📝#یک_خاطره
🔸 خاطره یا روضه...؟!
🔖با #حاجحسینخرازی رفتیم
سرکشیِ خط،
که توی مسیر دیدیم یه #نفربر در حالِ #سوختنه و تعدادی رزمنده دارند با دست ،
خاک میریزن رُوش تا خاموش بشه.
■جلوتر رفتیم و دیدیم #رزمندهای داخلِ نفربر در حالِ سوختنه و بلندبلند داره با #خدا حرف میزنه؛ میگفت:
▫️خدایا الان پاهام داره میسوزه،🔥 میخوام اونطرف پاهای منو ثابت قدم کنی.😢
▫️خدایا الان سینهام سوخت🔥؛
این سوزش به سوزش سینهی حضرتزهرا(س) نمیرسه😢
▫️خدایا الان دستام میسوزه🔥؛
از تو میخوام اون دنیا دستام رو به طرفت دراز کنم، دستانی که گناه نداشته باشه😢
▫️خدایا صورتم داره میسوزه🔥.
این سوزش برا امامزمان و برا ولایته. اولین بار #حضرت_زهرا(س) اینطوری برا ولایت سوخت😢
🔥آتش به سرش که رسید، گفت: خدایا دیگه طاقت ندارم؛ لاالهالاالله... خدایا خودت شاهد باش، سوختم🔥 ولی #آخ نگفتم.😢
🥀🥀به اینجا که رسید سرش با صدای #تِقّی از هم پاشید. بچهها زار زار گریه 😭میکردند.
■یهو چشمم افتاد به #حاجحسین که گوشهای زانوی غم بغل گرفته و هایهای گریه😭 میکرد.
میگفت: خدایا من چطور جواب اینا رو بدم؟ دستم رو که روی شونهاش گذاشتم، نگاهم کرد و گفت: ما فرماندهی ایناییم. اینا کجا ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره و نمیگه: جواب اینا رو چی میدی؟
■بچهها #خاکستر شهید رو توی یه گونی ریختند و براش #زیارتعاشورا خواندند...
حاجحسین نای بلندشدن نداشت. پشت موتور🏍 که نشست، سرش رو گذاشت روی شونهام و اونقدر گریه 😭کرد که پیراهن و زیرپوشم #خیس شد؛ میگفت: ای کاش ما هم مثل شهید معرفت پیدا کنیم.
🌷🌷🌷
#هفته_بسیج