#سو_من_سه
#قسمت_هفتم
دلم می خواست حرف بزنم. علیرضا هم دلش می خواست کمی داد بزند، سر کسی داد بزند! جواد می خواست یک نفر باشد که برایش صحبت کند و آرشام هم.
من، پدر و مادرم بودند اما اینقدر دسته گل به آب داده بودم که رویم نمی شد در چشمانشان نگاه کنم و بگویم. بدتر اینکه پشیمان هم نبودم که دلشان خوش بشود. راستش را بخواهید از عکس العملشان هم می ترسیدم.
مهدوی بود اما؛ خط و مشی فکری اش با گروه سه تا 180 درجه فرق داشت. برای من اُف نداشت که بروم با او حرف بزنم. هرچند که خودم را از این وادی کشیده بودم بیرون! همراه یک گروه متفاوت قدم می زدم، دیگر نمی شد با سبک دیگری همراه شد یا نباید همراه می شد یا...
نمی خواستم، نمی خواستم مسخره بشوم یا اینکه...
برای علیرضا هم خوب بود اما اُف داشت با یکی مثل مهدوی هم کلام شود. جواد که گوشت تلخ شده بود هم مهدوی نیاز بود اما باز هم...
آرشی هم همینطور. مهدوی بود، ما پایه نبودیم. گفتم که سه تا 180 درجه زاویه داشتیم.
من حال خانه رفتن داشتم. اما علیرضا، نه حال خوبی داشت و نه خانواده بافهمی! زنگ زد و با اصرار می روم خانه شان!
نیمه شب بیدار شدم از دل درد. اول کمی غلت زدم. فایده نداشت. بعد پاهایم را جمع کردم و... فایده نداشت. می خواستم بلند شوم که صدای گفتگوی آهسته ای را شنیدم.
نگاه گرداندم در اتاق، علیرضا روی تختش نبود. صفحۀ موبایلم را روشن کردم؛ ساعت سه و نیم شب بود. یعنی دو ساعت بود که خوابیده بودیم. گوش تیز کردم تا حرف ها را بشنوم.
دل درد توانایی شنوایی ام را هم پایین آورده بود. بلند شدم. نور لپتاب فضای بیرون را روشن کرده بود. علیرضا پشت به من نشسته بود و آرامتر از حد معمول حرف می زد. بدون اینکه بخواهم نگاهم به صفحه افتاد. نتوانستم چشم از صفحه بردارم. فیلم زیاد دیده بودم. یکی از تفریحاتمان فیلم های ترسناک بود مخصوصاً چراغ ها هم خاموش باشد و حس ترس تمام سلولهایت را به بازی بگیرد؛ اما این فیلم نبود واقعیت بود. شکنجه و بازی کردن با جسمی که داری چاقو کشش میکنی؛ فیلم نبود. تصاویر مقابل چشمانم می رفت و... بعضی ها را چشم می بستم تا نبینم.
حالا که به آن شب فکر می کنم تپش قلب می گیرم. من آدم علیه السلامی نیستم. خودم هم می دانم که مسیر پرچاله و چوله و پر از رکود را انتخاب کرده ام اما... اما انسان که هستم...
شاید ده بار مقابل خواهش های مادرم سر اینکه حواسم به کارهایی که دارم می کنم باشد، ایستاده بودم اما کلا خودم را تعطیل نکرده بودم.
خیلی غلطا می کنم اما شرفم را بی خیال نشدم. پاهایم سست شد. تکیه به دیوار دادم و چشم بستم. وقتی باز کردم که صدای دست علیرضا روی صفحۀ کیبورد بلند شد... داشت چت می کرد و با همراهش صحبت.
آهسته و آرام کمی خودم را جلو کشیدم تا نوشته ها را بهتر ببینم. یخ کردم از مطالب. تمام حرفهای آرشام در ذهنم اکو وار تکرار شد! شبکۀ فرید!
چند روز بعد از این که فرید با جواد دعوایش شد پیام داد و منت جواد را کشید:
- حیف که میخوامت. حیف که تو کَفِتم. حیف که نمیشه ازت گذشت. باش. هرطوری که عشقت میکشه. فقط دور و بر کفترایی که مَن جَلدشون میکنم نباش. این خوبه. باشه. حواسم هست که دخترای کثافت رو بار بزنم. حالا بخند و شب هم پاشو بیا پاتوق. بی تو خفم.
جواد موبایلش را نداد بخوانم. وقتی می خواند من از بالای سرش دیدم.
فرید توی جواد یک جنمی دیده بود که نمی خواست از دستش بدهد.
کاریزمای جمعمان بود. اگر از او می کند، همه کنده می شدیم. فرید خیلی حرفه ای عمل می کرد. نیازش به جواد شاید پولی و حضوری بود، اما اصلش این نبود. من حس می کردم که فرید برای همۀ آدم های دورش برنامه دارد. انگار یکی، یک فرمول دو صفحه ای تحویلش داده بود که دو تا قطار آدم بار بزند و ببرد وسط هِرَم.
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
#سو_من_سه
#قسمت_هشتم
پیام که آمد، جواد محل نداد. شب دور هم توی کافۀ سیروس بودیم که فرید آمد، چه تیپی هم زده بود. انگار که آمده بود خواستگاری شاهزاده.
موهای خامه ایش با ژل برق می زد. ته ریشش را زده بود و حسابی برق انداخته بود.
دکمۀ اول و دوم پیراهن سیاهش باز بود و زنجیر طلای صلیبش توی چشم می نشست. دستش را کنار کت مشکی اش گرفته بود و زیر نور لامپای کافه، انگشترش برق می زد.
