#داستانک
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم⁉️
قدری بیندیشیم🤔
🍃
🌺🍃 @takhooda
#داستانک
✍مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
❄️ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
🌟پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
🌟پسرک گفت :
اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم، برای اینکه شما را متوقف کتم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم!
❄️مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.
🎯در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
🎯خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند!
🍃
🌺🍃 @takhooda
#داستانک
: "قلیان کریمخان"
✍درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد.
🍁کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشاره های تو برای چه بود؟
🍁درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود، گفت: چه میخواهی؟
🍁درویش گفت: همین قلیان مرا بس است. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
🍁روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
🎯ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت:
🍀نه من کریمم نه تو،
🍀کریم فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش است!
🍃
🌺🍃 @takhooda
#داستانک
◼️داستانی زیبا و عبرت آموز✔️
🎐هر روز سوار اتوبوس تندرو ميشوم و از يك مسير حركت ميكنم. به سر و صدا و شلوغي محيط عادت كردهام و بعضي وقتها حتي در اين اوضاع و احوال، چرت كوتاهي ميزنم.
🎐در شلوغي داخل اتوبوس، نفس آدمها به هم نزديكتر است؛ احساسشان را نميدانم. در اين فضاي كوچك و بسته، مردم مجبورند به هم نزديك شوند اما چهار چشمي مواظب خودشان هستند.
🎐آن روز طبق معمول در قسمتي از مسير، در اتوبوس خوابم برده بود كه ناگهان نوري به چشمم خورد و بيدارم كرد.
🎐وقتي چشم باز كردم ديدم پسري پريشان احوال، تيغ موكت بري در دست دارد. انعكاس نور خورشيد از همان تيغ بود كه مرا بيدار كرد. پسر ناشناس تازهكار بود و وقتي ميخواست كيف يك مسافر را بزند دستش را زخمي كرده بود.
🎐صاحب كيف كه مرد مسن و خوش لباسي بود وقتي سرش را برگرداند تازه متوجه شد چه اتفاقي افتاده است. پسر بزهكار به خاطر رو شدن دستش، رنگ به رخسار نداشت. هر دو نفر چند لحظه ساكت ماندند و بقيه مسافران هم با تعجب به آنان نگاه كردند.
🎐انتظار ميرفت مرد خوش ظاهر، داد و فرياد كند اما اين كار را نكرد. وحشت جاي سراسيمگي را در چهره پسر گرفته بود. چكچك هاي قطرههاي خون كه از انگشتان دست او به زمين ميريخت جو اتوبوس را منجمد كرده بود. حواس تمامي مسافران روي او و مرد خوش ظاهر متمركز شده بود.
🎐چند لحظه بعد، مسافر مسن، سرش را پايين انداخت و وانمود كرد كه شكاف بزرگ روي كيفش را نديده است. مرد مهربان، مقداري باند از كيفش بيرون آورد و به سرعت دست زخمي پسر بزهكار را با آن بست و با آرامش گفت:
🎐پسرم من پزشك هستم. مواظب خودت باش. بعضي زخمها به آساني خوب نميشوند. با اين حرف، يخ چهره پسر آب شد. دست ديگرش را باز كرد و گفت: اين گوشي همراه شماست روي زمين افتاده بود.
🎐پسر زخمي در ايستگاه بعدي پياده شد. پس از حركت اتوبوس، از پشت شيشه او را ديدم كه دست سالمش را تكان ميداد. انگار با نگاهش فرياد ميزد: درس بزرگي به من دادي دكتر؛ فراموشت نخواهم كرد.
🍃
🌺🍃 @takhooda
#داستانک
لقمان ، در میان سایر غلامان در خدمت خواجه ای قرار داشت . خواجه ، غلامان خود را برای چیدن میوه به باغ می فرستاد. لقمان نیز در میان آنان بود و با رنگ سیاهش ، شاخص بود . غلامان از میوه های چیده شده مقداری را خود می خوردند و هنگامی که خواجه به این موضوع پی بُرد . گفتند : لقمان میوه ها را خورده است .
خواجه بر لقمان خشمگین شد و وقتی لقمان ، سبب خشم و پریشانی خواجه را دریافت . نزد او رفت و گفت : ای خواجۀ من ، بندۀ خیانت پیشه ، هیچ امیدی در درگاه خداوند ندارد . بر تو خیانتی رفته است و برای کشف این خیانت همه ما را امتحان کن .
بفرمای تا آبی نیم گرم بیاورند و همه ما از آن بنوشیم . سپس ما را در هامونی فراخ بِدَوان . در این وقت است که خادم را از خائن باز خواهی شناخت . این پیشنهاد لقمان مورد قبول خواجه قرار گرفت و همین پیشنهاد را اجراء کرد .
وقتی هر کدام از غلامان ، مقداری آب نیم گرم خوردند و به دویدن افتادند . حالت تهوع بر آنها چیره شد و ناچار قی کردند . غلامانی که میوه های باغ را خورده بودند . همه میوه ها را همراه با «قی» بیرون آوردند ولی هرچه که از دهان لقمان بیرون می آمد چیزی جز آب صاف نبود .
وقتی حکمت لقمان، رازها را فاش کند، پس فاش نمودن حکمت خدا چقدر آشکارتر است؟
پس غافل مباش که روز قیامت نیز مجرمان از پاکان این گونه مشخص می گردند و رازها فاش می شوند.
حكمت لقمان چو تاند اين نمود
پس چه باشد حكمت رَبِّ الوجو
يوم تبلى السرائر كلها
بان منكم كامِن لا يشتهى
✨این داستان اشاره به آیه 9 سوره طارق دارد
🌼 يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ
☘روزى كه اسرار آشكار شود...
🍃
🌺🍃 @takhooda
📝 #داستانک
مرحوم حاج شیخ عباس #قمی در کتاب منازل الاخره نقل فرموده:
که شخصی بنام ابن صمد بیشتر اوقات شب و روز #نفس خود را حساب میکرد پس روزی ایام گذشته عمر خود را که حساب میکرد دید شصت سال از عمرش گذشته است پس حساب کرد ایام آنرا یافت که بیست و یک هزار و پانصد روز میشود ، گفت وای بر من اگر روزی یک گناه بیشتر نکرده باشم پس ملاقات میکنم خدای را با 21500 #گناه 😔
این را بگفت و بیهوش افتاد و در همان بیهوشی وفات کرد.
✨روایت شده که وقتی حضرت رسول(ص) به زمین بی گیاهی فرود آمد به اصحاب خود فرمود بروید هیزم بیاورید عرض کردند ما در زمین بی گیاهیم و هیزم در آن یافت نمیشود فرمود هر کس هر چه ممکنش می شود بیاورد پس هیزم آوردند و مقابل آن حضرت روی هم ریختند چون هیزمها جمع شد فرمود همین طور جمع میشوند گناهان ، معلوم شد که مقصود آن حضرت از امر فرمودن به آوردن هیزم این بود که اصحاب ملتفت شوند همینطور که در آن بیابان خالی از گیاه هیزم به نظر نمی آمد وقتی که از آن جستجو کردند و روی هم ریختند مقدار کثیری هیزم جمع شد و مانند تلی گردید✨
👌به همین نحو گناه به نظر نمی آید چون جستجو و حساب شود گناهان بسیاری جمع میشود
✔️چنانچه ابن صمد برای هر روز عمر خود یک گناه فرض کرد که بیست و یک هزار و پانصد گناه شد✔️
🍃
🌺🍃 @takhooda
#داستانک
روزی نویسنده و هنرمندی طبیعت دوست در جنگل گشت می زد که ناگهان چشمش به پیله ای افتاد که از شاخه ای آویزان بود .او متوجه شد که شفیره داخل پیله در حال پروانه شدن تلاش می کند پیله را باز کرده و بیرون آید.
با خود فکر کرد بهتر است چنین فرصتی را از دست ندهم و این معجزه طبیعت را با چشم خود از نزدیک تماشا کنم... پروانه تقلا می کرد و دست و پای می زد که سوراخ پیله را بزرگ تر کند تا بتواند از آن بیرون آید.
حدود دو ساعت گذشت، اما کار زیادی پیش نبرد، مردی که عاشق طبیعت بود، به ساعتش نگاه انداخت و متوجه شد با این روند شب و تاریک می شود و نمیتواند با چشم خود شکوفایی و آزادی و تولد این پروانه را از محدوده پیله به جنگل بزرگ و زیبا و همراهی او را با سایر پروانه های آزاد ببیند. پس فکر کرد بهتر است به پروانه کمک کند تا زودتر از پیله بیرون بیاید . بنابراین با ناخن انگشتش با دقت گوشه های روزنه پیله را کمی باز کرد و دوباره منتظرانه تماشا کرد.
حدود ده دقیقه دیگر پروانه تلاش کرد و نا گهان از پیله بیرون زد و بال گشود.
مرد بعد از کلی انتظار به وجد آمد و با هیجان و شوق شکوفایی و پرواز پروانه زیبا را تماشا می کرد.
لحظه ای از نگاه شاد مرد به پرواز پروانه نگذشته بود که ناگهان پروانه بیچاره سقوط کرد و به زمین افتاد، بال های پروانه لرزید و هلاک شد.
شوک، تعجب و غم تمام وجود مرد هنرمند را گرفت. مرد گیج شده بود و در اوج حیرت می خواست بداند چرا چنین فاجعه ای رخ داد؟؟؟!!
صبح آن روز نزد زیست شناسان رفت و علت اتفاق را جویا شد.
گفتند: سمومی که در بدن شفیره داخل پیله در حال تبدیل به پروانه شدن یا تکامل است، با چالش و تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله رفع و خنثی می شوند. کمک شما برای شکوفایی و پرواز زودتر فرصت سم زدایی را از پروانه گرفت و پرواز آن در هوای آزاد با بدن سمی او را هلاک کرد.
****
این داستان همان معنای آیه
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا است
هر آینه بعد از سختی آسانی است.
به آنچه خدا برایت پیش آورده صابر باش و تن بده و تسلیم باش تا شیرینی اش ظاهر شود.
#خود_را_به_خدا_بسپار
🍃
🌺🍃 @takhooda
📜 #داستانک
🐀 موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش ديد.
🐓🐑🐂 به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.
🐍 ماری در تله افتاد
و زن مزرعه دار را گزيد.
🐓 از مرغ برايش سوپ درست کردند.
🐑 گوسفند را برای عيادت کنندگان سر بريدند.
🐂 گاو را برای مراسم ترحيم کشتند...
🐀 و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه میکرد و به مشکلی که به ديگران ربط نداشت فکر میکرد... !
📚 کلیله و دمنه
📚با #داستانک های مذهبی ما همراه باشید
ڪشکول_معنوی👇
🍃
🌺🍃 @takhooda
#داستانک
بسیار زیبا و آموزنده👌
پیرمردی در دامنه کوه های دمشق هیزم جمع می کرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند
یک روز حضرت سلیمان (ع) پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت
تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود یابد
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد وبسوی خانه روان شد
و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد ونگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود
زن همسایه نمک نیاز داشت به خانع آنها رفت و زن نمکدان را به او داد
اما زن همسایه که چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد.
پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراخت و عصبانی
وخانم پیرمرد هم گریه میکرد که چرا نگین را گم کردم
چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت درآنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان (ع) را گفت . حضرت
سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد در مسیر را ه نگین را ازجیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تانگین را خوب ببیند ولذت ببرد
دراین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت وپرید
پیرمرد هرچه که دوید وهیاهو کرد فایده نداشت
پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی
پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت سلیمان (ع) ایستاده است وبه حیرت بسوی او می نگرد
پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع) برایش گفت میدانم که تو به من دروغ نمی گویی این نگین را از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی
و حتما بفروش که در حالت زندگیت تغییری آید
پیر مرد وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد کنار دریا بود
هنگامی به لب دریا رسید خواست که کمی نفس بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد
هرچه که کوشش کرد و شنا کرد. چیزی بدستش نیآمد .
با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت
همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمیگوید
پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان (ع) را دید پشتاره را به زمین گذاشت دویدو گریخت .
حضرت سلیمان (ع) میخواست مانعش شود که فرستاده خدا جبریل امین آمد که ای سلیمان خداوند میگوید که تو کی هستی که حالت بنده مرا تغییر میدهی ومرا فراموش کرده ای ! سلیمان (ع) باسرعت به سجده رفت واز اشتباه خود مغفرت خواست
خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر میدهم
پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد
ماهی گیر به او گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم
پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعای خیر کرد وبه خانه رفت
همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت وبه شوهرش مژده داد
شوهرش با خوشحالی به او گفت توماهی را نمک بزن من به کوه میروم تا هیزم بیاورم
هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود سریع به خانه همسایه رفت وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد گفت نگینت را بگیرمن خطا کردم خواهش میکنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد.
پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند
چشمش به نگین قیمتی درآشیانه پرنده خورد .
نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی ها را خوردند
فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت .حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمیتواند تغییر دهد تاکه خداوند نخواهد
به خداوند یقین و باور داشته باشید.
🌼مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ
☘و هر کس بر خدا توکل کند پس او برایش کافی است؛ در حقیقت خدا کارش را (به انجام) می رساند.(طلاق آیه3)
🌹حق غنّی است، برو پیش غنی
🌹نزد مخلوق، گدایی بس کن
🍃
🌼🍃 @takhooda
#داستانک
جیک جیکی "ننه خانم"
🔸حکایتی معجزهگونه مبتنی بر واقعیت
در دهه های 30 و 40 خورشیدی، مردی لاغراندام و سیه چرده با لباسهای رنگی و ژنده برای شاد کردن مردم و امرارمعاش خود، در محلههای مختلف مشهد به تارزنی مشغول بود.
دوتاری داشت و تختهچوب کوچکی که روی آن عروسک بُزی بود که مفاصلش تکان میخورد. یک تکه نخ به یکی از انگشتان دست راستش بسته بود. همان دستی که با آن به سیمهای دوتار ضربه میزد. سر دیگر نخ به بُز روی تخته وصل بود. وقتی به سیمها ضربه میزد، نخ کشیده میشد و بُزی تکانتکان میخورد. مثل اینکه با آهنگ دوتار میرقصید. آوازی به همراه تار میخواند که ترجیعبندش «جیکی جیکی ننهخانم» بود و به همین دلیل مردم مشهد او را جیک جیکی ننه خانم خطاب می کردند..
نکته ظریف که بیانگر ادب وی به ساحت مقدس امام رضا(ع) است اینکه وی هر روز بعد از سلام دادن به این امام هُمام با تنبکی که در دست داشته برای مردم میخوانده است.
معرفت رضوی جیکی جیکی آنطور که از گفته های ریش سفیدان و پیران مشهدی بر می آید تا بدان حد بوده که در گذر از هر کوچه و محله ای که دسترسی و رویت گنبد و بارگاه عالم ال محمد(ص) بسادگی میسر بوده؛ بلافاصله تنبکش را به نشانه احترام و ادب، بر پشت و یا زیر لباس مندرسش پنهان مینموده و با سلامی دوباره به آقا و پس از محو چشمانداز گنبد، شروع به آوازه خوانی و تنبک زنی میکرده است. وچون این تنبک زنی متاثر از صفای باطن و به منظور شادکردن مردم و باهدف امرارمعاش صورت می گرفته باعث میشد تا تنبک زنی و آوازه خوانیاش بر دل مردم بنشیند.
؛🌾
روزی که این مطربِ مودب از دنیا رفت، در همان روز یکی از بزرگان و ثروتمندان مشهدی که برخی او را سرهنگ، برخی او را تاجر و برخی نیز یکی از خوانین مشهدی تعریف نمودهاند فوت مینماید که نامش حاج حسن بوده است. هنگامیکه هر دو را برای شستن به غسالخانه می برند بعد از غسل میت، جنازه مطرب را به قبرستان گلشور که خارج از مشهد بود منتقل کرده و جنازه آن مرد متمول به صحن امام رضا(ع) که از قضا بسیار گران نیز بوده و تامین آن از عهده هر کسی بر نمی آمده؛ انتقال مییابد!. در صحن امام رضا(ع) وقتی فرزندان حاج حسن نامی، کفن پدر را کنار می زنند تا آخرین وداع را داشته باشند در کمال بهت و حیرت و ناباوری با جنازه جیکی جیکی روبرو شده و تا بخود بیایند؛ متوجه میشوند که جنازه پدرشان در گورستان عمومی شهر دفن شده است!. سعی و تلاش آنان برای نبش قبر با حکم دو تن از آیات عظام و معروف مشهد بینتیجه میماند و «جیکی جیکی، ننه خانوم» در پناه کرامت صاحب کرامتش،تا ابد در صحن و سرای امام رضا(ع) می آرامد.
📚این مردم نازنین/رضا کیانیان
🍃
🌺🍃 @takhooda
#داستانک
مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.
ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود و ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند.
پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ...
اما هیچکدام چاره ساز نبود.
پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم، که یکی از مسوولین اردو بهش گفت که برو بالا پیش بچه ها و و از دوستات جدا نشو!!
پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.
بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.
مسوول به او گفت که بیشتر توضیح بده.
پسر بچه گفت : که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند .
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است .
🍃
🦋🍃 @takhooda 🦋🍃
#داستانک معنوی
میگویند پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود.
همهی اوضاع را به هم ریخته بود.
وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا
برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینهی پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است به سوی خدا فرار کنید.
«وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.
🍃
🦋🍃 @takhooda 🦋