سلام دوستان گلم🌹
توجه📢 توجه📢
دوستانی که فردا قراره تو جشن ما شرکت کنن این سرود رو تمرین کنن
👇👇👇👇👇👇👇👇
@yaran_samimii
تا حالا شده رفیق صمیمی ات💞 پدرش فوت بشه؟
سنگ تموم میذاری براش تا دلش رو آروم کنی...
آخه رفیقه دیگه
پدر از دست داده...
.
.
.
.
آقامون امشب پدر از دست دادن...
امام، رفیق نیست؟
🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹
یک جهان روضه و یک چشم پر از نم داری
آه آقای غریبم... به دلت غم داری...
🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹➖🌹
#تسلیت_مهربان_من
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
اللهم عجل لولیک الفرج
روا بود که گریبان زهجر پاره کنم.
دلم هوای توکرده بگو چه چاره کنم.
دعوتید به جشن بیعت با امام زمان(عج)
شنبه عصر: 15:30 ویژه خواهران
مکان: کوچه 18 زنبیل آباد-حسینیه شهدا
شنبه شب: 19:30ویژه برادران
مکان: انتهای کوچه ۱۸ زنبیل آباد-پ۱۲۲
جایتان خالی نباشد.باحضورتان قدمی در تعجیل ظهور بردارید.
امروز سالگرد شروع امامت 💗 مهربان دوازدهم 💗 بود،
برای 1220 امین بار...
شاید تصور می کنیم که این تاخیر هزار و چنصد ساله،
تقصیر ظالمای عالمه که زمینو پر از ظلم نمی کنن تا آقا بیاد؟!
شاید هم منتظریم اون 313 نفر حاضر و آماده بشن و آقا رو بیارن!!
شایدم میخوایم اول گرفتاری هامون حل بشه بعد سر فرصت یه کاری کنیم!!
خب...😶
ولی هزار سال گذشت و تصورات مون نتیجه نداد!!!
شاید اشتباهن، نه؟؟؟😑
شاید امام به جز اون 313 فرمانده، کلی یار دیگه هم میخوان...
شاید لازمه کسایی زمینه سازی کنن برای اون اتفاق بزرگ، ظهور...
شاید
این یاری کردن ها وظیفه ی ماست، مخصوصا ما نوجوونا...🌹🌹🌹
#میخواهم_یار_تو_باشم
#عید_بیعت
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💞رفقا!💞
توی این عید خیلی خیلی خیلی مهم،
یه عیدی خیلی خیلی باحال🌀 داریم براتون...
به امید روزی که
بزرگ ترین خوشبختی بشر با ظهور ♥️امام♥️ رقم بخوره...
#رمان_هوای_من
#قسمت_اول
از کتابخانه که بیرون می آییم، کتابم را می دهم به جواد و راه را کج می کنم سمت کافی شاپی که قرار گذاشته ام. قید شهرآورد پایتخت را زده ام. بچه ها رفتند، در حالی که همیشه اول من پایه بودم. جواد خیلی اصرار کرد که قرار را جابه جا کنم اما نمیتوانم.
میترا بغض کرده بود. دلش می خواست بیاید ورزشگاه. به خاطر او قید این دیدار را زدم. میترا در ذهنم جا گرفته است و دلم هم می خواهدش. کاش این را بفهمد.
کم نوری فضای کافه و رنگ قهوای کلافه ام می کند. میز کنار شیشه را انتخاب می کنم تا بتوانم بیرون را ببینم. میترا از ماشین پیاده می شود. موبایلش را کنار گوشش گذاشته و دارد می خندد. از خیابان عبور نمی کند تا صحبتش تمام شود. قبل از آنکه گوشی اش را داخل کیفش بگذارد صفحه اش را می بوسد. چیزی توی دلم بالا و پایین می شود. در کافه را که باز می کند تیپ صورتی ملوسش تازه به چشمم می آید. مثل عروسک هایی که توی و یترین مغازه ها هستند دلبر شده است. برایش دست تکان می دهم و لبخند شیرینش را تحویل می گیرم. با ذوق به سمتم می آید و خودش را لوس می کند:
- وای دلم برات یه ذره شده بود!
صبر می کنم تا بنشیند. چشم هایش را می دوزد به چشم هایم. لنز طوسی اش، زیبایش کرده، اما:
- کاش می شد رنگ چشمای خودتو ببینم. تا باور کنـم از ته دلت می گی؟
با این حرفم لبهای قرمزش را تو می کشد و ابروهای کمانش درهم می رود:
- چرا اینجوری حرف می زنی؟ خـودت این رنگ رو برام خریدی، منم فقط برای تو گذاشتم، عشق من!
صحنه ای در ذهنم تکرار می شود. این صحنه چندبار دیگر برایم پیش آمده است... لعنت به من. همین را به سعیده و بقیه
می گفتم. نمی دانم چرا یک لحظه حس می کنم دروغگوها لنز می گذارند.
