میدونستی ثواب شکر کردن برای نعمتای خدا
خیلی
بیشتره از صبر کردن توی سختی ها و رنج ها؟!
شاید...
چون شکر کردن یه توجه ذهنی🧠 خاصی میخواد!!
یه ذهن مثبت اندیشِ مثبتی ها رو ببین🌈میخواد!!
توی خوشی معمولا آدم سرش گرمه🎉
تو حس و حال خوب خودشه☺️
خدا هم نمیگه از حالِ باحالت💫 بیا بیرون!!
میگه یکم از بالا نگاه بکن ببین چقد خوبه؟!
خوشحالیت و... حال خوبت بیشتر میشه!!
_ ممنونتم خدااااااااااااااا😍😍😍😍😍
ولی توی سختی ها😰😭
به طور عادی ذهنت هی دنبال پناهگاه می گرده...
تو رنج ها هم برو سراغ خدا... حتما هم برو...😔
اما
توجه ذهنی ای که توی خوشی به خدا میکنی،
خیلی قوی تر و ارزشمند تره!😇
#کنترل_ذهن
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
💞یاران صمیمی!💞
دیروز و امروز و فرداتون مبااااااااااااااارک!💛✨💫
آخه میگن عید غدیر سه روزه!!😊
چون سه روز طول کشیده مردم با امیرالمومنین(♥️)بیعت کنن!!
.
.
.
می تونید حدس بزنید عیدی یاران صمیمی به شما چیه؟!😉😍
اینو ببینین...👇
✍️گاهی فکر میکنم؛
آفتابگردان ها🌻 هم، از من عاقل ترند!!
که تا چشم باز می کنند؛
اول سر به سوی تو☀️ بالا می گیرند!!
روزی که
با سلام تو کلید میخورد؛
زیبا💝 به مقصدِ شب ختم میشود...
سلام
آرام من...💚
#مهربان_من
#میخواهم_یار_تو_باشم
پ.ن:
قرار بذاریم... که هر روز صبح مون رو با توجه به کسی
که بیشتر از همه هوامونو داره شروع کنیم...
با یه سلام ساده!! اما شیرین...💓
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
«کسی که درباره چهار چیز شک کند،
به تمام آنچه خدا نازل کرده، کافر شده است؛
یکی از آنها... شناختن امام در هر عصر و زمان است.»
این حرف امام کاظم(ع) یه #تلنگر⚡️ مهم توش داره!
نه تنها باید امامت رو بشناسی،
بلکه
باید انقدر یقین😋داشته باشی،
که
حتی یه ذره هم #شک نکنی...
شناخت امامم فقط شناسنامه ای نیست!!🙃
نام، کنیه، لقب، پدر، مادر، تاریخ ولادت...
باید بفهمی #امام کجای عالمه!!💛 کجای زندگی توئه!!❤️
باید #جایگاه امام رو بفهمی...
یه جوری که حتی اگه همهی عالم از امام دست کشیدن❌
تو با اطمینان کامل تا تهش بمونی...😇
اگه همه دست به دست هم دادن تا از آقا دورت کنن📣 🎞
بازم نزدیک امام، کنار امام، برای امام باشی...
میشه ها...💚💚💚
مخصوصا برای جوونا... راحت تره!!😍❣️
#میخواهم_یار_تو_باشم
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
#سو_من_سه
#قسمت_سوم
من و جواد ریاضی می خواندیم. علیرضا و آرشام تجربی. مدرسه مان جدا شد اما رفاقتمان پابرجا ماند. هرچند علیرضا هنوز با من مچ تر است تا آرشام. امروز هم انقدر حواسش پرت بود که نتوانست کتابخانه بماند. قبل از اینکه من سوار موتورش بشوم گاز کش رفت.
از وقتی که رفتیم شمال و برگشتیم متوجه یک چیزهایی شدم که برایم کمی ترس داشت. علیرضا داشت کاری می کرد که مثل همۀ کارهای خلاف ما نبود.
یک راست رفتم در خانه شان. کسی پشت آیفون می گوید که با دوستانش رفته است بیرون. با جواد تماس می گیرم و نیست. علیرضا با آرشام هم نیست. کمی معطل می کنم شاید بیاید. پیام ها و تماس هایم هم فایده ندارد.
راهی خانه می شوم. در را که باز می کنم بوی کیک می زند توی سر و صورت و گوش و چشمم و آب از گوشه های میانی دهانم راه می افتد. توی راه پله ها دعا می کردم که بو از خانۀ خودمان باشد که باش... باش، آمین شد.
