eitaa logo
آرامش حس حضور خداست
5.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
989 ویدیو
78 فایل
آرامش در زندگی نبودن جدال نیست بلکه تجربه حضور خداست!♥ کپی برداری با لینک کانال خودتون با افتخار حلال اندر حلال وثواب آن را تقدیم میکنم به ساحت مقدس آقا صاحب الزمان (عج ) التماس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
در عصر پیامبر اسلام (ص) در میان مشرکان، دو نفر با هم دوست بودند، نام این دو نفر، عقبه و ابی بود. عقبه، آدم سخی و بلند نظر بود، هر زمان از مسافرت برمی گشت، سفره مفصلی ترتیب می داد و دوستان و بستگان را به مهمانی دعوت می کرد، و در عین آنکه در صف مشرکان بود، دوست می داشت که پیامبر اسلام (ص) را نیز مهمان خود کند. درمراجعت از یکی از مسافرتها، سفره گسترده ای ترتیب داد و جمعی، از جمله پیامبر (ص) را دعوت کرد. دعوت شدگان به خانه او آمدند، و کنار سفره غذا نشستند، پیامبر (ص) نیز وارد شد و کنار سفره نشست، ولی از غذا نخورد، و به عقبه فرمود: من از غذای تو نمی خورم مگر اینکه به یکتائی خداوند، و رسالت من گواهی دهی. عقبه، به یکتائی خدا و رسالت پیامبر(ص) گواهی داد و به این ترتیب قبول اسلام کرد. این خبر به گوش دوست عقبه یعنی ابی رسید، او نزد عقبه آمد و به وی اعتراض شدید کرد و حتی گفت: تو از جاده حق منحرف شده ای. عقبه گفت: من منحرف نشده ام، ولی مردی بر من وارد شد و حاضر نبود از غذایم بخورد جز اینکه به یکتائی خدا و رسالت او گواهی بدهم، من از این، شرم داشتم که او سر سفره من بنشیند ولی غذا نخورده برخیزد. ابی گفت من از تو خشنود نمی شوم مگر اینکه در برابر محمد(ص) بایستی و او را توهین کنی و... عقبه فریب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گردید و در جنگ بدر در صف کافران شرکت نمود و در همان جنگ به هلاکت رسید. دوست ناباب او ابی نیز در سال بعد در جنگ احد در صف کافران بود و بدست رزم آوران اسلام کشته شد. 🌹آیات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد این جریان نازل گردید، و وضع بد عقبه را در روز قیامت، که بر اثر همنشینی با دوست بد، آنچنان منحرف گردید، منعکس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد که مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستی نگیرند، که در آیه 28 سوره فرقان چنین آمده که در روز قیامت می گوید: 🌼یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلاناً خلیلاً: ☘ای وای بر من کاش فلان (شخص گمراه ) را دوست خود، انتخاب نکرده بودم. تا توانی میگریز از یار بد یار بد، بدتر بود از مار بد  مار بد، تنها تو را بر جان زند  یار بد بر جان و بر ایمان زند ✍ محمدی اشتهاردی، 📚داستان دوستان، ج1 🍃 🦋🍃 @takhooda
خواهش می‌کنم آروم باشید... توضیح می‌دم چرا اینطوره... این مرد هر بار لباسی تنش می‌کنیم لباسش رو گاز می‌گیره و پاره پاره می‌کنه و سعی می‌کنه اون رو بخوره... بعضی وقتا روزی ده دست لباس براش عوض می‌کردیم اما باز همین کارو می‌کرد... آخرش هم مجبور شدیم همینطور نگهش داریم... تابستون و زمستون همینطوره... دور و بری‌هاش هم دیوونه‌ان و چیزی نمی‌دونن... گفتم: راه خروج از کدوم طرفه؟ گفت: اما هنوز بعضی بخش‌ها مونده! گفتم: همینقدر که دیدیم کافیه! برگشتیم... همینطور از کنار اتاق بیماران می‌گذشتیم... ساکت بودیم و چیزی نمی‌گفتیم... ناگهان رو به من کرد، انگار چیزی یادش آمده بود... گفت: این مرد تاجر بزرگی بوده... صدها میلیون ثروت داشته اما چند سال پیش ناگهان دچار مشکلی روانی می‌شه و فرزندانش میارنش اینجا و خودشون می‌رن... این هم مهندس بوده و تو یه شرکت کار می‌کرده... این یکی هم... پزشک همینطور از کسانی حرف زد که روزی عزیز و سربلند بودند و الان اینطور ذلیل شدند... کسانی که روزی ثروتمند بودند و اکنون هیچی ندارند... همینطور در حالی که فکرم مشغول بود از کنار آن اتاق‌ها می‌گذشتم... پاک و منزه است کسی که روزی را میان بندگان خود تقسیم نموده... به هر کس بخواهد عطا می‌کند و از هر که بخواهد باز می‌دارد... «پروردگار تو هر چه بخواهد می‌آفریند و هر چه بخواهد برمی‌گزیند... و آنان اختیاری ندارند»... در همه حال بگو الحمدالله... 🍃 🦋🍃 @takhooda