- خوب شد نرفتی دربی؟
دستی برای کافه دار تکان می دهم و اشاره می کنم که سفارش هایم را بیاورد. و ادامه می دهم:
- نتونستم برم. دیشب بغض کردی. منم نرفتم.
تکان خفیفی می خورد اما:
- وای. عزیزم! اینطوری که می گی دلم می خواد برات بمیرم.
دلم آشوب می شود و دستش را می گیرم. لبخند که می زند، زیباتر می شود.
- هر وقت شد با هم می ریم استادیوم؛ هر چند که مزخرف بازاریه.
- من عاشقشم، فوتبالای خارجی تا رو ی کول بازیکنا هم تماشاچی زن نشسته، مال ما حلال است، حرام است؟ حرام
است...
- کم کم اونجا رو هم شما دخترای زر زرو می گیرید. یکی دو سال صبر کن، دیگه جای ما پسرا نمی شه، مثل تو ولو می شن اونجا!
- اووم دوست دارم، من... استادیوم... دوست...
اصلا خودم خواستم که استادیوم رفتن زن ها هم باب بشود. اما الآن که فکر می کنم می بینم میترا را ببرم آنجا دیگر چطور جمعش
ّکنم. تصور شر و شورش تمام حس دیدن را از چشم و چارم می گیرد:
- مگه اونجا جای توئه! اینقدر خودمون به لش می کشیمش که خودتون فرار می کنید.
- ما هم پا به پاتون میایم، منو ببر، حداقل ببر یه بار والیبال ببینم. وای من می میرم اگه نبریم استادیوم... والیبال که راه می دن، دیدی بازی های قبل زن ها هم بودن. نتونستم بابا رو راضی کنم. می گفت:« فرق اینجا دیدن و اونجا چیه؟» منم تلافیشو تو خونه درآوردم بس که سروصدا کردم.
حواسم را پرت می کند. انقدر شیرین است که تلخی افکار مزاحم را ببرد و من را رام خودش کند. تا هوا تار یک نشده می رسانمش سر
خیابانشان و برمی گردم. شب بچه ها زنگ می زنند.
- خاک تو سرت که نیومدی!
- بمیر بابا!
- احمقی دیگه! میترا همیشه هست. اصلا کف خیابون پر از میترا است، دربی رو از دست دادی...
- اسم میترا رو تو دهنت نیار!
- غصه نخور، افتضاح باختید، خوب شد نیومدی به روانت مالیده می شد!
جواد گوشی را می گیرد و از سروصدا دور می شود و می گوید:
- خوبی تو! الآن نرمالی یا باید بالانست کنند؟
- کجایید شما؟
- َاومدیم فلا بخوریم... مهمون قرمزاییم. تو کجایی؟ بیرونی؟
- آره. تازه میترا رو رسوندم داشتم می رفتم خونه. کجایید بیام!
می روم پیش بچه ها، لذت بودن با میترا را به کامم تلخ می کنند؛ بسکه از صحنه ها و لحظه ها حرف می زنند. بر پدرشان لعنت که
حسرت می اندازند توی خیکم و خالی ام می کنند.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_دوم
صدای پیامک موبایلم که بلند می شود چشم از تلویزیون می گیرم و می چرخانم دور اتاق و منتظر می شوم تا صدای اعتراض محبوبه را هم همراهش بشنوم.
محمد از کنار در اتاق سرک می کشد. اول لپ هایش بیرون می آید، بعد دوتا چشم مشکی و ابروهای کشیده اش یا شاید هم موهایش که آشفته روی پیشانی اش ریخته است. از حالت صورتش متوجه می شوم که موبایل دست خودش است و صدایش را هم او باز کرده است. چشمکی به چشمان قهوه ای محبوبه میزنم. ابروهایم را بالا می دهم و با تن صدای آرام و حق به جانبی که فقط محبوبه بشنود می گویم:
- بچـه تربیـت کـردی خانومـم! بفرمـا! بی اجـازه! موبایـل بابـا! ساعت ممنوعه!
با چشمانش تهدیدم می کند و من فقط می توانم با لبخند تمامش کنم. محمد دستانش را پشتش پنهان می کند و با چشمان گشاد شده می رود سمت در راهرو.
بلند می شوم و لپ های باد کرده اش را می بوسم و دندان می گیرم. می خواهم عکس العمل محبوبه خدشه دار نشود.
- محمدجان! شما موبایل بابا رو ندیدی؟
و بعد به عمد برمی گردد توی آشپزخانه، با چشم به محمد گرا می دهم زودتر موبایل را به جعبه ی کنار جا کفشی برگرداند. کارش که تمام می شود. لب های نیمه بازش صورتش را خوردنی تر کرده است. باز هم صبر می کنم.
محبوبه دوباره می پرسد:
- آخه صداش اومد، گفتم بیاری بدی به بابا تا صداشـو ببنده. الآن ساعت ممنوعه است.
محمد ذوق کنان راه آمده را بر می گردد سمت در و موبایل را می آورد.
- آوردم، آوردم. بدم به بابا... بیا بابایی... صداشو قطع کنید!