پا می کشم سمت آشپزخانه و اول گیسوی کمند خواهرم ملیحه را می بینم که دستانش پر از آرد و در دنیای خودش غرق است. دنیایش را دوست دارد.
آهسته می روم و انگشتم را فرو می کنم وسط خامه های تازه ریخته شده روی کیک. چنان جیغ می کشد که خودم هم می ترسم و...
دستانم را به نشانۀ تسلیم بالا می برم. می افتد روی صندلی. حال ندارد چیزی بارم کند فقط می نالد:
- وحید پینوکیو آدم شد... تو چرا آدم نمی شی؟
تکه ای از کیکش را می کنم. گرسنه ام شده و بوی کیک بدتر کرده من را:
- اون کارتُن بود، کارتُن.
برایم تکه ای کیک می برد و توی بشقاب می گذارد. همین خوب است. دختر باید مهربان باشد. آخرش یک ماچ از لپش می کنم و یک ده هزار تومانی می دهم و آرامش می کنم. چه زندگی پرخرجی...
آخر شب علیرضا سه ساعت آنلاین است اما پیام های هیچکدام از ما سه نفر را نمی خواند.
جلوی چشمان مادرم اوکی می کنم قهوه خانه را! کمی نگاهم می کند اما می داند که سر به سر یک جوان هفتاد کیلویی گذاشتن فقط لجبازی نتیجه می دهد. دو روز است که بچه ها را ندیده ام و با علیرضا هم کَل انداختم سر حال و احوالش و حالا هم با اشارۀ جواد، جمعی می رویم پاتوق!
جواد محشر قلیان می کشید. نی را که می گذاشت روی لب هایش، سی ثانیه کام می گرفت و بعدش سی تا حلقه دود، بیرون میداد.
قیافۀ جواد دیدن داشت موقع پُک زدن. فرقی هم نمی کرد سیگار و قلیان. حریص نمی کشید؛ شیک می کشید. هیچ وقت هم همراهش نبود، برایش می آورند. علیرضا فندک طلایی برایش خریده بود، سیگار را که تعارفش می کرد، حاضر نبود خم بشود و بردارد، باید جعبه را تا بالاترین حد، مقابلش می گرفت، با منش خودش، می کشید بیرون و می گرفت دست چپ و...
جواد همیشه هم نمی کشید. راحت می گفت: نه! اوقاتی که حالش خوب بود نه می آمد شیره کش خانه یا همان قلیانسرا، نه دست چپش بالا و پایین می شد.
بچه ها دیگر عادتشان شده بود، اما جواد به قول خودش به تنگ که می آمد و بدبخت که می شد در قلیانخانه را هل می داد.
مادرم همیشه می گفت: «ظاهر چپق خانه ها از توی خیابان همیشه خوب است. نمای جذاب. اما با همان هُل باید دوزاریتان بیفتد که دستی که هل می دهد از همه جا کوتاه است که رفته آنجا.»
علیرضا با همان حال بدبختی مقابلمان چهار زانو می نشیند و نگاهش را هم می دزدد. جواد محلش نمی دهد. من مشغول موبایلم می شوم و آرشام با پا می کوبد به پایش و می گوید:
- سرت کدوم وری چرخیده که ما رو نمی بینی؟
دستی به صورتش می کشد و می گوید:
- خیلی به من ور نرید.
با این حرفش جواد براق می شود توی صورتش و می گوید:
- باشه پس مثل آدم بگو چی شده! دلم نمی خواد حالت خرابتر که شد همه رو به غلط کردن بندازی!
علیرضا نگاه طولانی به صورت جواد کرد و بلند شد و رفت. فضا پر از دود بود و تا از بین همۀ دودها برود بیرون سه تایی نگاهش کردیم. جواد کلافه شده بود و هر سه تایی عصبی.
قهوه خانه برایمان تنگ شده بود. هوا کم آورده بودم. از درز و دورزش دود است که بیرون می زند، چون از تمام سوراخ های صورت و بدن آدم های تویش که همین بچه های چهارده تا سی ساله های بدبختند، دارد دود بیرون می آید.
اصلا حرف بوی سیب و لیمویش نیست. نفهم که نیستیم... اینها هم مثل رنگ اسمارتیز است. تویش همان شکلات، بیرونش قرمز و زرد و آبی!!
جواد دست می کند توی جیبش و یک تراول می گذارد روی فرش و بیرون می رود.
