد و او را دوباره به قعر چاه ناامیدی می انداخت.دوباره یاد مهتاب افتاد و از نفرت پر شد. در این روزهای حساس که تمام فکر و ذکرش فاخته بود همین مهتاب را کم داشت.قرار بود از هفته دیگر شیمی درمانی را شروع کنند و حالا با این اوضاع دو مرتبه روحیه اش خراب شده.نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.بلکه بتواند کمی فکر و خیال را از ذهنش دور و خواب را مهمان چشمانش کند.
صبح دنبال فاخته رفته بود.باز هم در خود فرو رفته و ساکت در ماشین نشسته بود و از شیشه اتومبیل بیرون را تماشا می کرد.اینبار او هم سکوت کرده بود از جنس شرمندگی و خجالت.او به فاخته خیانت نکرده بود اما مهرش بر پیشانی اش خورده بود.در راه نزدیک خانه ایستاد و چند نان سنگک خرید.به فاخته تعارف کرد اما برنداشت.نان را در عقب ماشین گذاشت و دوباره به سمت خانه راند.همین که داخل کوچه پیچیدند بادیدن چند مامور در جلوی در خانه ماشین را نگه داشت.آب دهانش را قورت داد و به چهره رنگ پریده فاخته نگاه کرد.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
شبتون رؤیـ🌙ـایی
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 94
همانجا در ماشین نشست،تا ماموران سوار ماشین شدند و رفتند.چشم حاج آقا به آنها افتاد.با سر سلامی داد و داخل رفت.نیما هم ماشین را داخل برد. خواست کمک فاخته کند اجازه نداد و خودش آهسته پیاده شد و به خانه رفت.اوهم بدون حرفی پشت سرش وارد خانه شد.به اتاق رفت فاخته داشت مانتو اش را در می آورد. آهسته رفت و از پشت در آغوشش گرفت
-با من قهر نباش فاخته
نفس عمیقی می کشد
-قهر نیستم فقط اگه اجازه بدی می خوام تنها باشم
-پس چرا باهام حرف نمی زنی
دستان نیما را باز کرد
-چون حرفی برای گفتن ندارم همون قدر که حقی برای اعتراض
با ناراحتی نگاهش کرد
-منظورت چیه؟ ؟؟
روی تخت نشست و پاهایش را دراز کرد.قصد دراز کشیدن داشت
-هیچ منظوری ندارم.خیلی خوابم می یاد می خوام تنها باشم
ناراحت از حرکت فاخته خواست اتاق را ترک کند.بار دیگر برگشت و فاخته را نگاه کرد اما پتو را روی سرش انداخت و نیما را محل نداد. از در اتاق بیرون رفت و وارد هال شد.کنار پدر روی مبل نشست.مادر هم باسینی چای به آنها پیوست.نیما مثل حال این روزهایش سخت در خود فرو رفت.فاخته باورش شده بود....دستی روی شانه اش آمد و تکانش داد.پدرش بود
-حواست هست چی گفتم
گنگ بود
-نه !نه ...نشنیدم چی گفتین
به برگه در دستش اشاره کرد
تو این تاریخ باید کلانتری بری.ادعاهای تو و طرف رو میشنون.در صورت لزوم هم طرح دعوی به دادگاه کشیده میشه.شانس بیاری راحت خلاص شی
تاریخ روی برگه را نگاه کرد
-من تو این تاریخ نمی تونم باشم.فاخته رو باید بیمارستان ببرم.آزمایش هم دادم که نشد یه کلیه بدم بهش و از این درد خلاص بشه.
پیشانی اش را ماساژ داد.صدای غمگین پدر را شنید
-از ماها که هیچکدوم نشد.یه مادرت که اونم خودش جون نداره
محزون نگاه مادرش کرد
-من منظورم این نبود...چرا همه حرفای منو بد برداشت می کنن...من اصلا هیچ توقعی از هیچ کس ندارم فقط ...فقط اون روز روز اول شیمی درمان یه....نمی تونم باشم کلانتری..نمی رم! فاخته رو تنها نمی زارم.برام مهم نیست حرفا مو باور می کنین یا نه.اما من محاله ممکنه پدر بچه اون عفریته باشم....امکان نداره...می خواین باور کنین می خواین نکنین
پدرش یا علی گفت و بلند شد.
-کجا میری علی
به حاج خانم نگاه کرد و آه کشید
-یه کار واجبی دارم زهرا؟ یه سر میرم حجره و بر میگردم
نگاهی به پسرش انداخت .تصمیمش را گرفته بود.باید کاری را که فکر می کرد درست است انجام می داد
با رفتن پدر او هم بلند شد و به اتاق رفت.فاخته همانطور که اتاق را ترک کرده بود خوابیده بود.آرام در کنارش دراز کشید.حس در آغوش کشیدنش پریده بود.اصلا حوصله نداشت بویژه که می دانست خواب فاخته سبک هست و فهمیده نیما کنارش دراز کشیده اما تغییری در وضعیت خود نداده بود.او هم پشتش را به فاخته کرد.آنقدر به صدای وزش باد و بعد باران گوش داد تا خوابش برد.هوای بهاری فروردین ماه هم آن سال زیادی دل پری داشت و دائم می بارید.