موبایل به دردم نمی خورد، دست و پای محمد را می گیرم و توی بغلم می چلانمش. دو سه تا بوس مکشی، دو تا گاز و... فایده ندارد؛ از زیر گلو تا کف پایش را می بوسم و گازهای ریز می گیرم. انقدر جیغ و داد می کند تا مریم را هم از پای اسباب بازی هایش بلند می کند و سمت من می کشاند. از دست من خودش را نجات می دهد. دست مریم را می گیرد و فرار می کنند. نگاهم چرخی در اتاق می زند و وقتی مریم و محمد را مشغول بازی می بینم و محبوبه را هم در آشپزخانه؛ موبایل را برمی دارم تا پیام آمده را بخوانم: «وقتی شعار می دید؛ حواستون نیست که ما دیگه بچه نیستیم.»
ابروهایم بالا می ماند. پیام را یک بار دیگر می خوانم که پیام دیگری می آید: «نه خودتون درست می فهمید نه می خواید بذارید ما درست بفهمیم. یعنی ما که فهمیدیم، فقط بذارید زندگیمونو بکنیم!»
موهای محبوبه میریزد رو ی صورتم. خم شده تا پیام ها را بخواند. موبایل را می دهم دستش که صدای پیام بعدی می آید: «تو فکر می کنی که من و ما نمی فهمیم چرا داریم زندگی می کنیم. ولی یکی نیست از خودت بپرسه برای چی داری اینطوری زندگی می کنی؟
منظورت چیه؟ اگه می خوای آدم خوبه ی داستان باشی، باشه...
تو خوب!»
حالا سر من است که رو ی موبایل خم شده و دید محبوبه را کور کرده است. نگاهمان همزمان از صفحه کنده می شود و به هم می دوزیم. من در صورت محبوبه دنبال سؤال ذهنش هستم و می دانم که او در چشمانم دنبال اسم نویسنده ی پیام هایی که دارد می آید. هنوز نمی شناسم و نمی دانم و هیچ هم نمی توانم بگویم. خیلی اهل حدس و گمان نیستم.
- مهدی!
لبخند به صورتم می نشیند. شروع کرد:
- ایـن کیـه؟ منظـورش چیـه کـه بـرای چی و چه جوری زندگی می کنیم؟
می خندم. نگاهش از تعجب به سادگی برمی گردد:
- جدی می پرسم. اذیت نکن!
دوباره پیام می آید. با عجله صفحه ی خاموش شده را روشن می کند و رمز را می زند. پیامک تبلیغاتی است. موبایل را از دستش می گیرم و صدایش را می بندم.
- کی شام بهمون می دی خانوم؟ بیام کمک. بلدما.
پشت چشمی نازک می کند و می رود سمت آشپزخانه. تلویزیون که اخبار نداشته باشد هیچ ندارد. فیلم هایشان هم ده تا یکی ُخوب است که الآن در فرجه ی آن نه تای آبکی اش است. خاموش می کنم و می نشینم کنار اسباب بازی بچه ها. سفره ی خمیربازی را پهن کردند و چهارچنگولی دارند خمیرها را له و لورده می کنند.
به من هم سهمیه می دهند و برایشان لاکپشت درست می کنم. لاک پشت حیوان عجیبی است. هم آرامشش دیوانه ات می کند، هم همیشه طوری سر بالا می آورد و نگاهش را می چرخاند که انگار از یک ابله چشم می گیرد به ابله بعدی می دوزد و کلا هم که دنیا را به هیچ می گیرد. از هفت دولت آزاد است و به سبک خلقتی اش راحت زندگی می کند. هر چند که ذهن من درگیر پیامک ها است:
«برای چی؟ چه جوری زندگی می کنیم؟»
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💞رفقای #از_کدام_سو خوان لابد در جریان هستن که...
#هوای_من👆👆👆 هم مثل از کدام سو، بعضی فصلاش از زبون آقای مهدویه و بعضی فصلاش هم از زبون...
خودتون بخونید!!!😜😜😜
اگه یه میله یا چوب صاف📍 رو در نظر بگیری،
بعد هی به بالاش چیز میز آویزون کنی،
خب بابا میله هه می افته دیگه!!!
شیش تا چیز این ور، هفت تا اون ور،
نمیتونه، نمیشه، تعادلش بهم میخوره!!!
اما اگه بیای اون رو این شکلی 🔺 بسازی،
یعنی جوری باشه که پایینش کلفت تر و بالاش نازک تر باشه،
اگه اون شیش و هفت تا چیزو آویزونش کنی، بازم می ایسته!😉
حالا اگه علاوه بر رعایت شکل مناسب،
میله رو بکنی تو زمین، دیگه خیلی خیلی محکم میشه...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
بالای درخت نازک تر از پایینشه و تنه کلفت تره...🌴
درخت یه پایه محکم داره تو زمین، به اسم ریشه...
پس میتونه کلی میوه و شاخه و برگ رو نگه داره...🍎
و ما هم از میوه و محصولاتش استفاده می کنیم...
