eitaa logo
تک رنگ
10.4هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
صدای گريه شيرين بلند می شود، سرم را مثل يک وزنه سنگين شده بالا می آورم. رگ هايم تير می کشد. درد در تمام سلول هايم سر به فرياد بلند کرده است. شيرين حرف می زند و پدر برايش جواب ها دارد. فقط وقتی به خودم می آيم که زير سرمم. بدنم می سوزد. آتش در تمام تنم زبانه می کشد. چشمم را که باز می کنم، حس می کنم حرارت از چشمانم بيرون می زند. می سوزد و اشک سرازير می شود. می بندمش. کسی سَرم را نوازش می کند؛ اما از ورای هرم گرما نمی توانم ببينم. - ليلاجان! خوبی خواهری؟ يک بار فکر می کردم خوبی حس است يا فعل؟ اما الآن می گويم: خوبی الماس اين است که ناياب است. نه! من ديگر هيچ وقت خوب نيستم. - چی شديد تو و مصطفی؟ اسم مصطفی در ذهنم تکرار می شود. چه بر سر من و مصطفی آمد. الآن او هم تب کرده است؟ او هم بيمارستانی شده است؟ حتما از غصه درد های شيرين است. نمی توانم حرف بزنم. تا دکترها اجازه بدهند و برويم يک روز طول می کشد. نگران تبم هستند که پايين نمی آيد. توی ماشين، علی آهسته برايم حافظ می خواند. جز اين تحمل هيچ ندارم. سراغ مصطفی را نمی گيرم. می ترسم از جواب ها. چه قدر پير شده، شايد هم چشمان من ديدش عوض شده است. دنيا تب کرده است. مادر برايم شربت عسل و کاسنی می آورد. نمی خواهم؛ يعنی نمی توانم که بخواهم. نفرت معده ام هنوز بر طرف نشده است. چهل و هشت ساعتی در تب می سوزم. اين روزها که به ساعت نمی گذرد. به ثانيه دور می زند و برای من دير و تلخ می گذرد. بايد امشب اسم تک تک افراد اطرافم را بنويسم و ببينم که کدامشان کمکم کرده تا من کس ديگری بشوم؛ متفاوتِ متغيرِ پيشرو. دنبال بی نهايت رفتن با کدامشان ممکن است؟ همه که اهل ماندن و گنديدن هستند. بايد کسی را پيدا کنم که مثل همه نباشد. هزاران فکر در مغز سوزانم، می آيد و می رود؛ يعنی اگر مصطفی همان ابتدا تن به همراهی با شيرين می داد، او خراب نمی شد؟ مصطفی که بوده، من هم که نبودم، پس چرا شيرين آنقدر زشت زندگی کرده است؟ من حتم دارم اگر عفيف می ماند، حالا بچه هم داشتند. چه با هم، چه با ديگری. ديشب فهميدم که شيرين از تمام کارهايش در اين مدت، نه تنها لذت نمی برده، بلکه زجر سنگين بر باد دادن حيا و نور وجودش در لحظات تنهاييش، او را کشته است. شايد هم لذت واقعی را مصطفی می برده که هر بار هوسش را به بند می کشيده و در سخت ترين سن، خودش را پاک نگه داشته است. اصلاً اصل لذت همين است. به آنی که شأن تو نيست، دل نبازی؛ هر چند که بهترين جلوه را مقابلت کند. الحق که حضر ت امير(ع) چه فرموده است: بها و ارزش شما بهشت است، به کمتر از بهشت خودتان را نفروشيد. در تب که می سوزم، موحد می شوم. حتماً مصطفی هم که در بند ترک هوس بوده، رنجی را که تحمل کرده، ثمره اش شده همين. اين سه روزه بدون او عجيب سخت گذشت. پنج روز بيشتر تا قرار عقد باقی نمانده است. همه ساکت اند تا شيرين تصميم بگيرد. حتی مصطفی که دلم برايش تنگ شده و از نبودنش می ترسم؛ يعنی تا کی بايد در حسرت لحظه ای بهتر باشم؟ بيست سال کنار پدربزرگ و مادربزرگ به اين اميد طی کردم که روزی کنار خانواده قرار می گيرم. هر چند که آن بيست سال هم جز سختی دوری هيچ غصه ای نداشتم. يکدانه ای بودم زير چتر محبت شديد و ناز و نوازش. حتی وقتی هم که مريض بودند و پرستارشان بودم، زبانشان آنقدر محبت می ريخت به پايم که مشتاقانه دورشان می چرخيدم. دنبال مقصر گشتم و گشتم تا يقه پدری را گرفتم که بيش از همه سر می زد و محبت می کرد. شايد چون جلوی چشمم بود. يا شايد چون مظلوم تر و کم حرف تر بود. شايد هم خودش خواست که سيبل تمام اتهامات من بشود، اما بقيه راحت باشند. بعد که همه اينها تمام شد مصطفی آمد. پر محبت و پر نشاط. 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