اول کمی نگاه کرد و بعد کم کم جلو آمد. صندلی کنار جواد خالی بود.
کشید عقب و نشست. کج نشست و دستش را گذاشت پشت صندلی جواد:
- میدونی که بی تو نمیگذره!!!
جواد دست به سینه تکیه داده بود به صندلی و فکش محکم شده بود.
- حالا هم پاشو بریم. میرم میزو حساب کنم.
بلند که شد ، جواد گفت:
- امشب دیگه نه! میخوام برم خونه!
فرید چند ثانیه روی صورت جواد قفل کرد و بعد رفت. جواد حتی سرش را هم بلند نکرد تا رفتنش را ببیند. اما رفت که رفت. همه فرید را از دست دادند. همان شب، هم کشیده بود، هم خورده بود. سکتۀ قلبی کرد.
چشمانش تا ته باز بود. صورتش کبود شده بود. زبانش بین دندان هایش له شده بود. از دهانش کف سفید بیرون زده بود. سوراخای دماغش.
انگار یک وحشتی کرده بود، یک ترس بزرگ. کنار در افتاده بود.
پاهایش بیرون بود، بقیه اش توی دستشویی.
دختری که شب خانه اش بود، دیده بودش. بدبخت روانی شده بود تا چند وقت!
خبر را آرشام برد برای جواد. آرشام کلا نسبت به دنیا دو حالت بیشتر ندارد، یا بی خیال است یا بی خیالتر. هرچند این حال ظاهریش است، اما چنان احمقانه خبر را به جواد داد که جواد پکید. بعد هم ناپدید شد.
صبح آرشام آمد دنبال من، اول رفتیم کافۀ سیروس. بعد رفتیم خانه. بعد... من لال و مات بودم. آرشام سعی می کرد خودش را بیخیال نشان دهد.
جواد از دسترس خارج شده بود. تا فردا که تشییع بود و آرشام پیدایش کرد. بازوی جواد را گرفت و سرش داد زد. جواد برگشت و چنان محکم کوبید توی گوش آرشام که صدایش در گوش منی که با فاصله ایستاده بودم پیچید. بعد همدیگر را بغل کردند. فرید نه برادر بود، نه پدر، نه هم سن. یک دوستی بود که سیگار و مواد را تعارفمان کرد. کار دستمان داد. پارتی های مختلط راهمان داد. فیلم ها را نشانمان داد. فرید لذت
زندگیمان بود که حالا جواد و آرشام و همه برایش گریه میکردیم.
استامینوفن، بروفن، ایبوپروفن...
مهدوی اینها نبود. چون جواد رفت پیشش و آرام شد موقتا نشد... یعنی
مهدوی هم مسکّن بود هم آتش... منتهی دو سه کاره بود...
جواد بعد از یک شبی که غیب شد، جور دیگر پیدا شد.
آرام شد و مثل اسفند روی آتش هم شد.
نمی دانستیم مهدوی را فحش بدهیم یا دعایش کنیم.
خراب آبادی شده بود جواد.
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
37.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اون سالای اول انقلاب ✨
مثل الان نشده بود که خیلی چیزای مورد نیازو
داخل کشور تولید کنیم😐
همش از راه دریا، با کشتی🛳برامون میاوردن
از پنیر و کره گرفته تا...
به این خاطر بندرا و کشتیا🚢 برای زندگی مردم
خیلی حیاتی بود!🌟
آمریکا و زیردستاشم هی بندرا و کشتیامونو⛴
با موشک و... میزدن!💥
روشونو کم کردیم و ما هم کشتی هاشونو زدیم!
خواستن رومونو کم کنن................................
#کلیپ
#ما_اینیم
#خدا_با_ماست
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
36.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آدم کیف می کنه
وقتی این همه شکوه و اقتدار رو می بینه!☺️😎
یه ایرانی🇮🇷 با غیرت
این شکلی میشه😍 وقتی می بینه کشورش
اونقدر قدرتمنده که زیر بار حرف زور دیگران نره...
.
.
.
به معنای حقیقی کلمه ضاااااااااااااایع شدن...😏😄
#کلیپ
#ما_اینیم
#خدا_با_ماست
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
تا همین چند سال پیش
تو خلیج فارس🇮🇷
وقتی کشتی ها میومدن
حتما باید
انگلیسی📢 صحبت می کردن
نیروهای ما هم
انگلیسی
جوابشونو می دادن📣
اما الان
توی #خلیج_فارس
اونا فارسی حرف میزنن
ماهم
#فارسی
جوابشونو میدیم!😌
این یعنی #اقتدار...💪⭐️
#ما_اینیم
#خدا_با_ماست
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
تک رنگ
#پیشنهاد_ویژه بذارید ترامپ سفارت آمریکا رو بیاره بیت المقدس و حساااااااااااااااااااااااااااااااااا
#ارسالی_از_بر_و_بچ
💞سلام رفیق!💞
چشششششششششم!😄
ان شاالله که اون روز نزدیکه...😍
#ما_صمیمی_هستیم
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼
تک رنگ
چرا آسمون آبیه؟❄️ چرا دریا آبی به نظر میاد؟🌊 چرا هیچ خوراکی تو طبیعت آبی نیست؟🍎🍋🍑🍒 اصلا میدونی روا
#ارسالی_از_بر_و_بچ
💞سلام یاران صمیمی!💞
بله، درست می فرمایید!🙂
البته بلوبری آبی تیره یا بنفشه!😉
شایدم دانشمندا بعدا کشف کنن
که خوردن زیادی این میوه🔵 ضرر داره
به همین خاطر رنگش آبیه تا کمتر بخوریمش!!😁😂😂😂
#ما_صمیمی_هستیم
🌼 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