همه چی
چقدر قشنگ
برای «ما»
طراحی شده...
#تفکر
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_سوم
اتوی مویم بوی گندی راه می اندازد و از کار می افتد. سوخت؛ آن هم الآن که فقط دو ساعت تا قرارم فرصت دارم. بسوزد این زندگی که دقیقه ی نود همه چیزت را به هم می زند. آن هم الآن که نیم ساعت است تازه توانسته ام نصف موهایم را به راه بیاورم. می روم سراغ اتاق آتوسا. نیست، اما اتوی مویش سالم است. نیم ساعت دیگر کارم تمام می شود. به میترا قول داده ام ببرمش کافی شاپ سیروس، تازه باز شده و دلچسب است.
راه می افتم و ده دقیقه دیر هم میرسم. میترا تا گردن توی موبایل است. سر خم می کنم روی موبایلش. توی گروه «بچه های معرکه» دارد پیام رد و بدل می کند. دستش را بی هوا می گیرم و هین بلندی می کشد. می کشمش سمت در کافی شاپ و می گویم:
- انقـدر خـم شـدی قـوز در میاری. می دونی که مـن دختر قوزی دوست ندارم.
سیروس تحویل می گیرد. ترفندشان است. اصلا اصل درآمدش را با همین زبانش درمی آورد. یک فنجان چای را می دهد هشت هزار تومان و یک کافی میکس را بیست تومان. اینکه می آییم به خاطر اخلاقش است. این را برای میترا می گویم که از تعظیم سیروس، خرکیف شده است.
- رفتی امروز کتابخونه؟
سری تکان می دهم که ادامه ندهد. از وقتی بابا فشار آورد برای رتبه ی بالا، از کنکور متنفرتر شده ام.
- تهران دیگه؟
- نـچ... شـریف. بابـا یـه پـا گرفتـه شـریف. مامـان هـم کـه اصـلا حرف تو کله ش نمیره.
دستان ظریفش را دور فنجان حلقه می کند و ناخن های مصنوعی اش را روی هم می گذارد. حرکاتش را طوری پیش می برد که من ببینم. کمی از نسکافه اش را لب می زند. رنگ قرمزی حاشیه ی فنجان را می گیرد. چشم از رنگ قرمز می گیرم و به صورتش می دوزم.
- تـو، هـم خیلی شانس داری، هـم استعداد داری. هـر چـی بخوای می آری. منم که برای سال دیگه باید جون بکنم.
- غصـه نخـور، هـر وقـت بگـی بـرات زمـان می ذارم و کمکت می دم. باید بیای همونجایی که من میرم. ذوقش به خنده ام می اندازد. سیروس می آید و با اجازهای تعارفی می گوید و وقتی سر تکان می دهم، صندلی را عقب می کشد و کنارمان می نشیند. نگاهی طولانی به صورت میترا می کند و می گوید:
- پسـر ایـن زیبـای خفتـه رو همه جـا دنبـال خودت نبـر. باید توی قاب طلا، از دور بگذاریش تماشا!
خوشم نمی آید اما لبخند می زنم. میترا اما خوشش می آید و برای سیروس ناز می کند. از بچه گی اش است و چیزی نمی گویم... چند دقیقه ای که کنارمان می نشیند فقط زبان می ریزد و میترا همراهی می کند. نه اینکه ناراحت شوم... نه... بالاخره هرکس برای خودش دارد زندگی می کند، آزاد است و من از تعصب های خرکی بیزارم...
زیاد نمی مانیم و از کافه بیرون می زنیم تا میترا را برسانم. شب دوسه ساعتی که می خوانم جواد پیام می دهد:
- امروز حالت بهتره یا هنوز پاچه می گیری؟
- سگ خودتی!
- پـس معلومـه روز شـیکی داشـتی، فـردا اومـدی کتابخونـه جزوه های اقای حفیظی رو بیار کپی کنم.
- شـبم هـم شـیک اسـت، خیالـت راحـت. خوشـی های نقـد را دیوانه باشم دودستی نچسبم به خاطر خوشی نسیه ای که شاید نباشد.
- نقد و نسیه نوش جونت. فقط هار نباش!
- نسـیه رو هـم خـودم مدیریـت می کنـم حالشـو می بـرم، نیـاز بـه کس و چیزی ندارم.
جواد جوابی نمی دهد؛ اما دلم می خواهد کمی سربه سر مهدوی بگذارم. اسمش را گذاشته ام «فنا» بس که حرف هایش یک جوری است. کنارش حس می کنی همه چیزت بر باد فنا است. تمام تصورات و خیال ها و آرزوها و لذت هایت.
می نویسم: «همین جوادی که برایش گفتی و گفتی. وقتی تو کنارش نیستی تمام داده هایت را بر فنا می دهد. دوباره خودش است... خود درست و حسابی اش که همه چیز را طبق حالش کیف می کند. از تو و ندیده هایت، هیچ هم یاد نمی کند.»
