#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_یکم
با سهیل سوار هواپیما هستیم. صدای خندهاش و قهقهه بقیه مسافرها در دلم هول انداخته است. از دهانهایشان بخار قرمز بیرون میآید. قلبم به تپش افتاده است. سرم کوره آتش است و بدنم یخ کرده و میلرزم. دنبال راه نجات، از پنجره به پایین نگه میکنم. ارتفاع هواپیما کم است. زمین هم قرمز است و خاک رنگ دیگری دارد. مردم چشم ندارند و میدوند. وقتیکه راه میروند زیر قدمهایشان جنازههای تکهتکه شده است. با بیخیالی میخندند و روی خونها، روی سرها، روی بدنها قدم میگذارند. چقدر بیرحمند! وحشت میکنم از آنچه که میبینم. لال شدهام انگار! دنیا زیر پاهایم جمع میشود، کوچک میشود، گرد میشود، مثل کره زمین میشود. اما کره زمینی که سبز و آبی و خاکی نیست و صدای فریاد از آن بلند است. بیاختیار من هم همراهشان فریاد میکشم.
با صدای آرام پدر و احساس رطوبت دستمالی که روی پیشانیام است، متوجه اطرافم میشوم. چشم که میگردانم مادر را میبینم که دارد دستمال را جابهجا میکند و پدر که موهایم را نوازش میکند و صدایم میکند. تب کردهام و هذیان گفتهام. چه خواب وحشتناکی دیدهام. سرما به جانم افتاده و نمیتوانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر میکند. پدر میماند کنارم و مادر را مجبور میکند که برود بخوابد.
ظهر فردا دوباره سهیل میآید و من صدایش را میشنوم که با مادر گفتوگو میکند، اما نمیتوانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار میکند که مرا ببرد دکتر.
– تو که میدونی لیلا دکتر برو نیست. الآن هم حالش بهتره.
پدر هر بار نگران، حالم را میپرسد و تبم را کنترل میکند. بار آخر کنار گوشم میگوید:
– غصه نخوریا، بابا!
غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند، ولی میخورند. همه دنیا قرار بوده که غصه خودشان را بخورند یا غصه همدیگر را؟ فرق این دو تا چیست؟
این چند جمله را مینویسم و دفترم را میبندم و میخوابم. عصر علی از سر کار میآید با میوه و شیرینی آرد نخودچی.
میآید و احوالم را میپرسد. معلوم است که میخواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته بود حرف بزنم اینطور نمیشد.
تا با دمنوش آویشن شیرینیها را بخورم، بیتعارف دفترم را از روی زمین برمیدارد و صفحهای را که خودکار بین آن است باز میکند.
– علی نخون!
– نوشتنی رو مینویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم کنی؟
این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است. خودکار را برمیدارد و مینویسد:
«غصه جامی است پر از نوشدارو ی تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد، لذتی میمیرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلاً دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه خودشان را میخورند و همّشان، علفشان است، خودخواهند؛ میپوسند در گنداب دنیا. آنهایی که غصه دیگران را میخورند، دوست خدا میشوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریدهاند. جان میدهند تا زمین جان بگیرد، سبز میشوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند.
دفتر را روی پاهایم میگذارد. از اتاق بیرون نمیرود و روی صندلی پشت میز مینشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز میکند و صاف میکند؛ خجالت میکشم از نقاشیهایم. الآن پیش خودش فکر میکند که عاشق سینهچاک سهیلم و نقاشیهایم نتیجه جنون است. لبخندی میزند و میگوید:
– سهیل رو تفسیر کردی!
– خودت گفتی فکر و تصمیم با خودم.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_دوم
برگهها را روی هم میگذارد:
– حتماً زندگی خوبی برات فراهم میکنه. با حساب دو دوتا چهار تا، بیعقلیه رد کردنش.
دلخور میشوم از قضاوتش:
– مگه زندگی ریاضیه؟!
نگاهم میکند و با تلخی میگوید:
– تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه.
درونم هورمونهای تلخ ترشح میکنند.
– من رو قضاوت حیوانی میکنی؟ این بیانصافی محضه علی. من انسانم؛ اما نقد هم دارم. دنیا برای من هم هست؛ اما باور کن خودخواه نیستم. چرا باید تمام حرفهای منو اینطور بینی؟ تو اشتباه برداشت میکنی.