💗پیامبر و 💞یارانش... با دشمنا👊 سرسخت و محکمن... بین خودی ها😘 خیلی مهربون... رفتارشون عقلیه!! طبق منطقه!! نه سرسختی شون نشونه جنگ طلبیه💥 نه رافت و مهربونی شون نشونه سستی... هم مقتدرن✔️ هم مهربون✔️ قائده های خدا و روش هاش و بودن با دوستانش، آدم رو متعادل🌟 می کنه... شدت ها و ضعف های آدم رو تنظیم🔧 می کنه... خوب ها گذشت و رحم رو به جاش استفاده می کنن، سر سختی و کوتاه نیومدن رو هم سر جاش، بعد برآیند اینا میشه تعادل...💫که حرف عقله... #آیه_به_آیه 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
خوشبخت🌈 فراغت‌ داره... با چنگ و دندون از فراغتش⏳ مواظبت میکنه... برعکس اونایی که هر چقدر هم که هیچ کاری نکنن، بازم وقت ندارن!! خوشبخت💫 وقت زیاد داره... چون وقتش مدیریت شده... «زمان» ی که مدیریت بشه، ✨ برکت ✨ پیدا می کنه... پ.ن: یکی از اون چیزایی که اگه جلوشو نگیری، دو لپی فراغتت رو قورت می ده، همین 📲...!!😬😬 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام رفیق!💞 هعی هعی...😐 امشب مراسم وداع با #رمان شیرین رنج مقدسه...!! به همه بازماندگان توصیه می شود همچنان به خوندن این رمان برای ادامه بدن...!!😉😋 دو بار... سه بار... سی بار... #ما_صمیمی_هستیم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
ولی راستی مقصر اين لحظات تلخ فعلی من کيست؟ بايد اين بار يقه چه کسی را بچسبم و مقصر بدانم؟ نکند تمام زندگی چای قند پهلوست. تلخی اش يک استکان و شيرينی اش اندازه قندی کوچک است و من بايد راضی باشم که يک استکان چای تلخ را با قندی کوچک بخورم، يعنی پدر مرا بخشيده؟ تاوان خودخواهی هايم را می دهم؟ می خواهد خيلی مست دنيا نشوم و خودم را گم نکنم. ياد گلبهار می افتم. ياد دوستانش و استدلال هايشان. مدل تلخی و رنج زندگی آنها با من خيلی فرق می کند. آنها نمی دانند از دنيا چه می خواهند. تئاتر شادی بازی می کنند. مجسمه شادی می شوند، آنها واقعيت زندگيشان بازيگری است. من که اينطور فکر نمی کردم. من قائل به رنج مقدس بودم. رنجی که از دنيا می بينی تا طالبش نشوی. مثل شير مادر که بعد از دو سال برای بچه ضرر دارد و مادر، ماده تلخی می مالد تا کودک ديگر طلب شير نکند، غذاخور شود و رشد کند. پس من چه مرگم شده که در همه رنج هايم دنبال مقصر می گردم تا يقه اش را بچسبم و او را به ديوار بکوبم. مصطفی رنج مقدسی کشيده تا پاک بماند. حقش نيست که دچار زحمت شود. مادر که اعتقاد دارد خدا می خواهد وصلت پاکان رخ بدهد. خدايا! اين ترديدها از کجا آمده که ميل رفتن ندارد. کنار چشمه از تو خواستم دستم را بگيری، پس چه شد؟ حتماً اين تدبير پدر همان دست محبت است که دوست دارد خودم محکم بگيرم و رها نکنم. *** شب پنجم بدون مصطفی است. شيرين برای پدر پيام زده بود: - «کاش من پدر و مادری مثل شما داشتم. به ليلا بگيد تا آخر عمرش، چشم من حسرت زده زندگی اش می مونه. البته هم بگيد ببخشه.» زير آسمان سجاده می اندازم. دنبال يک بی نهايت هستم؛ کسی که بشود هميشه در جست و جويش بود و هميشه هم داشتش. خسته شده ام از هر چيزی که يک زمانی تمام می شود. محدوديت ها کلافه ام می کند. بايد همه کلاف های سردرگم زندگی ام را باز کنم. به هر کدام از بودهای دور و برم که دل بسته ام، بعد از مدتی، کوچکی شان افسرده و دل مرده ام کرده است. عالم و آدم نمی تواند دلخواهم بشود. سردم می شود؛ اما گرمای التماس اين که می خواهم زير چترش برای هميشه بمانم، حرارتی ايجاد می کند که سرما را نفهمم. صبح از خانه بيرون می زنم. با پدر راهی می شويم. پدر گفته بود: دنيا همش همينه. اگه همين چند سال زندگی، پر از ارزش افزوده و مقاومت در مقابل هوس های سطحی نباشه، پشيمان می شی. اين روزها جاده جمکران چشم انتظارتر و گريان تر از همه است. چند روز بيشتر تا نيمه شعبان نمانده است. تا برگرديم غروب شده است. صدای مسعود و علی تا