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
اون آزادی و رهایی ای که ذاتا تو وجود نوجوون وجود داره،
برای یه منظوری گذاشته شده...🤔
اما بعضیا سو استفاده می کنن از این ویژگی نوجوونا و جوونا!!!
قبل از اینکه بگیم اون هدفه چیه و بعضیا هم چیکار می کنن،
یه چیزی رو واجبه که خدمتتون عرض کنم!!!😉
آزاااااااااااااااااااااااااااااااااادی✨
یه هدف⭐️ و نقطه ی مطلوب نیست،
بلکه یه ویژگیه که اساسا تو وجود آدم هست!
یعنی این نیست که بگی فلان کار رو می کنم تا آزاد باشم،
اینه که من با استفاده از آزادیم فلان کار رو انجام میدم!!!
راستش آزادی
وسیله🔧ی خیلی خوبیه
اما هدف 🌟 خیلی خیلی بدیه...
چرا؟
روش فکر کن...
#نوجوونی♥️
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
تو عالم رفاقت💞 هم
میشه یه کانال گیر بیاری...
به همچین کانالی میگن #یاران_صمیمی...
به #یاران_صمیمی میگن همچین کانالی😜
و صد البته که،
این روزا داریم با همدیگه یه رمان 📖 خفن میخونیم!
نه خفن به معنای رایج کلمه، یه خفنِ🌀 خیلی خفن تر!
#هوای_من
یه رمان فوق العاده🌟 بی نظیره!!!
یه رمان متفاوته برای رمان📚 خونا...
یه رمان خوشمزه🍧 است برای نوجوونا...
منتظریم!!!😋
قدمتون تو کانال!!!😜
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_پنجم
از کتابخانه که می آیم اول سری به تلگرام میزنم. گروه«بچه های معرکه» انقدر پیام رد و بدل کرده اند که چشمانم گشاد می شود. دراز می کشم و پیام ها را می خوانم. عجیب است؛ میترا از صبح حضور فعال داشته. سیروس را هم عضو کرده است. چقدر هم که بد گذرانده!
فرزاد ادمین اصلی است تا می بیند آنلاین شده ام سلام می دهد. میترا کلی با فرزاد شوخی کرده و برایش استیکر فرستاده است.
توی خصوصی به میترا پیام می دهم:
- مگه مدرسه نباید می بودی؟ چرا اینجا پلاس بودی؟
- وای عشـقم... اومـدی؟ انقـدر دلـم بـرات ریـز شـده بـود. کتابخونه بودی همش؟
- می گم از صبح تا حالا اینجا چه کار می کردی؟
- ِا اذیـت نکـن خـب، امـروز رو مود درس نبـودم. حالم هم خوب نبود... اینجا بودم خب... پس چه کار می کردم؟
جوابش قانعم نمی کند. چرا مدرسه نرفته است؟ دیشب که حالش بد نبود. لکه های تردید به جانم می افتد:
- چـه ت بـود کـه بـرای کتـاب دسـت گرفتـن حـال نداشـتی برای گوشی دست گرفتن حال داشتی؟
برایم استیکر اخم و ناز می فرستد. می خواهم که درست جواب بدهد. دوباره استیکر عجقم و عجیجم می فرستد. خیلی احمق است که درست جواب نمی دهد. نمی داند که عصبی می شوم. نتم را خاموش میکنم.
جواد پیام میدهد:
- ببیـن فـردا جزوه هـا رو نیـاری دودمانـت رو بـه بـاد میدم. کپـی بگیر بیار که نخوام همش منتت رو بکشم.
- فردا شاید نیام، خیلی به جا نیستم.
- چی شده؟ با میترا به هم زدی؟
- ِبـه تـو ربطـی نـداره، مگـه خـودت درگیـر نگین بـودی و اخلاقت سگی بود من دخالت کردم؟
- جوش نیار شیرت خشک میشه. منم حرفم همینه. این همه برای نگین خودم رو جر دادم الآن با سیروسه!
- چه ربطی به میترا داره؟
- تو تا آخرش با میترا می مونی؟ یا مثل بقیه...
- انقدر نفهمیدی که میترا برام فرق داره؟
- برای اونم، تو فرق داری؟
سرد شده است که دهان را جمع حرفش برایم مثل چای تلخ می کند. حرف جواد تمام دل و روده ام را درهم می کشد.
- هستی؟ می فهمی چی میگم؟
- از حرصت داری این رو می پرسی؟
- نه! چه حرصی؟ اصلا چه ربطی به من داره؟
- خیلی خب حالا. منظورت؟
- میگـم. بـرای مـن، نگین خاص بود. بـرای نگین مهران خاص بـود. بـرای مهـران هـم سـعیده، بـرای سـعیده سـیروس... اصـل نتونستم زنجیر رو قطع کنم، یا به هم وصل کنم. موازی می رفت جلو بدمصب...