بلند میشود؛ میآید و مقابلم زانو میزند. چشمانش را تنگ میکند و میگوید:
– سهیل رو به چالش بکش. عقل رو ترازو قرار بده نه خودت رو. ببین این عقلت که دنیا رو یکی دو روز بیشتر تقدیمت نمیکنه، چی میگه. ولی بدون همین دنیا تو رو با تمام عقلها و بیعقلیهات فراموش میکنه. چه پولدار چه بیپول.
– اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جنابعالی رو تا حد پرو آماده کردم. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کردم پیراشکی شکلاتیهایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت: برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره.
میخندد:
– برادر حسود. خودم برات چند کیلو میخرم میآرم هر شب جلوش دهتا دهتا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم میگیرم. حالا اول لباس من رو دوختی؟
اوهومی میکنم و دراز میکشم. دوباره نگاهم به ماه میافتد:
– مسعود! الآن داشتم فکر میکردم که کاش جای ماه بودم، اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. میدونی چرا؟
صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست.
– جالبه! چرا؟
دست آزادم را زیر سرم میگذارم:
– دارم فکر میکنم که آدم تا کجا میتونه پیش بره. منظورم رو متوجه میشی؟
جوابم را نمیدهد و فقط صدای نفسها و خشخش پاهایش را میشنوم.
– مسعود من دلم نمیخواد مثل همه آدمها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. میگفت: اینهمه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ. راست میگفت اینهمه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خُب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن میکنه.
صدایی از مسعود نمیآید.
– هستی داداشی؟ حرفهام بیشتر اذیتت نمیکنه؟
– نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم میکنه.
با ناراحتی میگویم:
– اِ مسعود…
– خُب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. منِ خر سر چی با سعید دعوام شده و اینقدر تو لَکم. اونوقت تو چه حرفهای گندهتر از قد و قوارهت میزنی!
– مسعود میکشمت. اصلاً دیگه برات نمیگم.
به اعتراضم محل نمیدهد و میگوید:
– چند روز پیش یکی از بچهها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخرهای گفت: بخونید بخونید از صبح تا شب خر بزنید. آخرش چی میشه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون مینویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرفهای تو میبینم شوخی جدیای کرد این بچه.
– بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من دلم نمیخواد اسیر این مسیر و تکرارهای بیخودش بشم.
مسعود نمیگذارد حرفم تمام شود:
– دوست داری ابرقدرت مطلق باشی؟
– آره.
– و اولین کاری که با این قدرتت میکردی؟
از سؤالش جا میخورم و با تردید میپرسم:
– تو چی فکر میکنی؟
هر دو سکوت میکنیم. واقعاً چه میخواهیم از زندگی؟ گیرم که ابرقدرت هم شدم چه چیزی بیشتر نصیبم میشود. همه که یکسان هستند. دو چشم، دو ابرو، بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا… اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابرقدرتی، ابرقدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا میبرد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود میگوید:
– نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاهش میکنم نمیخواهم ماه باشم و باشی. وامدار خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم میخواد خودم باشم. پر قدرتتر و عظیمتر. دلم میگیره وقتی فکر میکنم که دارم مثل همه زندگی میکنم. میخورم مثل همه، میخوابم مثل همه، عصبانی میشم و فحش و عربده مثل همه، درس میخونم مثل همه.
نفس عمیقی میکشد. ذهنم آیندهای که هنوز نیامده را میبیند و بر زبانم مینشیند:
– زن میگیری مثل همه، بچهدار میشی مثل همه، جون میکنی، ماشین و خونه میخری مثل همه، بیشتر جون میکنی و بزرگترش میکنی مثل همه، آخرش…
و دلم نمیآید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه میدهد:
– میمیرم مثل همه، چالم میکنند مثل همه، بو میگیرم مثل همه، میپوسم مثل همه. اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا. دلم نمیخواد اینطوری باشم. دلم نمیخواد بپوسم. الآن که میگی میبینم حالاشم دارم میپوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم.
– خداییش حالم از این روال عادی به هم میخوره. میدوند و کار میکنند که بخورند. میخورند که کار کنند.
– مثل آقا گاوه و خانم خره.
– اِ با ادب باش…
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️آقا جونم!♥️
با کار هام
نه آوردمت...😞
نه گذاشتم بیای...😰
و این دورانی که توی لحظه لحظه اش
یکی نه
دوتا نه
بلکه شاید هزاران ظلم🔪🎻🔱 میشه
همچنان ادامه پیدا کرد و...
من هم مقصرم؟!
💗مهربان من!💗
این گذشته تلخم رو ببخش و جبران کن!!
