تحلیل سیاسی و جنگ نرم
هوا در بلاتکلیفیِ روشنی روز و تاریکی شب بود...
کاروان کم کم به دشت نینوا نزدیک میشد...
زنگ صدای محملها سکوت سنگینِ شب را
بهم ریخته بود...
باد ناله کنان میوزید و پردههای محملها را
بی رمق تکان میداد...
اینبار.سوز بیابان بود که با سوزِ دل همراهی میکرد
و بر تنهای خسته اسیران تازیانه میزد...
این دشت آشنای قریب غریبیِ مسافران امشب بود...
در اين دشت روايتها ديدهاند
از ارباً اربا شدن علی اكبر تا مشک حضرت سقا
تا اتمام حجت بر حراميان با حنجره شش ماهه...
این کاروان حرفهای زیادی با آنان که در آنجا خفته بودند داشتند...
آمده بودند تا در آنجا چهل روز غم واسیری را
چله بگیرند...
که بگویند این چهل.
چهل سال پیرترشان کرده بود...
آمده بودند تا بگویند والله كه "ما رأیت الا جمیلا"
جز حقیقت نبود...
اما سینههامان شرحه شرحهی این زیبایی شد...
صبر در مقابل قامت این کاروان قد خم کرده بود...
حالا میخواستند این داغ را بعد چهل روز
ببارند...
اما عمهی سادات در تمام راه
چرا انقدر ساکت بود...
زينب هنوز با صدای قرآن سَــر بالای نیزه
هم نوایی میکرد
اما حالا وقت مَحشر کربلای دل او بود...
میتواند این داغ را زمین بگذارد؟ نه!
داغ روی لبهای خشكيدهاش حک شده بود وقتی گلوی برادر را بوسید...
زینب امشب آمده بود عهدش را با برادر تمام کند...
حافظ همهى امانتهايت بودم جانِ دلم ولى
شرمندهام برادرم يک گلات ميان خرابهی
شام جاماند...
و ای وای از شام...ای وای...ای وای...
#درد_جاماندگي
#دلت_را_به_خدا_بسپار
#صلي_الله_عليك_يا_اباعبدالله
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
#يك_كاروان_دل_به_كربلا_ميرسه
💠