eitaa logo
تک رنگ
9.6هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
اون چه موقعیه که خدا خیلی دوست داره دعا بخونیم؟ معلومه، سحر!!✨ یه جورایی میشه گفت نصفه شب!!🌒 چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نصفه شب که بیدار می شی😴 عوامل «خوب» بیرونی دور و برت نیستن! جلسه مذهبی نیست که یکی اونجا مدام دعا بخونه! مجلس سخنرانی نیست که هی یه کسی تو رو متوجه خدا کنه! نصفه شبه و از خواب بیداری شدی و خمیاااااااااااااااااازه اس...😮 اما خوبیش اونجاست که هر حس و حالی داشته باشه، حس و حال خودِ خودِ خودته!! سحر که کسی نیست بیاد توجه تو رو به سمت خدا جلب کنه! اون موقع کسی نیست که بیاد ذهن تو رو معنوی کنه! هر کاری کنه، کار خودته!?😍 انقد خدا برای ذهن تو ارزش قائله که موقع مناجات با خودش هم، میگه خیلی کسی نیاد ذهنت رو دستکاری کنه...😉 پ.ن: البته منظورمون این نیست که جلسه دعا و روضه و... نریم، هر چیزی لطف خودشو داره...😋 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
دفتر علی سنگين نيست؛ اما ندانستن اينکه اين داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته، آزار دهنده است. تا دفتر را از دست ندادم بايد تمامش کنم. *** شب برايش سنگين و سخت شده است. قبلاً منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده سياه شب پناه ببرد؛ اما اين شب ها از فکر و خيال بيچاره شده است. پيش تر ها جايی خوانده بود که «خوبی ها و مهربانی ها» هم می تواند تو را تا جهنم بکشانند! انسان اگر نفس خودش را زير پا نگذاشته باشد؛ خوبی ها و زيبايی ها مغرورش می کند. قابيل که از اول جنايتکار نبود. گاه خودش را زير ذره بين می گذاشت، گاه دوستان دور و اطرافش را. گاهی خوب اند، گاهی پايش که بيفتد، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند. اين متن تمام هستی او را رو آورد. مادر متوجه حال و روزش شده بود. مدارا می کرد. پدر يکی دو بار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد. گفته بود که هنوز تکليف خودم با خودم روشن نيست. صحرا ظاهرا خيلی در دانشگاه مراعات می کرد؛ ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پيدا می کرد. صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد. برادرش، درسش، تنهايی اش، مشکل دوستش، سؤالهای ذهنش... - شما به من شک داری و ازم دوری می کنی! اين حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش. شک يعنی چه؟ دوری کردن او از صحرا، نه از روی شک، که از روی ترديد به اين کار بود. - همين که می فهمم پياممو، ايميلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گيرم. همين قدر همراهيت برام کافيه. راضی ام. چهاردهم اسفند بود. روزهای آخر نفس کشيدن زمستان. با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد. دمِ سحر عطش عجيبی داشت. به طلب آب از اتاق بيرون آمد. مادر را ديد که سر سجاده اش نشسته است. دنبال پناه می گشت. مقابلش نشست. برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشيه های سجاده را به بازی گرفت. مادر از چشمان او حال و روزش را خواند. اين مدت شايد مراعات کرده و حرفی نزده، اما مگر می شود که حالش را نفهميده باشد. مادر عادتشان داده بود روی پای فکر و تدبير خودشان بايستند و هر جا صلاح ديدند لب به سخن باز کنند. اجازه می داد که تجربه کنند، شکست بخورند، بلند شوند، زخمی بشوند؛ اما نشکنند و نااميد نشوند. هر چند اين مدت حالش اين قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند. مادر لبخندی زد و دستش را ميان موهای آشفته اش کشيد. چه قدر به اين نوازش و کلام مادر نيازمند بود! به سجده رفت و سر که از سجده برداشت، مطمئن بود اين سجده و دعای مادر، گره از کارش باز خواهد کرد؛ اما اينکه چه طور باز می شود و او چه قدر بايد تاوان بدهد، نمی دانست. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
احتمالا در جریان هستین دیگه... تو فیزیک یه مبحثیه به اسم ماشین ها!!🔨🔧🔪 قطعا الان توقع ندارین کلاس کمک آموزشی بذاریم، ولی یه حرف باحالیه که از این مبحثه در میاد...😍 توی ماشین ها، یه سری اجزا کنار هم قرار می گیرن، نتیجه اش این میشه که یا نیرو افزایش پیدا می کنه، یا مسافت اثر نیرو بیشتر میشه!! یعنی در هر حال شما با وارد کردن یه میزان نیروی ثابت، یا نیرو یا مسافت اثر نیروی بیشتری💫 رو بدست میارین!! و این، نتیجه کار کردن یه سری اجزا و قطعات در کنار همه!! وقتی آدما هم «همراه» همدیگه باشن، یعنی هم پیش هم باشن👦👦👦 هم دست به دست هم بدن، نتیجه ی کار یه نفر، چندین برابر میشه! مثل همون پیچ و مهره هایی که کنار همدیگه کار می کردن... به این کنار هم بودنِ مفید، به این کنار هم بودنی که نتیجه رو چند برابر می کنه، میگن کار تشکیلاتی...♥️ 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
کسی که کم فکر می کنه راحت دور می خوره... #تفکر پ.ن: اگه گفتین ربطش با تصویر بالا چیه؟؟😉 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