زود خوابیده بود و حالا نصفه های شب بیخوابی به سرش زده بود.برگشت و به فاخته نگاه کرد.چه عجب پتو را از سرش برداشته بود.آرام بلند شد و از تخت پایین رفت.گشنه بود اما اصلا حوصله غذا خوردن نداشت .ترجیح داد به حیاط برود و از خنکای صبح لذت ببرد.روی پله های رو به حیاط نشست.درختان سبز ،و حیاط دلپذیر شده بود.لبخندی تلخ بر لبانش نشست. قرار بود امسال را با خوبی در طبقه بالا شروع کنند..اما حیف...فاخته برای آرزوهای خودش هم دل و دماغ نداشت.با خیال داشتن بچه هایی که با همهمه سکوت حیاط را پر از نشاط می کردند دچار شوقی زودرس شد.هر چه دلش را خوش می کرد در اندکی تبدیل به یاس و نا امیدی می شد.صدای در آمد و اندام ریزنقش فاخته که ارام در کنارش نشست هوای دلش را کمی بهاری کرد.نگاهش به دمپایی های بزرگ پاهایش افتاد.لبخندی پنهان زد اما به صورتش نگاه نکرد.
-خیلی صبر کردم وقتی کنارم خوابیدی بغلم کنی.نیومدی
نیشخند زد
-منظورت اینه که نفهمیدی هفت هشت ساعت کنارت خوابیدم
با تعجب نگاهش کرد بیشتر ناراحت شد.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✅داستان کوتاه
✍در انطاکیه (شهري درترکیه کنونی) یک والی (استاندار) خداترسی در شهری بود که برعکس سایر والیها که افراد قوی جثه و درشت هیکل را برای گرفتن مالیات به روستاها میفرستادند، این والی افراد ضعیف را برای اخذ مالیات روانه میکرد. روزی پسرش از او پرسید: ای پدر، چرا مانند والیهای دیگر، ماموران مالیات را از افراد قوی هیکل انتخاب نمیکنی؟
پدرش گفت: پسرم؛ گاو، الاغ و اسب و شتر هر چهار حیوان، اهلی هستند، آیا میدانی چرا گاو شاخ دارد و بقیه ندارند؟ چون شتر و اسب و الاغ مَرکب انسان هستند اما گاو نه. اگر آنها شاخ داشتند در زمان خشم هر لحظه ابزاری برای انتقال خشم خود داشتند و سوارهی خود را با کوچکترین خطایش با شاخهایشان میزدند. از آن گذشته سواره هم از سوار شدن بر آن هراس داشت.
اگر من ماموران قوی هیکل برای اخذ مالیات میفرستادم، آنها چون شاخ داشتند و قوی بودند، به مردم در اخذ مالیات ستم میکردند و تحمل هیچ سخنی را نداشتند و مردم را از دیدن آنها هراس در جان میافتاد. پس مالیات و خراجی که به من میآوردند حلال نبود و برای شهر ما برکتی نداشت. ماموران ضعیف انتخاب کردم تا با مردم مدارای بیشتری نمایند و زمان اخذ خراج حتی نفرین هیچ پیرزنی نیز بر نخیزد. شکر خدا نیز میبینی از تمام والیهای دیگر، شهر ما به خوبی اداره میشود.
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
🌿کرفس از نظر طب سنتی
↩️لاغر کننده
↩️رفع یبوست
↩️کاهنده قند خون
↩️کاهنده فشار خون
↩️غسال و شستشو دهنده بدن
↩️استخوان سازو غضروف ساز
برای کسانی که سیگارترک میکنند فوق العادست
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
هفت چیز بدون هفت چیز دیگر خطرناک است:
✅ثروت بدون زحمت
✅دانش بدون شخصیت
✅علم بدون انسانیت
✅سیاست بدون شرافت
✅لذت بدون وجدان
✅تجارت بدون اخلاق
✅وعبادت بدون ایثار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
یک #داستان از #مثنوی #معنوی
مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است
به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.
بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند
و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. .
مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یادآوری کرد
و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم
دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
☘ امام هادی (عليه السلام) :
👌 از خداوند متعال خواسته ام كه هر كس آن (این دعا) را بخواند #ناامید نگردد :
🤲 یـا عـُدَّتـى عِنْدَ الْعُدَدِ وَ یا رَجائى وَ الْمُعْتَمَدُ
وَ یا كَهْفى وَ السَّنَدُ وَ یا واحِدُ یا اَحَدُ
یا قُل هُوَ اللّهُ اَحَدٌ، اَسْئَلُكَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِكَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِى خَلْقِكَ مِثْلَهُمْ اَحَدَا
اَنْ تُصَلِّىِ عَلَیْهِمْ وَ تَفْعَلَ بى ....(حاجت را ذکر کند)
📖 أمالى شیخ طوسى ، ج 1
📖 بحارالا نوار ، ج 50
☀️ به ما بپیوندید 👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای پناه بی پناهان پناه مان باش ...
ای یار و یاور تنهایی هایمان تنهایمان مگذار...
ای داننده نهان و آشکار از خطاهایمان در گذر...
ای مهربانترین مهربانان آرامش را به همه
عزیزان و دوستانم هدیه کن...
شبتون در پناه خالق مهربانمان❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh