#داستانک ...کوک چهارم
یک روز بعد از پایان کلاس مثنوی، استاد علامه جعفری فرمودند: من خیلی فکر کردم و به این جمعبندی رسیدهام که رسالت هزار پیغمبر در عبارتی خلاصه میشود و آن "کوک چهارم" است...
جمع مریدان مثل من با چشمهایی گرد، پرسان بودند که "کوک چهارم" چیست!؟
علامه با آن لهجهی شیرین در تمثیل شرح میدهند که: کسی کفشش را برای تعمیر، نزد کفاش میبرد. کفاش با نگاهی میگوید این کفش سه کوک میخواهد و هر کوک مثلاً ده تومان و خرج کفش میشود سی تومان...
مشتری هم قبول میکند. پول را میدهد و میرود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود.
کفاش دست به کار میشود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت، کوک سوم و تمام...
اما ...اما با یک نگاه عمیق در مییابد اگر چه کار تمام است، ولی یک کوک دیگر اگر بزند، عمر کفش، بیشتر میشود و کفش، کفشتر خواهدشد.
از یکسو، قرار مالی را گذاشته و نمیشود طلبِ اضافه کند و از سوی دیگر، دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند...
او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعدهی توافق، مانده است...
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست...
اگر کوک چهارم را نزند، هیچ خلافی نکرده؛ اما اگر بزند، به رسالت هزار پیامبر تعظیم کرده...
اگر کوک چهارم را نزند، روی خط توافق و قانون، راه رفته؛ اما اگر بزند، صدای لبیک او، آسمان اخلاق را پر خواهد کرد...
دنیا پر از فرصت کوک چهارم است، و من و تو کفاشهای دو دل..
🍃
🌼🍃 @takhooda 🕊
#داستانک معنوی
خداوند به یكى از پیامبران وحى كرد:
كه فردا صبح اول چیزى كه جلویت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مكن ! و از پنجمى بگریز!
پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با كوه سیاه بزرگى روبرو شد، كمى ایستاده و با خود گفت :
خداوند دستور داده این كوه را بخورم . در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فكرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمى دهد، حتما این كوه خوردنى است . به سوى كوه حركت كرد هر چه پیش مى رفت كوه كوچكتر مى شد سرانجام كوه به صورت لقمه اى درآمد، وقتى كه خورد دید بهترین و لذیذترین چیز است .
از آن محل كه گذشت طشت طلایى نمایان شد. با خود گفت : خداوند دستور داده این را پنهان كنم . گودالى كند و طشت را در آن نهاد و خاك روى آن ریخت و رفت . اندكى گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه كرد دید طشت بیرون آمده و نمایان است . با خود گفت من به فرمان خداوند عمل كردم و طشت را پنهان نمودم .
سپس با یك پرنده برخورد نمود كه باز شكارى آن را دنبال مى كرد. پرنده آمد دور او چرخید. پیامبر خدا با خود گفت :
پروردگار فرمان داده كه این را بپذیرم . آستینش را گشود، پرنده وارد آستین حضرت شد. باز شكارى گفت :
اى پیامبر خدا! شكارم را از من گرفتى من چند روز است آنرا تعقیب مى كردم .
پیامبر با خود گفت :
پروردگارم دستور داده این را ناامید نكنم . مقدارى گوشت از رانش برید و به او داد و از آن محل نیز گذشت ناگاه قطعه گوشت گندیده را دید، با خود گفت :
مطابق دستور خداوند از آن باید گریخت .
پس از طى مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: ماءموریت خود را خوب انجام دادى . آیا حكمت آن ماءموریت را دانستى و چرا چنین ماءموریتى به شما داده شد؟
پاسخ داد: نه ! ندانستم .
گفتند: اما منظور از كوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خویشتن را در برابر عظمت خشم گم مى كند. ولى اگر شخصیت خود را حفظ كند و آتش غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه اى شیرین و لذیذ در خواهد آمد.
و منظور از طشت طلا عمل صالح و كار نیك است ، وقتى انسان آن را پنهان كند خداوند آن را آشكار مى سازد تا بنده اش را با آن زینت و آرایش دهد، گذشته از این كه اجر و پاداشى براى او در آخرت مقدر كرده است . و منظور از پرنده ، آدم پندگویى است كه شما را پند و اندرز مى دهد، باید او را پذیرفت و به سخنانش عمل كرد.
و منظور از باز شكارى شخص نیازمندى است كه نباید او را ناامید كرد.
و منظور از گوشت گندیده غیبت و بدگویى پشت سر مردم است ، باید از آن گریخت و نباید غیبت كسى را كرد.
🍃
🌸🍃 @takhooda 🕊
#داستانک
"داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون"
"گوهر شاد" یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود.
"او می خواست در کنار "حرم امام رضا (ع)" مسجدى بنا کند."
به همه کارگران و معماران اعلام کرد؛ دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى "شرطش" این است که؛
فقط با "وضو" کار کنید و در حال کار با یکدیگر "مجادله و بد زبانى" نکنید و با "احترام" رفتار کنید. "اخلاق اسلامى" را رعایت و "خدا" را یاد کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآوردند، علاوه بر دستور قبلى گفت؛
سر راه حیوانات "آب و علوفه" قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که "تشنه و گرسنه" بودند آب و علف بخورند.
بر آنها "بار سنگین" نزنید و آنها را "اذیت" نکنید. من "مزد شما را دو برابر مى دهم."
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به "مسجد" میرفت.
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى "چهره" او را دید.
جوان بیچاره دل از کف داد و "عشق گوهرشاد" صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به "مرگ" نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را "جویا شد."
به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به "عیادت" او رفت.
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید "تصمیم گرفت" جریان را به گوش "ملکه گوهرشاد" برساند و گفت؛ اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر "عکس العمل" گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با "خوشرویى" گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از "ناراحتى یک بنده خدا" "جلوگیرى" کنیم؟
و به مادرش گفت؛ برو به پسرت بگو من براى "ازدواج" با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد.
یکى اینکه "مهر" من "چهل روز اعتکاف" توست در این مسجد تازه ساز.
اگر "قبول" دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط "نماز و عبادت خدا" را به جاى آور.
و "شرط دیگر" این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم "طلاق بگیرم."
"حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن."
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این "مژده" درمان شد و گفت؛ چهل روز که چیزى نیست اگر "چهل سال" هم بگویى حاضرم.
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به "امید" اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و "وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد" باشد.
"روز چهلم" گوهر شاد "قاصدى" فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد.
قاصد به جوان گفت؛ فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه "منتظر" است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد.
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به "نماز" پرداخته و حالا پس از چهل روز "حلاوت" نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد:
به گوهر شاد خانم بگویید؛
"اولا "از شما ممنونم و "دوم" اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت؛ منظورت چیست؟!
"مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟!"
جوان گفت؛ آنوقت که "عشق گوهرشاد" من را "بیمار و بى تاب" کرد هنوز با "معشوق حقیقى" آشنا نشده بودم، ولى اکنون "دلم به "عشق خدا" مى تپد "و جز او" معشوقى" نمى خواهم.
من با خدا "مانوس" شدم و فقط با او "آرام" میگیرم.
اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند "آشنا" کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم.
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد "مشهد" است.
🍃
🌸🍃 @takhooda 🕊
#داستانک
بچهعلینقیالانکیست ؟
بسیار جالبه و خواندنی !!!
علینقی، کاسب مؤمن و خیری بود كه هیچگاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمیکردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده میشد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانهها و تكیهها به راهانداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود ...
آنهایی كه حسودیشان میشد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه میگشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..!
آخر بعضیها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند ..!
علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما
الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینهتوز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علینقی آمد دم درب ...
مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علینقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون ..!
قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد ...
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم ..! اگر به من فرزندی بدهی، نذر میكنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علینقی داد كه اولینشان همین حاج آقا محسن قرائتی است ...👌🌹
با آرزوی سلامتی فرزند بزرگوارش،مفسر بزرگ قرآن حاج آقا قرائتی
🍃
🌼🍃 @takhooda ✨
#داستانک
آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سفر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داد و پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد آری.
بهلول فرمود طعام چگونه می خوری؟
عرض کرد اول «بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم.
بهلول برخاست و فرمود تو می خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.
خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می دانی؟
عرض کرد آری. سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی دانی. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی دانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه می خواهی؟
تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟
عرض کرد آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.
پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد
و در خواب ، اینها که گفتی همه فرع است؛
اصل این است که در وقت خوابیدن
در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
جنید گفت: جزاک الله خیراً
🍃
🌺🍃 @takhooda ✨
#داستانک
چگونه بیاموزیم؟
جوان_و_سقراط
به نام آنکه هستی از او طعم گرفت.
جوانی نزد سقراط آمد و گفت:میخواهم فلسفه را از تو بیاموزم.
سقراط گفت:با یقین آمده ای ؟
جوان گفت : بله !
آنگاه جوان سقراط را به کنار حوضی آورد و گفت:سرت را داخل آن کن.جوان سرش را داخل حوض کرد و بعد از لحظاتی سقراط گردن جوان را گرفت و داخل آب نگه داشت.دقیقه ای چند که آن جوان داشت خفه میشد و دست های خود را به نشانه ی تقلا حرکت می داد,سقراط گردن او را رها کرد ! جوان نفس نفس زنان سر خود را از حوض بیرون آورد و علت این کار را از سقراط پرسید.
سقراط در جواب گفت:در آن لحظات با تمام وجود خود چه چیزی را طلب میکردی؟ جوان گفت : فقط هوا را طلب میکردم و بس!
سقراط گفت :حال به خانه برو فکر کن اگر به مرحله ای رسیده ای که فلسفه را نیز این چنین با تمام وجود خویش طلب می کنی,آنگاه بیا تا فلسفه را به تو بیاموزم.
عرفا گویند :
اهل دل را دو خصلت باشد:
دل سخن پذیر
سخن دل پذیر
خود را در این جمله پیدا کنید.کدام یک هستید؟
سقراط بر این باور است که در آن پگاه سبز وهم آلود که حضرت دوست انسان را آفرید,روح او را همچون سیبی از وسط به دو نیم کرد و به این دنیا فرستاد و به همین دلیل است که انسان ها در این دنیا پیوسته به دنبال نیمه گمشده خود هستند.
🍃
🌼🍃 @takhooda ✨
#داستانک ...کوک چهارم
یک روز بعد از پایان کلاس مثنوی، استاد علامه جعفری فرمودند: من خیلی فکر کردم و به این جمعبندی رسیدهام که رسالت هزار پیغمبر در عبارتی خلاصه میشود و آن "کوک چهارم" است...
جمع مریدان مثل من با چشمهایی گرد، پرسان بودند که "کوک چهارم" چیست!؟
علامه با آن لهجهی شیرین در تمثیل شرح میدهند که: کسی کفشش را برای تعمیر، نزد کفاش میبرد. کفاش با نگاهی میگوید این کفش سه کوک میخواهد و هر کوک مثلاً ده تومان و خرج کفش میشود سی تومان...
مشتری هم قبول میکند. پول را میدهد و میرود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود.
کفاش دست به کار میشود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت، کوک سوم و تمام...
اما ...اما با یک نگاه عمیق در مییابد اگر چه کار تمام است، ولی یک کوک دیگر اگر بزند، عمر کفش، بیشتر میشود و کفش، کفشتر خواهدشد.
از یکسو، قرار مالی را گذاشته و نمیشود طلبِ اضافه کند و از سوی دیگر، دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند...
او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعدهی توافق، مانده است...
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست...
اگر کوک چهارم را نزند، هیچ خلافی نکرده؛ اما اگر بزند، به رسالت هزار پیامبر تعظیم کرده...
اگر کوک چهارم را نزند، روی خط توافق و قانون، راه رفته؛ اما اگر بزند، صدای لبیک او، آسمان اخلاق را پر خواهد کرد...
دنیا پر از فرصت کوک چهارم است، و من و تو کفاشهای دو دل..
🍃
🌼🍃 @takhooda ✨
#داستانک
مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.
ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود و ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند.
پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ...
اما هیچکدام چاره ساز نبود.
پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم، که یکی از مسوولین اردو بهش گفت که برو بالا پیش بچه ها و و از دوستات جدا نشو!!
پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.
بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.
مسوول به او گفت که بیشتر توضیح بده.
پسر بچه گفت : که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند .
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است .
🍃
🌼🍃 @takhooda ✨
#داستانک
بهلول و هارون الرشيد
بهلول بیشتر وقتها در قبرستان مینشست ، روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود، هارون به قصد شکار از آن محل عبور نمود چون به بهلول رسید گفت: بهلول چه می کنی؟
بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمدهام که نه غیبت مردم را مینمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند.
هارون گفت: آیا میتوانی از قیامت، صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود. هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.
آنگاه بهلول گفت: ای هارون من با پای برهنه بر این تابه میایستم و خود را معرفی مینمایم و آنچه خوردهام و هرچه پوشیدهام ذکر مینمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خوردهای و پوشیدهای ذکر نمایی. هارون قبول نمود.
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد.
سپس بهلول گفت: ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بودهند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند ...
🍃
🌸🍃 @takhooda ✨
#داستانک
روزی سقراط، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. سقراط گفت: چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است. سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟ مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود. سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.
🍃
🌼🍃 @takhooda ✨
#داستانک
#توکل_بر_خدا
ابراهیم خواص گوید: شبی در بیابان گم شدم. صدای درندگان بدنم را میلرزاند. به خدا توکل کردم و آرامش بر من حاکم شد. مدتی به رفتن ادامه دادم، صدای خروسی شنیدم و یقین کردم به آبادی رسیدهام و طعمه درندگان بیابان نخواهم شد.
به نزدیک صدای خروس رسیدم، خرابهای دیدم، ناگهان سه راهزن مرا گرفتند و هر چه داشتم غارت کردند.
ناراحت و عبوس به گوشه دیگر خرابه رفتم و با خدای خود گفتم، من که توکل کردم، چرا با من چنین کردی؟
خوابیدم. در عالم رویا خبرم دادند، توکل کردی باید تا آخر میرفتی، وقتی صدای خروس را شنیدی ترست از بین رفت و یقین کردی از خطر رها شدی و توکلت کم شد. و ما نظر حمایت از تو برداشتیم و فرشتگان محافظت را امر کردیم تو را به حال امیدت، که خروس بود رها کنند پس گرفتار راهزنان شدی.
سحر برخیز و به خرابه برگرد.
طلوع آفتاب به خرابه رفتم و دیدم 3 گرگ راهزنان را طعمه خود کردهاند و هر چه از من به تاراج بردهبودند آنجا بود.
✍خداوند متعال در سوره طلاق می فرماید :
☘وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا.
🌼هر که تقوای الهی پیشه کند، خدا برای او راه برون رفتی از سختی ها و مشکلات قرار می دهد و ازجایی که گمان نمی برد روزی او را می رساند، و هر کس بر خداوند توکل کند او را کافیست، همانا خداوند کار او را به کمال می رساند، خداوند برای هر چیزی اندازه ای قرار داده است.
🍃
🌸🍃 @takhooda ✨
#داستانک
خوش شانسی یا بدشانسی
در روزگاری کهن پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.
روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند وگفتند :
عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد!
روستا زاده پیر در جواب گفت : از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟
و همسایه ها با تعجب گفتند: خوب معلومه که این از بدشانسی است !
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت .
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت .
پیرمرد دوباره گفت: از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا ازبدشانسی ام ؟
فردای آن روز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست .
همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی.
کشاورز پیرگفت: از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
چند تا ازهمسایه ها با عصبانیت گفتند: خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ درسرزمین دور دستی با خود بردند. پسر کشاورزپیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد .
همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند : "عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد.
و کشاورز پیر گفت : " از کجا می دانید که ….؟"
همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشتیم، صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است .
(شانس نام مستعار خداست آنجا که نمیخواهد امضایش پای داده هایش باشد)
عسی ان تکره و شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا وهوشرلکم والله یعلم وانتم لا تعلمون….
چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیرشما در آن بوده وچه بسا چیزی را دوست دارید و در واقع برای شما شر است خداوند داناست و شما نمی دانید … سوره بقره آیه 216
🍃
🌸🍃 @takhooda ✨