هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان «سقیفه»
#قسمت :بیست و یکم
چند روزی از ارتحال آخرین پیامبر خدا می گذشت ، چند روزی که به اندازه ی قرن ها دین خدا را به بیراهه کشانید ،چند روزی که علی خانه نشین شده بود که گریه ی دختر پیامبر(ص) هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد...
چند روزی که دنیا به کام دنیا پرستان شده بود و مؤمنان این دیار در غربت و مظلومیت خود بودند .
دوباره وسوسه های اطرافیان ابوبکر شروع شد که : چرا ساکت نشسته ای و کسی را به سراغ علی(ع) نمی فرستی؟ مگر نمی دانی تا علی (ع) بیعت نکند پایه های خلافت تو همچنان میلرزد...
وقتی عمر این سخنان را درگوش ابوبکر زمزمه کرد ، ابوبکر که به نسبت مردی نرم تر و عاقل تر و دور اندیش تر از عمر بود و برعکس عمر خشن تر و سخت تر از او بود ،رو به عمر گفت : چه کسی را بفرستیم؟
عمر گفت : هر کس را که بفرستی کاری از پیش نخواهد برد مگر قنفذ،آخر او فردی خشن و سخت و سنگدل است ، او از آزاد شدگان و یکی از افراد قبیله ی«بنی عدی بن کعب» است.
ابوبکر ، نظر رفیقش را پسندید و قنفذ را به همراهی عده ای به سوی خانه ی امیرالمؤمنین روان کرد.
پشت درب رسیدند و اجازه خواستند تا وارد شوند ولی علی (ع) اجازه نداد!
قنفذ و همراهانش نزد ابوبکر و عمر بازگشتند و گفتند: به ما اجازه داده نشد.
در این هنگام عمر و ابوبکر در مسجد نشسته بودند و مردم هم اطرافشان را گرفته بودند.
عمر رو به قنفذ گفت : برگردید! اگر اجازه داد داخل شوید وگرنه بدون اجازه داخل شوید!
و قنفذ ملعون براه افتاد تا واقعه ای را رقم بزند که سرآغاز وقایع بسیار دیگری بود....
قنفذ رفت تا به آیندگان اجازه ی هتک حرمت آل طه را صادر کند....
این ملعون رفت تا مقدمه ی سیلی خوردن سه ساله های کربلا، صورت گیرد
او رفت تا آتشی به پا کند و شعله های این آتش در نینوا بر خیمه ی پسرفاطمه (س) افتد و کمر زینب(س) را خم نماید..
و کاش آن لحظه آسمان به زمین می آمد و این واقعه ی ننگین که آتش به دل عرشیان زد ، به وقوع نمی پیوست...
کاش صاعقه ای بر سرشان فرود می آمد تا این لکه های ننگ، از دامان بشریت پاک می شدند...
قنفذ رفت تا رسمی دیگر در بین عرب بنا کند....همه می دانستند که فاطمه (س) عزادار است، همه می دانستند که حال فاطمه بعد از پدر بزرگوارش آنچنان است که افلاکیان بر او اشک میریزند...
قنفذ رفت تا برای عرض تسلیت ،ارادت عرب را به خانواده ی پیامبرشان به رُخ تاریخ و آیندگان بکشد...
وکاش نمی رفت، کاش این واقعه ی جگر سوز شکل نمی گرفت و من و مایی که فقط از آن واقعه اندکی شنیدیم قلبمان مالامال غم است، خدا به داد دل علی (ع) برسد....خدا به فریاد زینب و حسنین کوچک برسد...خدا به فریاد دل منتقم آل محمد(ص) برسد که سالها در پرده ی غیبت بسر میبرد و هنوز به خاطر اعمال چون منی اجازه ی خروج و انتقام این زخم سربسته را ندارد....
قنفذ ملعون میرفت تا آن واقعه به تصویر کشیده شود...
#ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
@bartaren
#عبادتهاییکهبرایآنعذابمینویسند
🦋📨 #رسولخدا(صلیالله)
فرمود:
کسی که کسبش حرام است خداوند هیچ كار خیرى را از او نمی پذیرد، چه آن کارصدقه باشد چه آزاد كردن بنده؛ حج باشد یا عمره و خداوند متعال به عوض پاداش این كارها، گناه براى او ثبت میكند و آنچه پس از مرگش باقى میماند توشه دوزخ او خواهد بود.(1)
🦋📨 #امامصادق(علیهالسلام)
فرمود:
اگر کسی با مالی که از راه حرام بدست آورده است عازم حج شود هنگامی که لبیک می گوید جواب رد به او میدهند که لَا لَبَّیْكَ وَ لَا سَعْدَیْكَ که این نشان از مردودی عمل اوست اما اگر مال او از راه حلال کسب شده باشد پاسخ مثبت به او داده می شود که لَبَّیْكَ وَ سَعْدَیْكَ و این نشان از قبولی عمل او خواهد بود.(2)
🦋📨 #امامعلی(علیهالسلام)
در وصیت خود به امام حسن علیه السلام فرمود: به خدا سوگند به خدا سوگند به خدا سوگند کسی که ذره ای مال حرام بخورد در قیامت از رسول خدا صلی الله علیه و آله دور می افتد و از حوض کوثر نمی نوشد و مشمول شفاعت آن حضرت نمی گردد(3)
(1) ثوابالأعمال، ص282.
(2) الكافی، 5/124
(3)دعائمالإسلام، 2/35
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
حکایت های پند آموز🤔🤔
روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد 🗣(غیبت) می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟
حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : 🔐چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو:
«بسم الله الرحمن الرحیم
و صلی الله علی محمد و آل محمد»
پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند.
📚 داستان های صلوات ص۵۷
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
🍃پیغمبر ص فرمودند من آیه ای از قرآن میدونم که اگر مردم فقط به همین یک آیه عمل کنند کفایشتان میکند ...
🍃سورهطلاق آیه ۲
🔸وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا...
و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم میکند...
🍃امام رضا (علیه السلام) فرمود: «خدای عز و جل به یکی از پیامبران خود وحی فرمود که: هر گاه اطاعت شوم خشنود گردم و چون خشنود گردم برکت دهم و برکت من بی پایان است.» (میزان الحکمة، ج۱، ح۱۷۰۰)
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
🌹🍃
*سلامتی متولدان* *دهههای: 30 و 40 و 50 و 60*
👏👏👏👏👏👏👏
*وقتى جوانهاى امروز از ما مىپرسند:*
*شما چطور میتوانستید زندگی کنید قبلا؟!*
*بدون تکنولوژی*
*بدون اینترنت*
*بدون کامپیوتر*
*بدون تلفن همراه*
*بدون ایمیل*
*بدون شبکههای مجازی؟!*
🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔
*بايد پاسخ بدهيم:*
*همان طور که نسل شما امروز میتواند*
*بدون دلسوزی*
*بدون خجالت*
*بدون احترام*
*بدون عشق واقعی*
*بدون فروتنی*
*زندگی کند.*
😞😟😩😡🤬😳😠
*ما بعد از مدرسه مشقهايمان را مینوشتیم و تا آخر شب مشغول بازی بودیم؛ بازی واقعی!*
*ما با دوستان واقعی* *بازی میکردیم نه دوستان مجازی*
*ما خودمان با* *دستهايمان بازیهایی مثل یویو و بادبادک و فرفره میساختیم*
*ما تلفن همراه و دی وی دی و پلی استیشن و کامپیوتر شخصی و اینترنت نداشتیم*
*ولی دوستان واقعی داشتیم که وقتى با يک نفرشان همراه مىشديم، در روزهایِ بارانی با هم زير یک چتر به مدرسه میرفتیم و در روزهاى گرم کیم دوقلويمان را با هم نصف میکردیم.*
💕💕💕💕💕💕💕
*نسل ما در مغازههايش با خط درشت ننوشته بود: «لطفا فقط با کارتخوان خرید کنید»!*
*سر هر کوچه یک بقّالی بود که یک دفتر نسیه داشت برای آنهايى که دستشان تنگ بود و بالای سرش درشت نوشته بود: «پول نداری صلوات بفرست»!*
👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼
*زمان ما تختخواب مُد نبود ولى خوابیدن تویِ رختخوابهای گُل گُلی و در بهارخواب، ایوان و پشتِ بام، از هر خوابی شیرینتر بود!*