یادتونه داشتیم درباره قهرمان هامون حرف می زدیم؟😉 گفتیم یه کار خیلی زشتی که معمولا پ.پ.ز انجام میدن اینه که قهرمان هایی که نشون ما میدن، واقعی نیستن! یا واقعا واقعیت ندارن یا اینکه برای ما واقعی نمیشن!😑 حالا میخوایم بگیم... نسلی که با یه مشت قهرمان تخیلی👺 بزرگ بشه که حتی قهرمان بودن شون به خاطر یه سری چیزای عجیب و غریبه، طبیعتا دیگه از توش قهرمان واقعی💪 در نمیاد!! چون آدما شبیه قهرمان های خودشون میشن، و توی اون وضعیت...😶 حالا نسلی که از خودش قهرمان نداشته باشه، چه بلایی سرش میاد؟😬 اون نسل دیگه میشه نسل سوخته!🔥 چون آدم های بزرگی توی اون نسل وجود نخواهند داشت! و بقیه هم میرن زیر سلطه یه فرد یا گروهی که ظاهرا قهرمان باشن... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
♥️پدر♥️ سایه‌ ی سر است... خصوصا این‌ که پدر، «علی» باشد... همسر «فاطمه»... #پدر #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
از الان به فکر هدیه ویژه👆 باشین...😍 خیلی نمونده ها...😉
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام رفیق!💞 ناشر پی دی اف رو داده به فیدیبو،‌ میتونین از اونجا بگیرینش!😋 #ما_صمیمی_هستیم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
قدم هايم را کوتاه برمی دارم. نمی خواهم ذره ای لذتش را از دست بدهم. فوّاره های حوض وسط صحن را باز کرده اند. نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم. کنار صحن به ديوار تکيه می دهم. مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گيرد. بازی کودکان شاد را، قدم زدن مردمان آرام را، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زيبا را. پدر کنارم زمزمه ميکند: - «کاش کوزه آب داشتند، پر می کرديم، دور حوض می چيديم.» بغض راه اشکم را می گيرد. پدر هم اين کتاب را خوانده است! ادامه می دهد: - «پشت حرم اتاقی داشتيم ديوارش چسبيده به ديوار حرم. صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کرديم.» کنار مادر راه می روم. وقتی کنار ضريح می ايستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هايت را مرور می کنی. هر چه تحقير شده ام از جانب سهيل اين جا تبديل به طلا می شود. ترس ها و شک هايم را، ترديدهايم را برای خانم می گويم، حس هايم را در اشک هايم خلاصه می کنم و يک جا روی ضريح می پاشم و می دانم که همين طور نمی ماند. می فهمم که خواستن، مقدمه حرکت و تغييرست. نمی توانم برای سهيل دعا نکنم. اين مدت چند بار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد؛ اما پدر تا جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد. - به هر حال سهيل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوش جوانی ام. اين را به علی می گويم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ايم تا بقيه که رفته اند سوهان بخرند، بيايند. بالاخره لب باز می کند: - من با سهيل مخالف بودم. - چرا؟ نگاه از پاهای زائران برنمی دارم. می گويد: - آدمی که دنبال دنيا می ره، اگه يه جايی دنياش به خطر بيفته، دنيا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سيلی ناحق بزنه. احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پيچد. دستم را روی صورتم می گذارم. صدای سلام پدر نجاتم می دهد. می آيند و گرد می نشينيم. پدر قوطی سوهان را باز می کند. ذوق می کنم و همين طور که برمی دارم می گويم: - جای چايی خالی! مسعود سوهان را می گذارد گوشه لپش و می گويد: - آخ گفتی. مخصوصاً چايی به و سيب مامان... جوش. مادر می گويد: - پسره ناخلف، من کی به تو چايی جوشيده دادم. - نه قربونت برم مادر من. اين برای اينکه قافيه و رديفش درست بشه بود، و الا جوش و حرصی رو که اين بچه هات به جز من به شما می دن منظورم بود؛ يعنی با اين حرصی که از دست اين علی قُلدر، اين سعيد چشم سفيد، اين ليلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی، و الا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نيست. فايده ندارد بايد يک کتک مفصل به اين مسعود زد. سعيد می گويد: - تو با من خوابگاه نمی آی که. تنها نمی شيم که. گرسنه ت نمی شه که. مسعود می ماند و جمله ی: - سعيد جان خودم نوکرتم! و سعيدی که قرار است يک نوکر بسازد از اين مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش دربيايد و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند. کاش می دانستم که «ولادت» را کی خوانده است. پدر نگاهم را می خواند و می گويد: - پارسال خوندم. و منی که دلم يک کتاب می خواهد. اين را بلند می گويم. سعيد نگاهی به ساعت می کند و نگاهی به پدر برای اجازه. پدر نيم خيز می شود و می گويد: - من و مادرت می مونيم. شماها بريد. فقط وقت نماز حرم باشيد. مسعود می گويد: - خدايا به حق اين زوج، يه زوجه به من هم بده، خوشگل و مهربون، فقط مثل ليلا نباشه. يه زوجه هم به سعيد بده، زشت عين ليلا. اين علی و ليلا هم که هنوز دهنشون بوی شير می ده. پس کله ای محکم را، يکی علی می زند، يکی هم سعيد. من هم فقط زود می جنبم و دو تا نيشگون می گيرم. ناجنس هيچ نمی گويد و می خندد. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