مسمَع بن عبدالملک گوید: 🔹حضرت امام صادق علیه السلام به من فرمودند: «ای مِسمع! تو از اهل عراق هستی؛ به زیارت امام حسین علیه السلام نمیروی؟» 🔹عرض کردم: «نه؛ من نزد اهل بصره مرد شناخته شده ای هستم؛ گروهی از آنها هواداران خلیفه هستند و در میان قبائل دشمنان زیادی داریم که برخی ناصبی هستند؛ می ترسم که نزد فرزندان سلیمان (بن عبدالملک) جاسوسی مرا کنند، و از من انتقام بگیرند.» 🔹فرمودند: «آیا به یاد مصائب سیدالشهداء علیه السلام می افتی؟» عرض کردم: «آری» فرمودند: «آیا گریه و زاری هم می کنی؟» 🔹عرض کردم: «بله قسم به خدا و اشک می ریزم طوری که خانواده اثر آن را بر من مشاهده می کنند؛ و نمی توانم غذا بخورم و این حال در صورتم نمایان می شود.» 🔹فرمودند: «رحمت خدا بر اشک تو! تو از اهل جزع بر مصائب ما هستی و از کسانی که به شادی ما شادمان و به غصّۀ ما غمگین می شوند. نگرانی ما باعث نگرانی آنها و امنیّت ما موجب احساس امنیّت برای آنهاست. 🔹«مطمئن باش که زمان مرگت خواهی دید که پدران من نزد تو حاضر می شوند و به فرشتۀ مرگ سفارش تو را می کنند و بشارتهایی که برایت می آورند بالاتر است. 🔹و ملک الموت نسبت به تو از مادر دلسوز نسبت به فرزندش، دل نازکتر و مهربان تر خواهد بود.» در این حال حضرت به گریه افتادند و من هم با ایشان گریستم. 📚 «کامل الزیارات» ص ۱۰۱ 🍃 🦋🍃 @takhooda
‍ ‍ ‍ ‌ 👌 خداوند در عوض ، چيز بهتری به او داد ... 👇 يكي از عابدان ، درمكه بود ؛ آذوقه اش تمام شد و به شدت گرسنه گرديد در همان حال كه او ، در كوچه های مكه دور می زد ، ناگهان 💎 گردنبند گرانبهايي ديد كه روی زمين افتاده بود. آن را در آستين خود نهاد و به حرم رفت ؛ آنجا مردي را ديد كه اعلام ميكرد گردنبندش گم شده است. خودش ، ميگويد: 👤 آن مرد ، نشاني گردنبند را به من داد. دانستم كه راست ميگويد ؛ لذا گردنبند را با اين شرط به او دادم كه چيزی به من بدهد ؛ اما او ، بی آنكه به چيزی توجه كند و يا چيزی به من بدهد ، گردنبند را برداشت و رفت . 🤔با خودم گفتم : بار خدايا ! برای رضامندی تو اين گردنبند را به صاحبش دادم ؛ پس در عوض آن چيز بهتري به من بده . پس از مدتي اين عابد ، به سوی دريا رفت و سوار بر 🛥قايقي شد ؛ ناگهان 🌬 طوفانی خروشان ، وزيدن گرفت و قايق را در هم شكست. اين مرد ، بر يكی از تخته های قايق سوار شد و باد ، او را به اين سو و آن سو می برد تا اينكه او را به ساحل يك جزيره كشاند. او ، وارد جزيره شد و ديد كه آنجا 🕌 مسجدی هست و مردمانی هستند كه نماز می خوانند. او نيز نماز گزارد و سپس مشغول خواندن قرآن شد. اهالي جزيره گفتند: آيا تو قرآن 📖 خواندن ياد داری؟ ميگويد : گفتم بله : گفتند : پس به فرزندان ما قرآن بياموز . وی ميگويد : من ، به بچه های آنها قرآن آموزش ميدادم و آنها ، به من مزد ميدادند . سپس چيزی نوشتم. گفتند : آيا به فرزندان ما ✍ نوشتن می آموزی؟ گفتم: بله ؛ پس از آنها مزد ميگرفتم و به فرزندانشان نوشتن ياد ميدادم . سپس گفتند : اينجا دختر يتيمی است كه پدرش وفات كرده است ؛ آيا ميخواهی با او ازدواج كني؟ با او ازدواج كردم و وقتی او را نزد من آوردند ، ديدم كه همان گردنبند در گردن اوست !!! گفتم : داستان اين گردنبند را برايم تعريف كن. او تعريف كرد و گفت : پدرم اين گردنبند را روزی در 🕋 مكه گم كرده و آن را مردی پيدا نموده و به پدرم باز گردانده است و پدرم همواره در سجده نماز ، دعا ميكرد كه خداوند به دخترش ، همسری مانند آن مرد بدهد. گفتم : آن مرد ، من هستم . 😳 بدينسان خداوند ، گردنبند را از راه حلال و مشروع نصيب او كرد ؛ چون چيزی را براي رضایتمندی خدا رها كرد ، خداوند در عوض آن چيز ، بهتر از آن را به او داد. 💕تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار 💕که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند 🍃 🦋🍃 @takhooda