سر کوچه می آيد. معلوم است که دوباره دارند واليبال بازی می کنند. کليد می اندازم و در را باز می کنم. از سر و صدايشان خنده ام می گيرد. توپ که می افتد توی حوض، تازه متوجه می شوم که چهار نفرند. مصطفی مات م ماند. چه لاغر شده است! سعيد می آيد سمتم و بغلم می کند: - اين پنج روز اندازه پنج سال سخت گذشت. و می رود داخل خانه. مسعود و علی هم دستی تکان می دهند و می روند... می ماند مصطفی و من و توپی که توی حوض چرخ می خورد و موج ايجاد می کند. مصطفی خم می شود و توپ را بر می دارد. می آيد سمت من. قلبم تپش می گيرد. نگاهم به قطره های آب است که از توپ می چکد. کنار هر قدمش قطره ای هم می افتد. مقابلم می ايستد و توپ را به سمتم می گيرد. مانده ام که در چرخه گردون دنيا که هر چرخشش موج امتحانی را به سمت تو راه می اندازد، اين آب حيات چه می کند؟ دست مصطفی که زير چانه ام می نشيند و سرم را بالا می آورد، تازه صورت گُر گرفته و چشمان خسته زيبايش را می بينم. - ليلاجان! قرار نيست تنها باشی! با هم می سازيم. نه فضای مه آلود دارم، نه قطره های شبنم را. اين بار حس دانش آموزی را دارم که سر جلسه امتحان نشسته ام. بی اختيار می گويم: - می ترسم. - اگر در جاده ای که امروز در آن قدم زدی می مانی، آرام باش. نمی گذارد حرفی بزنم. دستم را می گيرد و می بردم سمت زمين بازی. چادر و مقنعه ام را در می آورم. موهای آشفته ام را با دستش صاف می کند. پشت تور، سرويس را که می زند، تازه دوزاريام می افتد که با مصطفی وارد بازی دنيا شده ايم... 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
نمیشه صاف نشست و هیچ کاری نکرد😴 به امید خدا!!😳 بله، ♥️خدا♥️ قادره و به هر کاری تواناست، اما خودش به آدم ها 🌱اراده داده و ✨اختیار... به هیچ ملتی همینجوری نمیگه که میخوام شما رو سعادتمند💫 کنم، یا برعکس، میخوام 💥 بدبخت تون کنم... نه... نتیجه تغییر های خودمونه... برای بزرگ ترین تغییر عالم هم⭐️ باید اول خود انسان‌ها دست به کار بشن... برای ظهور🌈 باید کمک کرد... زمینه‌ سازی کرد... تغییرات ایجاد کرد... #آیه_به_آیه 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
ویرانی های دنیا با 💓امام💓 آباد می شود... آخرت هم... شب قدر🌙 شب تمنا کردن امام است... شب خواستن خوبی های دنیا و آخرت... شب 💙امام💙 است... پای تقدیرات همه را امام امضا می کند... خوشی🌈می خواهی، برو سراغ خودش... اما خوشی را فقط برای خود خواستن، خودخواهی است... جهان خراب باشد و من خوب...؟!😰 امام بیابان نشین باشد و من راحت...؟!😱 💚خدایا!💚 می شود امسال شیرینی آمدنش را بچشیم...؟؟ می شود تلخی ها تمام شود...؟؟ ما امشب🌙 سرنوشتی رقم خورده با ظهورش می خواهیم... و عمر قشنگی که نذر یاری و همراهی‌اش باشد... #مهربان_من #میخواهم_یار_تو_باشم #شب_قدر 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
خدایا💚 سرنوشتِ بی امام نمی خواهیم... 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
ای کاش می شد با تو♥️ قرآن سر بگیرم... در آسمان چشم هایت پر بگیرم... 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
مادر جان💝 امشب دعای مادرانه می خواهیم... 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
وقتی خدا و پیامبر دعوت تون میکنن، اجابت کنید... دعوت شون برای زنده کردن💦 شماست... _ مگه ما مرده ایم؟؟😳😬 ملاک مرگ و زندگی چیه؟؟ مرگ و زندگی «آدم»؟؟ حتی مرگ و زندگی«آدم ها»، یعنی یه جامعه... اینکه نفس🗣 بکشیم و خون جریان داشته باشه، خب توی حیوانات🐮🐻🐬🐔 هم هست... 😐 ملاکی که مال حیات ⭐️آدم⭐️ باشه... ببینین چیه...؟؟ و بدونیم که 💚خدا💚 نزدیک تره به انسان از قلبش... خواستنش و میل به قبول دعوتش، توی وجود✨ آدمه... و فرمانروای سرزمین دل ♥️ هاست... #آیه_به_آیه 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