و کمکم کن کمک کنم برای اومدنت...🌹
#مهربان_من
#میخواهم_یار_تو_باشم
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_سوم
خداحافظی میکنیم. خوابم پریده، انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهنکجی میکند. فکرها و حسهای این چند وقتهام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم؛ تحیّر بین واقعیتبینی سهیل و حقیقت دنیای موجود و پدر که اصل این حقیقت است، بیچارهام کرده بود. دنبال کسی میگشتم تا همکلامش شوم و بدانم چه قدر تجزیه و تحلیلهای ذهنم درست است.
***
ذهنم مثل انبار، پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرفهایم با مسعود. چهقدر موضوع دارم برای بیخواب شدن. آرام در اتاقم را میبندم و دفتر علی را باز میکنم. دنبال خلوتی میگشتم تا بقیهاش را بخوانم و از این بیخوابی که به جانم افتاده استفاده میکنم.
***
نوشته صحرا برایش یک حالت «یعنی چه؟» ایجاد کرد. چند باری خواند، شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته میگذشت. نمیدانست وقتی یک دختر اینطور مینویسد چه منظوری دارد؟ میخواست از مادر بپرسد؛ ولی بعد پشیمان شد. نه اینکه مادر همراه خوبی نباشد؛ نه، فکر کرد خودش میتواند از پس این کار برآید.
گرفتاری امتحانهای پایان ترم، نوشته صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژه مشترکشان تمام شده بود. برای تحویل نتیجه پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد.
– مناسبتش؟
شانهای بالا انداخت و خیلی عادی گفت:
– بالاخره تنهاییها باید پرشود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون ما زنهاست.
حس که نه، واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست. سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود. چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبه کیک را در برابرش گرفته بود. آهسته گفت:
– متشکرم. میل ندارم.
کفیلی رو کرد به استاد و گفت: بدمزه نبود که؟ نمیدونم چرا ایشون هیچ وقت نمیپسندند.
نگاه بیتفاوتش را کیک قهوهای میگیرد و به استاد میدوزد.
***
بعد از امتحانات پایان ترم، افشین پیشنهاد کوه داد. آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه. دیدن زخمهای بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛ اما صبح تماسهای بچهها کلافهاش کرد. بالاخره با دوساعت تأخیر راه افتاد سر قرار. نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حالوروز شفیعپور و کفیلی که صدای خندهشان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد.
همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر. حالا فکر تازهای داشت آزارش میداد. او که علاقهای به کفیلی نداشت، چرا این قدر به هم ریخته بود؟ مدام خودش را توجیه میکرد. اما باز هم فکرش مشغول بود.
– شاید صحرا برایش مهم شده است!
خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید. تلفنش را در آورد تا پیامهای تلنبار شدهاش را بخواند. متن یکی از پیامها از شمارهای ناشناس بود:
– «به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطرخواهی برای انسان غم میآورد. میدانید کی؟ وقتیکه شما خاطرت را از من دور نگه میداری!»
واقعاً کفیلی او را چه فرض کرده بود؟! یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشیاش است.
جلوی خانه چند ماشین پارک بود. حدس زد که مهمان داشته باشند. پیش از آن که وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد:
– شما؟
پاسخ را حدس میزد؛ اما کششی در درونش میخواست او را وارد یک گفتوگو کند. جواب آمد:
– «دختر تنهاییها و خاطرخواهیها؛ صحرا. البته شما مرا به فامیل میشناسید: کفیلی.»
نفس عصبیاش را بیرون داد و نوشت:
– «ظاهراً خیلی هم بد نگذشته. صدای خندهتان کوه را پر کرده بود. بهتان نمیخورد احساس تنهایی کنید.»
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
قبول داری زندگی ما برای خدا هیچ جذابیتی نداره؟!😎
وقتایی که خیلی 😡😡😡 هستیم،
یا حالمون بده و حوصله نداریم،
گاهی ته دلمون غر میزنیم که خدایا!!😖
الان خوبه؟! خوش میگذره بهت منو فیلم کردی؟!😬
خوبه داری زندگی منو تماشا می کنی که چیکار می کنم؟!😠
اینجور وقتا...
آروووووووووووووم باش!!✨✨✨
اون من و توییم که وقتی فیلم🎬 می بینیم،
برامون جذابه!!😍
چون نمیدونیم بعدش چی میشه
و تو ذهن سازندهاش چی گذشته...
خدا که همه چیو میدونه!!😊
اگه می بینی هی مدام داره نگاهت می کنه،
به خاطر اینه که فوق العاده علاقه♥️ داره بهت،
و مشتاقه خوشحالی😋 و خوشبختی ات رو ببینه...
#خوشبختی
#خدای_مهربانم
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