#هوای_من
#قسمت_نهم
بین دخترها نمی دانم چرا این بار میترا به دلم نشسته است. قید سعیده را زدم و با میترا هستم. سعیده خیلی گریه کرد. دختر است دیگر. قبلش هم سوسن پدرم را درآورده تا شرش را کم کرد. دو روز که به یکی شان رو می دهی خا ک بر سرها می خواهند سوارت شوند، چند روز هم از گریه و زاری شان نگذشته با یکی دیگر مچ می شوند. بساطی است... اما میترا غلط می کند دلش را برای کس دیگری بگذارد. خودم دلش را با تیغ پاره می کنم... دل بخواهی نداریم!
- دیـروز چـرا لنـز سـبز گذاشـته بـودی؟ مـن کـه گفتـم از ایـن رنگ خوشم نمی آد.
- همین جوری!
دنیا را همین جوری بند تنبونی گرفتیم که هرش از برش قابل تشخیص نیست.
- گفتم درست جواب بده میترا... سعی نکن منو خر کنی!
- ببین مامانم صدام می زنه. برم، میام...
فرار کرد. مطمئنم امروز هم خانه نبوده و تازه آمده است. میترا دارد چه بلایی سر زندگی من می آورد؟
می نویسم: «من ظاهرم را درست میکنم که بگویم خوشم. تو ظاهرت را درست می کنی که بگویی خوبی. گل بگیرند به دروغ هر دوتایمان. نمی فهمی که همه ی زندگی همین هاست. حالم از میترا و تو با هم به هم می خورد...»
و می فرستم برای مهدوی!
مهدوی طوری برخورد می کند که کنارش کم می آوریم همه مان. همین پیام را برای جواد هم می فرستم تا بفهمد که کار بدی کرد مرا با مهدوی مواجه کرد. پنجره را باز می کنم و سیگار دیگری روشن می کنم. کوچه ی آرام و تاریکی شب، هم آرامم می کند هم اوضاعم را یادآوری می کند. کنکور که بدهم تمام کتاب ها را یک جا می سوزانم. میترا را هم می سوزانم. پیام می آید. جواد است:
- من ظاهر و باطنم یکییه. چه مرگت شده تو! صبح که خوب بودی، بشین پای درست...
مرده شور میترا... موبایل را پرت می کنم روی تخت و سیگار را توی کوچه می اندازم و زیر پنجره ولو می شوم. دست می برم و بدون آنکه مثل همیشه انتخاب کنم، دستگاه را روشن می کنم و صدای موسیقی فضای ساکت را می شکند:
حال امروز من از دیروز بدتره
چون در کنارمی، چشمات مال دیگره
گفته بودم که دلم با تو خوشه
اما کار من و تو با هم سره
تو رهام کنی دلم تموم می شه
دنبالم میای نگات پشت سره...
صدای تبل ها در سرم کوبیده می شود. چشمانم را می بندم تا حس منفی شعر را بیشتر از این نگیرم. سعیده روزهای آخر که گفته بودم دوست معمولی باشیم و توهم نزند این موسیقی ها رو برایم می فرستاد. احمقند این دخترها. مثل من که الآن احمق شده ام. حال میترا را می گیرم اگر مطمئن بشوم دارد چه غلطی می کند. موبایل را برمی دارم. جواد چند تا پیام داده اما مهدوی هنوز نه. مهدوی را باید کشت؛ به جواد گفته بود:
- فکـر نکنـی سـختی کشـیدن فقـط مخصـوص آدم های خـوب اسـت و شـماها ا گـر بـه خاطـر فـرار از سـختی ها دنبـال دل بخواهیتان بروید آسـایش دارید، سـختی برای همه هسـت.
یقه ی خوب و بد را می گیرد منتها...
سرم را تکان می دهم تا بقیه ی حرفش را نشنوم، مرور نکنم...
مهدوی بمیرد که این قدر دقیق حرف می زند.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#روش_نقد_کردن
#قسمت_نهم
👣قدم دوم
〰 بررسی دقیقِ قالبِ اثره!
مثلا ببینیم بیان کتاب💭
ساده است؟ سنگینـه؟🤯 روانـه؟😋 ادبـیـه؟😇
اصطلاحات توی کتاب و جذابیت متن چطوره؟؟
🌀 ترکیببندی جملات
🌀 صحیح نویسی
🌀 و املای کلمات هم قابل بررسیه...⭐️⭐️⭐️
هدایت شده از نمکتاب
🧐یادداشتهای یک رمان اینترنتی خوان
💢 #رمان_اینترنتی
9️⃣ #قسمت_نهم
✨✍🏻یاد تک تک صحنههایی میفتم که... گاهی بعضی از این رمانها و صحنهها را چند بار خواندهام و لذت هم بردهام از خواندنشان، حس شیرین خواستن درونم جریان پیدا کرده است.
😶✍🏻 تازه میفهمم که در آن صحنهها هم مردها ابراز احساسات میکردند تا جسم دختر زیبای رمان را برای خودشان کنند.
😔✍🏻دختر خود را مثل عروسک نشان میدهد. مرد هم عروسک بازی میکند و بعد هم مرد رمان او را اداره میکند
👾✍🏻 دختر هم چون محتاج این لحظههای احساسی است که مرد گاهی به گاهی نثارش میکند، مثل یک عروسک کوکی دنبال او میرود.
🤐✍🏻عقل و فهم برای مردها، جسم و لذت هوسها برای دخترها!
بدم میآید. دلم میخواهد خلاف این را بخوانم.
💻✍🏻 با حرص لپتاپم را روشن میکنم و تا صبح در رمانها پرسه میزنم. دلم شخصیتی متفاوت از خودم میخواهد. به صحنهی رمانهایی که از حفظم سر میزنم.
╭┅──────┅╮
📖 @namaktab_ir
╰┅──────┅╯