✍دانشجو بود، دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی…. از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم… قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره) هم دیدار داشته باشن... از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه… وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت، بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن… من چندبار خواستم سلام بگم… 💠منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن… درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن… یه لحظه تو دلم گفتم: حمید، میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه… تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!! تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!! خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم… تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم وایسادم. از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن، اما به هرحال قبول کردن… اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن حمید... حمید… حاج آقا باشماست نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر… من رسیدم خدمتشون که آهسته در گوشم گفتن: 👈یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی 🍃 🦋🍃 @takhooda
حـــــکایت خیلی خیلی زیبا و آموزنده روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ بهایی و چند تن از فرماندهان به شکار می‌روند. در بین راه، شاه عباس به شیخ بهایی گفت: یاشیخ! نقل ، داستان ، یا پندی بگوئید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند! شیخ بگفتا؛ این سه تپه خاک را می‌بینید؟ گفتند بله شیخ گفت خاک آن تپه اولی بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید حتی به همسرش! گفت آن تپه وسطی رامیبینید؟ گفتند! بله ، شیخ گفت خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب و بی نام و نشان خدمت میکند. شیخ گفت آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟گفتند بله شیخ گفتا خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگترها دائم به او خدمت می‌کنند شاعباس گفت آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟؟ چه بدی به شما کردم؟ شیخ گفتا اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد مدتی گذشت شاعباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو میدوید و سرگرم میشد، برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت تا اینکه روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد همسر شیخ بهایی با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن میشود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام. همسر شیخ بهایی شیون کنان بر سر خود میزند و با لحنی تند میگوید:متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد ، دلیل این کارت چی بوده؟ شیخ می‌گوید من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری میکند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من وتو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم وکسی هم متوجه نمی شود ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود ، خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد ، وی عده ای را مأموریافتن آهو در شهر و بیابان میکند اما هیچ خبری ازآهو نیست شاه عباس هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین میکند ، خبر هزار سکه به گوش همسر شیخ بهایی میرسد و بی وقفه به دربارشاه میرود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند. شاه عباس باشنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید؟ شاه عباس فریاد می زند شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد؟ شیخ گفت اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده وسر بریدم. شاه عباس عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن جـــــلاد شمشیرش را بالابرد ودرحین فرودآمدن رو به پادشاه کرد و گفت اعلاحضرت شیخ خیلی به من و خانواده‌ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر را فراخواند. اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند. شاه عباس گفت صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید به سوی شاه عباس آمد و گفت صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد! شمشیر را ازجلاد گرفت بالا برد موقع فرود آمدن شمشیر ، شیخ گفت دست نگه دارید آهو زنده است، من او را نکشته‌ام شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو‌ را بیاورد.شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟ شیخ گفت: زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه رامثال زدم که باعث نگرانی شما شد! الان جواب آن پند همین است گفتم: خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی میگوید حتی به همسرش. همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود ومرا به هزار سکه طلا فروخت پس خاک آن تپه اول برسرمن که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم! شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟ شیخ گفت به یاد بیاوریدگفتم خاک آن تپه دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب خدمت کند. این نگهبان در گوشه شهر گدایی میکرد و شکم زن و بچه اش را نمیتوانست سیرکند !من به اوخدمت کردم واو را به قصر آوردم صاحب مال وزندگی پست و مقام کردم وحالا بخاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی‌اصل ونصب خدمت کردم و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگتر از خودش خدمت کند. من که وزیر شما بودم سالها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک وخیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم بخاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سالها به شما وفادار بوده ام . پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من 🍃 🦋🍃 @takhooda
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم. 💠تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید!💠 🍃 🦋🍃 @takhooda
ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ. ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪ. ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﯾﺎﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ: ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ. ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ به دﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﻧﺪ. ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ. ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﺭ 70 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ 317 ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ به ناﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻢ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﯿﺎﺩﻫﺎﯼ ﺧﯿﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺪ. به قوﻝ ﺑﺮﺗﺮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺳﻞ : ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺟﺎﻧﻮﺭﯼ ﺑﻠﺪ ﺍﺳﺖ. 🍃 🦋🍃 @takhooda
✍ خاطره‌ای زیبا از زندگی شخصی دکتر الهی قمشه‌ای: هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد ۳۵ زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم. خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم اما اضطراب نهفته‌ای آزارم می‌ داد. پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت: نه همشیره. گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد وگفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه. دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز می‌کرد و واقعیت رو می‌گفت به خاطر دو گناه مجازات می‌شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقاصبوری! مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من! ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟! بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن كتاب های روان‌شناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟ ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه وآبرویی نریزه...! لطفا اگه زیبا بود برای همه کسانی که هنوزهم به خوب بودنشون ایمان دارید بفرستین... 🍃 🦋🍃 @takhooda