نمی نویسم. هیچی نمی توانم بنویسم. سکوتم را که می بیند، می نویسد:
- حـالا هـم بـه هم نریز، عصبی هم نشـو. فقـط ببین تو برای میترا هستی یـا نـه؟ می تونـه چند سال صبـر کنـه تـا تکلیـف درس و کارت روشن بشه، ول نکنید همدیگه رو...
- میشه خفه شی!
شکلک دهان بسته میفرستد، دهان جواد را بستم. دهان اژدهای ذهنم باز می شود. آتش می ریزد روی زندگی ام. تنهایی نمی توانم این سوزش را تحمل کنم:
- جواد هستی؟
- اوهوم!
- نظرت؟ بنال ببینم چی میگی؟
- نمی دونـم، فقـط بـه ایـن نتیجـه رسـیدم کـه نـه مـن بـه نگیـن رسـیدم، نـه نگیـن بـه مهـران و نـه بقیـه هـم... فقـط گنـد زدیـم بـه همه ی خوشـیمون و رفـت. نـه می تونـم به نگیـن فکر نکنـم، نـه می تونـم داشـته باشـمش. پـدرم ده بـار دراومـده... بـه غلـط کردن افتادم.
- آخرش رو بگو!
- آخرش هیچی، ده سـال دیگه که بخوام دسـت یکی رو بگیرم بیـارم بدبختـم کنـه، نـه نگیـن از ذهنم مـیره، نـه بی اعتمادی به ایـن یکـی میذاره آب خـوش از گلوم پایین بفرسـتم. میدونـم نمی تونـم لارج باشـم؛ مگـر اینکـه مثـل دهکـده ی حیوانـات بـا همـه ی بی ناموس هـا سـر کنـم و ناموسم رو هم بـرای همه بـه اشتراک بذارم...
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_ششم
- حالا که خوشیتو کردی؟
- تو الآن خیلی مثلا خوشی؟ منم مثل تو...
حرفی نمی زنم. حرفی ندارم بزنم، فقط دوست دارم جواد خفه بشود و دیگر ادامه ندهد. معادله های چیده ام را به لجن کشید.نقد و نسیه ام به هم ر یخت. دفتر را پرت می کنم و دنبال پاکت سیگار می گردم. افتاده گوشه ی اتاق... بی پدر! آرام نیستم...
موبایل را برمی دارم تا دودمان میترا را به باد بدهم... شماره را که می گیرم پشیمان می شوم. باید مطمئن شوم. اگر... اگر... خودم می کشمش... با زندگی من اگر بازی کند... تمام آرزوهایش را به باد می دهم... تکیه می دهم به دیوار... نمی دانم چرا اما برای مهدوی می نویسم:
«از تو که وعده ی خراب شدن آرزوهایم را دادی متنفرم. از تو که گفتی هیچ آرزویم رنگ واقعیت نمی گیرد بیزارم. از تو که زیراب دوست داشتنی هایم را زدی حالم به هم می خورد. اصلا دنیا و من و زندگی در نگاه تو چه تعریفی دارد؟ خودت هم نمیدانی.»
پیام را می فرستم و حالم خراب تر می شود. از سیاهی و تاریکی شب وحشتزده ام. میترا را کاش می شد بکشم. سیگارم را آتش می زنم، نمی کشم، می خواهم ذره ذره سوختن و تمام شدنش را ببینم، نمی گذارم آینده ام اینطور بسوزد و ذره ذره همه ی زندگی ام را تلخ کند. یکی را درمی یابی، آن یکی از دستت می رود. کلا در این دنیای کوفتی همه اش باید یک کمبودی باشد که تو بخواهی اش و نداشته باشی اش.
تازه همانی را هم که داری و فکر می کنی مال خودت است، هم دلهره و ترس از دست دادنش را داری. مثل حال الآن من که همه اش فکر و خیال دارم. حالا که پیش من نیست در فکر چه کسی است؟ دارد با چه کسی چت می کند؟ دروغ می گوید یا راست؟
بودنش هم لذت درستی ندارد! کشوی میزم را بیرون می کشم و تیغ را برمیدارم. آرام نیستم. تیغ را رو ی پوست ساعدم می کشم...
می سوزد... عصبانی نیستم! دوباره تیغ را می کشم... خون از هر دو جا بیرون می زند... به هم ریخته نیستم! سه باره تیغ را می کشم...
سوزشش اشک را به چشمم می آورد... دیوانه ام! چند بار دیگر خط می اندازم... دلم می خواهد همه چیزهای اطرافم را بشکنم... تیغ را پرت می کنم... بلند می شوم و برای غلبه بر سوزش دستم قدم می زنم... پنجره را باز می کنم... دوباره موبایل را برمی دارم و میترا را رصد می کنم. باد سرد به دستم می خورد و سوزش را بیشتر می کند.
پنجره را می بندم... دلم می خواهد سخت تلافی کنم.