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
#سو_من_سه
#قسمت_چهارم
توی خانه بداخلاق شده بودم. مادرم دو سه باری عمیق نگاهم کرد اما نپرسید چی شده چون می دانست اگر بخواهم حرف بزنم خودم شروع می کنم اما از دوستانی که قبولشان نداشت نمی خواستم حرف بزنم. پدر که آمد بیشتر از دو سه بار نگاهم کرد و آخرش هم کتش را برداشت و راهی شدیم تا چند تا خیابان را متر کنیم. بزرگترین کاری که برایم کرد این بود که بردم بیرون کمی قدم بزنیم. خوب بود این کارش. اینکه ساکت کنارم قدم می زد تا حال خودم ابر و آفتاب بشود و همراهم پشت میز می نشست و با حرف های معمولی کمک می کرد تا کمی دچار فراموشی بشوم و بتوانم تمرکز کنم بهتر بود. غالبا کمکم خودم لب باز می کردم و ناقص یک حرف هایی می زدم. خیالم هم راحت بود که سرزنش نمی کرد و به یکی دو کلمه آرامم می کرد.
نتوانستم چیزی بگویم. گاهی ما کارهایی می کنیم که حتی نمی توانیم برای پدرمان هم بگوییم. سرگردان شده ام و باید با یکی حرف بزنم اما با چه کسی؟ پدرم؟ نه، من بد فاصله گرفته بودم. همین فاصلۀ زیادی تا خاکستر شدن مرا جلو برده بود. مهدوی؟ مهدوی یک حس امنیت داشت. می دانستم کنارش خطا هم بکنم سرزنشم نخواهد کرد.
فرمول مرمول داشت یا نه! نمی فهمیدم. اما جذابیت خاصی داشت. یک سری امواج مثبت که فقط از او تشعشع می شد و به همه می رسید. خراب حال خوبش بود جواد. بعد هم معتادش شد آرشام.
گندیده اگر می رفتند مدرسه، فرآوری شده می آمدند بیرون! آدم همیشه باید در صندوق اسرارش یک عتیقه داشته باشد. یک زیر خاکی. تا وقتی ورشکسته شد، وقتی بیچاره و درمانده شد، برود خاکی که به سرش ریخته را کنار بزند و پناه ببرد به آنچه که سرمایه و امیدش می شود. هرچند آدم معمولی تر از مهدوی ندیده بودم.
اما خب، مهدوی بود دیگر؛ تشعشع داشت. می خواهم با او درباره خودم و علیرضا حرف بزنم.
اما...
نمی دانم چرا خفه می شوم... خفه هم می مانم...
دیگر طاقت نمی آورم و خودم را بعد از سه روز غیبت علیرضا دعوت می کنم خانه شان. پلاستیک چیپس ها را پرت می کنم مقابل علیرضا. حواسم نبود که چندتا ماست موسیر هم هست. یکی اش می ترکد.
حرفی نمی زند و من هم همراهیش می کنم. ظاهرا درس می خوانیم و می خوریم. در حقیقت می خوریم و اگر تمرکزی بگذارند این خواننده ها. کمی می خوانیم. علیرضا معتاد است. بدون موسیقی هرگز. باکلام و بی کلام. هر دو تایش وول می خورد تو سرمان و لابه لایش هم محتوای کتاب ها!
علیرضا زندگی مستقل خودش را دارد. پدر و مادرش دائم الدعوا هستند. پدرش شرکت دارد. سرشلوغ است و در خدمت بشریت. مادرش هم در یک شرکت دیگر است و در خدمت بقیۀ ابناءبشر.
این وسط علیرضا چون بشر حساب نمی شود هیچکس در خدمتش نیست جز پول و آزادی که دارد. این طبقۀ خانه در اختیارش است با امکانات که همه اش سر هم در اختیار ما هم هست.
گاهی سر و صدای دعوا از خانه شان می آید. گاهی سر و صدای آواز که تا بلند می شود علیرضا هم زمان همراهی می کند.
من صدر و ذیل زندگیشان را بلد هستم. یعنی فکر می کردم که بلدم. اما این چند مدت متوجه شده ام که دور شده ایم از هم. خیلی تلاش می کنم تا سر نخی از آنچه که ذهنم را مشغول کرده است پیدا کنم. رمز موبایل و کامپیوترش را عوض کرده است و نمی شود کاری کرد... گیم می زنیم و کلا سرجمع دو ساعتی درس می خوانیم.
این همه دکتر و مهندس و حسابدار و... بیکارند. نمی دانم چرا دوباره من و ما باید همان مسیر را برویم.
آخرشب هم شال و کلاه می کنیم و می رویم سر قرارمان با بچه ها. قرارها را بیشتر فرید می گذارد. فرید متال اصل است. تم زندگی اش متالیک است و همه چیزش یک کلام؛ موسیقی!
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