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید. به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته. لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران به شدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند. شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت : - بچه پامنار بودم. گندم و جو می فروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم... دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم. 👤 دکترمرتضی عبدالوهابی، استاد آناتومی دانشگاه تهران ‌🍃 🦋🍃 @takhooda
🌼ماجرای پرداخت بدهی یار امام عسکری به روش عجیب ✍یکی از اصحاب و دوستان امام حسن عسکری به نام ابوهاشم جعفری حکایت کرد: روزی امام سوار مرکب سواری خود شد و به سمت صحرا و بیابان حرکت کرد و من نیز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم و حضرت جلوی من حرکت می کرد، چون مقداری راه رفتیم ناگهان به فکرم رسید که بدهی سنگینی دارم و بدون آنکه سخنی بگویم، در ذهن و فکر خود مشغول چاره‌اندیشی بودم. در همین بین امام متوجه من شد و فرمود: ناراحت نباش، خداوند متعال آن را اداء خواهد کرد و سپس خم شد و با عصایی که در دست داشت، روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و ضمناً مواظب باش که این جریان را برای کسی بازگو نکنی، وقتی پیاده شدم، دیدم قطعه‌ای طلا داخل خاک‌ها افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین نهادم و سوار شدم و به همراه امام به راه خود ادامه دادم، باز مقدار مختصری که رفتیم، با خود گفتم: اگر این قطعه طلا به اندازه بدهی من باشد که خوب است، ولی من تهیدست هستم و توان تامین مخارج زندگی خود و خانواده‌ام را ندارم، مخصوصاً که فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند، در همین لحظه بدون آنکه حرفی زده باشم، امام مجدداً نگاهی به من کرد و خم شد و با عصای خود روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! آن را بردار و این اسرار را به کسی نگو، پس چون پیاده شدم، دیدم قطعه‌ای نقره روی زمین افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین کنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه دادیم، پس از اینکه مقداری دیگر راه رفتیم، به سوی منزل بازگشتیم و امام عسکری به منزل خود تشریف برد و من نیز رهسپار منزل خویش شدم. بعد از چند روزی طلا را به بازار برده و قیمت کردم، به مقدار بدهی‌هایم بود -نه کم و نه زیاد- و آن قطعه نقره را نیز فروختم و نیازمندی‌های منزل و خانواده‌ام را تهیه و تأمین کردم 📚چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکری، عبدالله صالحی 🍃 🦋🍃 @takhooda ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃
‌‎‌‌‍‌╭✹•••••••••••••••••••••••••♥️♥️ لاستیک دوچرخه ام که باد نداشت، تلمبه را برمیداشتم و بادش میکردم، گاهی باز کج و کوله میشد، خالی میشد. میفهمیدم خاری، میخی، تیغی چیزی فرو رفته و تایر را سوراخ کرده، دل و روده ی لاستیک را میریختم بیرون، توی تشت آب بالا و پایین اش میکردم تا آن حباب های ریز پیدا شود و سوراخ را پیدا کنم. ‌‎‌‌‍‌╭✹•••••••••••••••••••♥️ ♥️ ╯ توی جعبه ابزار بابا همه چیز پیدا میشد، از شیر مرغ تا جان آدم. اول از یک چسب مایع استفاده میکردم، بعد آن یکی که شبیه چسب زخم بود، پروسه ی عجیبی داشت این پنچرگیری، من خوب بلدش بودم. در واقع اول که بلد نبودم ، نیاز باعث شد یادش بگیرم، نمیشد هر بار که دوچرخه پنچر می شد منتظر بمانم بابا دوچرخه را پشت ماشین بار بزند و ببرد پنچرگیری کند و به خانه برگرداند، صبرش را نداشتم، همین شد آستین بالا زدم و به هر جان کندنی بود یادش گرفتم. زندگی هم گاهی چرخش پنچر میشود، یکهو توی وجودت چیزی خالی میشود، مثل موبایل که شارژ خالی میکند، یک روزهایی پُر میشوی از غصه، بی انگیزگی، فکر های مزخرف. سخت است همت کردن، آستین بالا زدن و آن سوراخ را پیدا کردن، اما شدنی است، شما که کمتر از یک بچه ده یازده ساله نیستید، هستید...؟! ❌ناامیدی ممنوع❌ 🍃 🦋🍃 @takhooda