دوباره پیام می دهم به مهدوی: «لعنتی حرف هایی که می زدی مثل چسب بود که وقتی از دیوار می کنی، رنگ دیوار را هم با خودش می کند. زیبایی را زشت می کند. اما من به تو ثابت می کنم که خوشی های کوتاه دم دست را، می شود طولانی و دائمی هم کرد. اصلا هر چه نقد است باید استفاده شود. لذت نسیه ای را کی دیده؟! ... ارزانی خودت...»
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_هفتم
مصطفی که در را پشت سرش می بندد، متوجه می شوم که می خواهد حرف خاصی بزند. نگاهم را از صفحه ی کامپیوتر می گیرم و منتظر می شوم:
- قبوله دیگه! آقا... جان من کوتاه بیا!
مبهم حرف می زند. اما متوجه می شوم. سر تکان می دهم برای ادامه ی حرفش. تا می آید لب باز کند تقه ای به در می خورد و در بی مکث باز می شود. قطعا جواد است. در را بی اجازه باز می کند.
جواد است دیگر... بخواهد قرق می کند، نخواهد بلند حرفش را می زند. به میل خودش می رود و می آید. اثبات امیال نفسانی و خودی می کند.
- ا ... مصی تو هم که اینجایی!
مصطفی می رود طرفش و دست می دهند:
- ِچطوری جواد. دربی رفتی؟
- خاک آفریقا تو سرشون.
می خندم، خاک پرقیمتی نصیبشان کرد. الماس دارد. این را مفت خورهای دنیا و حروم خورها فهمیدند... بچه های خودمان هنوز آفریقا و اروپا می کنند! ارزش گذاری ها چقدر فرق می کند!
- بیکاری آقای مهدوی دیگه؟
- وقتی اومدی ولو شدی روی صندلی جلوی من، داری حرفت رو هم می زنی و میگی... حتما بیکارم دیگه!
خنده ی مضحکی می کند و می گوید:
- خـودم می مونـم کمکـت می کنـم. الآن تـا برگردیـم کتابخونه بیا بریم یه دور بزنیم.
مصطفی به جای من می گوید:
- ِخوبـی شـما؟ سـاعت مدرسـه اسـت. مـن و تـو کنکـوری ولیم. پاشو دوتایی بریم!
صدای پیامک موبایلم بلند می شوم. محل نمی گذارم و مشغول کارم می شوم. مصطفی و جواد دارند کل کل می کنند. دوباره پیام می آید. کامپیوتر هنگ می کند. سه باره پیام می دهد: «بابا! آقای مهدوی جواب بدید تو رو خدا. این آدمه شاید داره آدرس محل مقتول شدنش رو میده، بعدا که بخونی موریانه ها دارند تجزیه اش می کنند.»
کامپیوتر را خاموش و روشن می کنم شاید فایده کند. موبایلم را از روی میزم برمی دارد و می گیرد طرفم. مصطفی می بیند که نمی تواند حرفش را بزند راه می افتد از دفتر برود بیرون و هم زمان می گوید:
- بـه دلمـون مونـد یـه بـار بیاییـم حرفمـون رو بزنیـم مزاحـم اینجـا نباشه.
جواد با سرعت سر برمی گرداند سمت مصطفی و می گوید:
- ِاِا تو دیگه چرا، آقای مهدوی خودشو کشت بگه هر چی دلت می خـواد... خفـه ش کـن... بـه دلـت محـل نـذار... اونوقـت تـو شاگرد فابریکش هنوز می گی دلم می خواد دلم می خواد...
پیامک را باز می کنم. تبلیغاتی است. هر سه تایش. باید مسدود کنم این سیل پیام های مزخرف را. مصطفی را نفهمیدم چه گفت. ُاما جواد کری می خواند.
- جون مصی، ایـن دلم می خـواد، دلـم می خواد رو، بیـا ساطورکشی کنیم، راسته اش به من می رسه، استخواناش به تو.
ببین حاضرم شرط ببندم.
- الان تـو هـر چـی دلـت خواسـته انجـام دادی، بهـت خـوش گذشته؟ خرابتم نکرده؟
- بله پس چی؟
مصطفی شصتش را بلند می کند و با جدیت می گوید:
- باشه. برو جلو رفیق، فعلا...
و می رود. کامپیوتر آدم می شود. اما جواد نمی خواهد کوتاه بیاید:
- عصر هستی؟ بریم تا یه جایی، یه دور بزنیم.
عصر را دیگر ندارم. عصرها را ندارم. عصرهایم را باید مدیریت کنم. نگاهم که طولانی می شود روی صورتش می گوید:
- امروز سر حال نیستی؟
نگاهم را ادامه می دهم:
- هان! هستی؟
پلک می زنم.
- اوکـی. گزینـه ی سـوم. مثـل همیشـه ای. فقط عصر رو نیسـتی. حداقل وعده ای که دادی رو... هوم.
کیفم را نشانش می دهم. می آورد و کتاب را درمی آورم و میدهم. دستش. کتاب را مثل یک پرتقال زیر و رو می کند:
- جلدش قشنگه ... باشه ... میخونم ... به شرطی که آنلاین باشی هر چی وسطش پرسیدم جواب بدی...