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
*ما موبایل نداشتیم ولی در عوض، درِ خانۀ همسایه و فامیل باز بود تا هر وقت به هرجا که میخواستیم، تلفن کنيم و احوال بپرسيم و خبر بگيريم!*
☎️☎️☎️📞☎️☎️☎️
*خانوادههايمان به علت ترافیک سنگین و ...* *دیر به مهمانیها نمیرسیدند*
*زودتر میرفتند تا با کمک هم سبزی پاک کنند و برنج را آبکش کنند و ...*
🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒
*ما لایک کردن بلد نبودیم ولی در عوض، نسلِ ما نسل مهربانی و دلجویی بود ...*
💞💞💞💞💞💞💞
*ما نسل آلاسکای دو تا یک تومن و شیرِ شیشهایِ یک تومنى هستیم ...*
✌️✌️✌️✌️✌️✌️✌️
*ما بلاک کردن نمیدانستیم چیست؛ نسلِ ما نسل دلهاى بیکینه بود؛ در مرام ما قهر و کینه جايى نداشت ...*
🤍🤍🤍💚🤍🤍🤍
*در زمان ما کسی پیتزا برايمان نمیآورد دمِ در؛ اما طعمِ نون و کبابی را که بابايمان لای یک روزنامه از بازار میخرید و برايمان مىآورد، با هزار تا پیتزا عوض نمیکنيم!*
*در نسل ما فست فود معنی نداشت ولى نون و پنير و سبزى يا لقمۀ کوکو و کتلت يا حداکثر ساندویچ تخم مرغ و خيارشور و گوجه فرنگى با کانادایِ شیشهای لذتی داشت که هنوز هم مزهاش زير دندانمان است ...*
🌮🌭🥙🍅🍾🥒
*ما نسلی بودیم که در مراممان کمتر نامردی و آدمفروشی بود ...*
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*ما سِتِ تولد نداشتیم ولى در عوض، جشنهاى سنّتيمان پر بود از کاغذکشیهای رنگارنگ و دلهاى واقعا شاد و لبهاى واقعا خندان ...*
😁😆😅😂🤣☺️😊
*ما عروسی را به جای هتل و تالار و سالن در خانۀ همسایه و در حیاط چراغانی برگزار میکردیم و خيلى هم خوش مىگذشت ...*
🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳
*ما نذریهايمان را در ظروف یکبارمصرف نمیدادیم*
*تویِ چینی گل سرخی پخش میکردیم و همسایهمان هم توى ظرفِ خالیاش نقل و نبات مىريخت*
🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬
*ما چراغ مطالعه نداشتیم ولى در عوض، مشقهايمان را زیر نور چراغ گردسوز و در کنار علاءالدینی که همیشه رويش یک کتری همراه با قورى چایی خوشعطر بود، مینوشتیم ...*
💐💐💐💐💐💐💐
*ما مبل روکش شده نداشتیم ولى پُشتی و پتویِ ملافه سفید دورتا دور اتاق بود تا هر وقت مهمان سر رسيد، احساس راحتی کند!*
🎪🏕️⛺🛖🏠🏘️🏚️
*ما اگر کاسۀ گل مرغی سر طاقچه را در شیطنتها و بازیهایِ کودکانه میشکستیم، خانم جون دعوامون نمیکرد؛ تازه برامون اسفند دود میکرد، تخم مرغ میشکست و میگفت قضا بلا بوده، خدا رو شکر که به کاسه گرفت و خودت چیزیت نشد!*
🔴🟠🟡🟢🔵🟣🟤
*ما هزار جور پزشک متخصص و داروخانه نداشتیم؛ چایی نبات و عرق نعنای بی بی جون دوایِ هر دردی بود ...*
🥃🧋🍯🍺🫖☕🍵
*ما از ذوقِ یک پاککُنِ عطری، یک مداد سوسمارنشان، یک جعبۀ مداد رنگی، و یک دفترچۀ نقاشی تا صبح خوابمان نمیبُرد!*
🥰🥰🥰😍🥰🥰🥰
*ما نسلی منحصر به فرد بودیم؛ چون آخرین نسلی بودیم که مطيع پدر و مادر بودیم و اولین نسلى که مطيع فرزندانمان شديم ...*
😓
*تاریخ ديگر مثل ما را نخواهد دید ...
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
🔆داغی صحرای محشر
🔅روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد.
1️⃣سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید،
2️⃣ ولی ابوذر با آن لوازمی خرید.
⏺روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعلههای آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود:
«هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.»
◀️سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد.
◀️وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت.
پیامبر فرمود: « از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول میانجامد، ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغتر است».
پند تاریخ، ج 1، ص 190
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