🔆 #پندانه
🔺 چرا ظالمها سالمترند؟
🔸چرا بعضی آدمها با کوچکترین گناهی تو همین دنیا مجازات میشن اما یه سری هر گناهی دلشون میخواد میکنن و روز به روز هم پیشرفت دارن؟ پس عدالت خدا کجاست!!
🔻 آدمها سه دستهاند:
عینک
ملحفه
فرش
🔸وقتی یک لکه چای بنشیند روی عینک بلافاصله آن را با دستمال کاغذی پاک میکنی!
🔸وقتی همان لکه بنشیند روی ملحفه، میگذاری سر ماه که با لباسها و ملحفهها جمع شود و همه را با هم با چنگ میشوری!
🔸اما وقتی همان لکه بنشیند روی فرش میگذاری سر سال با دسته بیل به جانش میافتی!
🔹خدا هم با بندههای مومنش مثل عینک رفتار میکند. بندههای پاک و زلال که جایشان روی چشم است تا خطا کردند بلافاصله حالشان را میگیرد (البته در دنیا و خفیف)، دیگران را به موقعش تنبیه میکند آن هم با چنگ و آن گردنکلفتهایش را میگذارد تا چرکهایشان جمع شود.
https://eitaa.com/joinchat/4180082987Cad83fde883
@takmahi
🔅 #پندانه
✍ چه کشکی؟ چه پشمی؟
🔹چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید.
🔸از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید.
🔹باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیک است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
🔸مستاصل شد و صورتش را رو به بالا کرد و گفت:
ای خدا، گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.
🔹قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت.
🔸گفت:
ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.
🔹قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیک تنه درخت رسید، گفت:
ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشک و پشم نصف گله را به تو میدهم.
🔸وقتی كمی پایینتر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من بهعنوان دستمزد.
🔹وقتی باقی تنه را سُر خورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به آسمان کرد و گفت:
چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.
🔸در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده؟
مطالب بیشتر ↩️ https://eitaa.com/joinchat/4180082987Cad83fde883
@takmahi
🔅 #پندانه
✍ هیچوقت ناامید نشو
🔹مدرسه کوچک روستایی بود که بهوسیله بخاری زغالی قدیمی، گرم میشد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و همکلاسیهایش، کلاس گرم شود.
🔸روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعلههای آتش میسوزد.
🔹آنان بدن نیمهبیهوش همکلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بیدرنگ به بیمارستان رساندند.
🔸پسرک با بدنی سوخته و نیمهجان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود که ناگهان شنید دکتر به مادرش میگفت:
هیچ امیدی به زندهماندن پسرتان نیست، چون شعلههای آتش بهطور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است.
🔹اما پسرک بههیچوجه نمیخواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زندهماندن به کار بندد و زنده بماند و چنین هم شد.
🔸او در مقابل چشمان حیرتزده دکتر بهراستی زنده ماند و نمرد.
🔹هنگامی که خطر مرگ از بیخ گوش او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش میگفت:
طفلکی بهخاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگلنگان راه برود.
🔸پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او بههیچوجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمیشد.
🔹بالاخره روزی فرارسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را میمالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمیخورد.
🔸با این حال، هیچ خللی در عزم و اراده پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود.
🔹یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخدار قرار داد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعههای قبل، در صندلی چرخدار نماند.
🔸او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را میکشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نردههای چوبی سفیدی که دور تا دور حیاطشان کشیده شده بود، رسید.
🔹با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید ، دستش را به نردهها گرفت و در امتداد نردهها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد.
🔸او این کار را هر روز انجام میداد، به طوری که جای پای او در امتداد نردههای اطراف خانه دیده میشد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمیخواست.
🔹سرانجام، با خواست خدا و عزم و اراده پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود.
🔸او دوباره به مدرسه رفت و فاصله بین خانه و مدرسه را بهخاطر لذت، میدوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.
🔹سالها بعد، این پسرک که هیچ امیدی به راهرفتنش و حتی زندهماندن نبود، یعنی دکتر «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یکمایلی شد!
مطالب بیشتر ↩️ https://eitaa.com/joinchat/4180082987Cad83fde883
@takmahi
🔅 #پندانه
✍ لبخند بزن
🔹لبخندبزن :)
وقتی با خانوادهات دور هم جمع شدهاید، خیلیها هستند آرزوی داشتن خانواده را دارند!
🔸لبخندبزن :)
وقتی داری سرکارت میروی،خیلیها هستند دربهدر به دنبال کار و شغل هستند!
🔹لبخندبزن :)
چون تو صحیح و سالم هستی، اما خیلیها به خاطر بازگشت سلامتیشان میلیونها خرج میکنند!
🔸لبخندبزن :)
چون تو زندهای و روزی داده میشوی و هنوز فرصت برای جبران مافات داری، مردههایی هستند که آرزوی بازگشت به زندگی را دارند تا عمل صالحی انجام دهند.
🔹لبخندبزن :)
چون تو خدا را داری و او را میپرستی و از او طلب کمک میکنی، کسانی هستند که بر گاو سجده میکنند !
🔸لبخندبزن :)
چون تو خودت هستی و خیلیها آرزو دارند که چون تو باشد!
🔹لبخند بزن :)
و همیشه لبخند بر لبانت داشته باش و خدا را شاکر باش...
مطالب بیشتر ↩️ https://eitaa.com/joinchat/4180082987Cad83fde883
@takmahi
🔅 #پندانه
✍ همه به کسی نیاز دارن که درکشون کنه
🔹 کشاورزی تعدادی بزغاله داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیهای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را میکشد. برگشت دید که یک پسربچه است.
🔸پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از بزغالههای شما را بخرم.». کشاورز گفت: «اینها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.»
🔹پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من ۳۹ سنت دارم. این کافیه؟». کشاورز گفت: «آره، خوبه».
🔸بزغالهها را به پسرک نشان داد. پسر قطار بزغالهها را دنبال میکرد و چشمهایش برق میزد. در حالی که مشغول تماشای آنها بود متوجه شد چیزی داخل خانه بزغالهها تکان میخورد.
🔹یک بزغاله پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچکتر و ضعیفتر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر میداشت سعی میکرد خودش را به بقیه برساند.
🔸پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت: «من اونو میخوام.».
🔹کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمیخوره. اون نمیتونه مثل چهار تای دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»
🔸پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل میکرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه».
مطالب بیشتر ↩️ https://eitaa.com/joinchat/4180082987Cad83fde883
@takmahi
🔅 #پندانه
✍ فرصتها را غنیمت شمار
🔹مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
🔸کشاورز به او گفت:
من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.
🔹مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود، باز شد. باورکردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود، بیرون آمد.
🔸گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت.
🔹دومین در طویله که کوچکتر بود، باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد.
🔸جوان پیش خودش گفت:
منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
🔹سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود، بیرون پرید.
🔸پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
🔹سعی کنید همیشه اولین فرصتها را دریابید، زیرا ممکن است دیگر هیچوقت نصیبتان نشود.
مطالب بیشتر ↩️ https://eitaa.com/joinchat/4180082987Cad83fde883
@takmahi
🔅 #پندانه
✍ زندگی یعنی چه؟
🔹از خياطی پرسيدند:
زندگی يعنی چه؟
🔸گفت:
دوختن روح به خدا با نخ توبه!
🔹از باغبانی پرسيدند:
زندگی يعنی چه؟
🔸گفت:
کاشت بذر عشق در زمين دلها زير نور ايمان!
🔹از باستانشناسی پرسيدند:
زندگی يعنی چه؟
🔸گفت:
کاويدن جانها برای استخراج گوهر درون!
🔹از آينهفروشی پرسيدند:
زندگی يعنی چه؟
🔸گفت:
زدودن غبار آينه دل با شيشهپاککن توکل!
🔹از ميوهفروشی پرسيدند:
زندگی يعنی چه؟
🔸گفت:
دستچين خوبیها در صندوقچه دل!
مطالب بیشتر ↩️ https://eitaa.com/joinchat/4180082987Cad83fde883
@takmahi
#پندانه
اگر کسی چشم زیبابین نداشته باشه،
خدا هرچقدرم بهش نعمت بده
بازم کم و کاستی ها
و نقص ها رو بیشتر می بینه.
آدمی که داشته هاش رو می بینه،
بیشتر از زندگیش لذت می بره.
گاهی باید آدم های اطرافت رو کنار بگذاری که البته ارتفاع فاصله رو خودشون تعیین میکنند ؛ بعضیها رو برای یک ساعت و بعضیها رو برای یک عمر !
https://eitaa.com/joinchat/4180082987Cad83fde883
@takmahi
✨✨✨✨✨✨
#پندانه
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰﻣﺎﻧﻰ
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ
ﻳﮏ ﺳﺎﻝ
"ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ"
ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰﺩﻫﻨﺪ
ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ، ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ!
ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ،ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ندارند
ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰﺧﺮﺍشند!
ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ!
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏﺗﺮﻯ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰﺩﻫﻨﺪ!
ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ و ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩنشاﻥ
ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ..
✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/3360686511Cbf91b271ab
سلام دوستان گلم این گروه بحث سیاسی ممنوع، دوستان اد کنید چت سالم،(گلچین) لطفا دورهم خوش باشیم🇮🇷🙏🌹✅مطالب قشنگتون بزاریدبدون لینک و سالم چت کنید با تشکر🌹
20خرداد1402 ☝☝☝☝✅🇮🇷
کانالمون گلچین👇چنل
https://eitaa.com/takmahi
#پندانه
واقعا تا به ڪی ...؟
قضاوت، غیبت، تهمت
چرا نمیفهمیم این ها تاوان دارد...
دل شڪستن دارد ...
چرا متوجه نیستیم این ها به ما مربوط نیست
فلانی جراحی ڪرده...
فلانی دزده ...
فلانی زشته ...
فلانی تتو، پیرسینگ، پروتز داره ...
فلانی خیانت ڪرده و ...
چرا ڪسی متوجه زندگی شخصی خودش نیس
همه خدا شدند ...
همه قاضی شدند ...
همه گناهڪارند جز خودمان ...
ای ڪاش این را بدانیم
در هر قبری فقط یک نفر دفن میشود ...
پس فڪر اعمال و افڪار خودتان باشید ...
فقط ڪافیست پاهایتان را ڪمی از زندگی بقیه بیرون بڪشید...
باور ڪنید خودتان هم آرام میشوید ...
https://eitaa.com/joinchat/4180082987Cad83fde883
@takmahi
#پندانه
هر گاه عیبی در من دیدی،
به خودم خبر بده نه کسی دیگر.
چون تغییر آن دست من است.
کار اولت باعث پیشرفت و بهبودم
می شود اما گزینه دوم غیبت است
و مرا در تاریکی نگه می دارد.
جمله ای که در یک هتل نوشته بود، شگفت زده ام کرد:
اگر سبب رضایتت شدیم
از ما سخن بگو،
وگرنه به خود ما بگو.
بااینگونه صحبت کردن، غیبت
از میانمان میرود.
بهشت وعده دور از دسترسی نیست
اگر بی بهانه خوب باشیم.
https://eitaa.com/joinchat/4180082987Cad83fde883
@takmahi
2.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پندانه
کلیپ بسیار شنیدنی عالی
قانون کائنات
https://eitaa.com/joinchat/4180082987Cad83fde883
@takmahi