از توی جیبش مقداری پول درمی آورد و می گذارد کنار کامپیوتر و می گوید:
- این سهمیه ی این ماه. قراره یه بار منم بیام دیگه...
موس را برمی دارم و پوشه را باز می کنم.
- تا ته کتاب رو که خوندی حرف می زنیم. حالا هم برو.
- زور کـه میگی خوشم می آد ازت. کلا وقتـی بـا آرامـش حرفـت رو محکـم می زنی بیشـتر خوشـم می آد. دلم می خـواد که اینجور وقتا به حرفت گوش بدم. ببین چه قدر خوبه آدم به حرف دلش گوش بده ... ببین دلم می خواد؛ چیز خوبیه دیگه...
قبل از اینکه بلند شوم و بزنمش از دفتر می پرد بیرون...
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💞سلام مهربان دوازدهم!💞
تقویم این روزا خیلی شیرینه!!!
به امامت رسیدن شما🌸
میلاد پیامبر گل مون🌼
میلاد مهربان ششم🌺
و...
اما گاهی سخت میشه تو این شیرینی ها شادی کرد!😶
وقتی می بینیم که هنوز امام مون تو بیابون ها سرگردونه و مردم دنیا زیر بار زور دارن له میشن...😥😥😥
مهربان من!
یعنی میشه تو این عیدای قشنگ بهترین عیدی نصیب مون بشه؟؟!!
چه عیدی میشه اون عید...🌈🌟🌙
#مهربان_من
#میخواهم_یار_تو_باشم
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💕رفقا!💕
بیاین همگی روز تولد کسی که دغدغه ی خوشبختی کل دنیا🌏 رو داره،
برای اومدن آقامون و خوشگل شدن زندگی مردم دنیا یه کار ویژه بکنیم...
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
قرار بر وبچ 💕یاران صمیمی💕:
یکشنبه، روز تولد پیامبر عزیزمون♥️
یه دعاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ویژه
و هر کاری که در این زمینه ازمون بر میاد!😋
#میخواهم_یار_تو_باشم
#هوای_من
#قسمت_هشتم
صدای خنده ی زن تمام تمرکزم را به هم می ریزد. بی شعوری هم حدی دارد. نمی فهمد این آتوسای خر که کنکور دارم؛ صدای این زنیکه ی عنتر را کم کند. کتاب را پرت می کنم و می روم سمت در. حوصله ندارم از پله ها پایین بروم، خم می شوم رو ی نرده ها و صدایش می زنم:
- هووی آتی! کم کن صدای اون گاو...
سرش را به سمتم می چرخاند و می گوید:
- وای بیا ببین چه فشینه... حال میده...
فقط موهایش را می بینم که توی صورتش ریخته است و هیکلش را همراه آهنگ تکان می دهد. نه این خودش امتحان ندارد... فقط نشسته و کانال عوض می کند. لامصب یکی دو تا کانال هم ندارند که، دویست سیصدتا هست. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. کنترل را از دستش می کشم و خاموش میکنم.
- هرری... برو سر درس و مشقت، تا حالا که با دوستات ولو بودی. الآن یه نگاه به اون کوفتی بنداز شاید یه چیزی تو مخت رفت.
- وای... جون مامان... الآن سریالش شروع میشه.
موهایش را می کشم و پشت سرش می اندازم. جیغ می کشد، محلش نمی دهم. صدای خواهش و اعتراض و فحشش تا اتاقم می آید. حداقل تا بابا و مامان بیایند و باز روشن کنند کمی آرامش برقرار است. اول موبایلم را چک می کنم... یعنی اول که چه بگویم... هر پنج دقیقه... هرچند صفحه که می خوانم موبایل را روشن می کنم... منتظر چه هستم؟ می دانم؟ یا شاید هم نمی دانم!
ناآرامم... کلافه ام! به هم ریخته ام... نباید این طور باشم! با خودم کلنجار می روم تا دیگر میترا را کنترل نکنم... موفق می شوم. تمرکز می کنم و... این بار یاد مهدوی می افتم؛ پیامک هایی که داده ام...
موبایلم را نگاه می کنم. به هیچکدام از پیامک ها جواب نداده است. آدم نیست که... و اّلا یک حرف مقابل پنج کلمهی من می گفت. حتی نپرسیده است شما؟ کلی حرف آماده کرده ام که هر طور او شروع کند من جواب داشته باشم. بدم می آید وقتی می بینم این طور با آرامش دارد جلو می رود. لبخندهایش حالم را به هم میزند! وقتی می بینم با تسلط جواد را رام کرده بیشتر به هم می ریزم. جواد هم مثل کودن ها، با مرگ فرید چنان خودش را باخته که دلم می خواهد یک دل سیر بزنمش. خب همین است دیگر...
می خوری تا بترکی... فرید هم ترکید! دنیا همش همین دو حرف است؛ بخور، بخواب! خاک بر سر جواد که دنبال حرف سوم گشت و خودش و همه ی ما را نشاند پای حرف های مهدوی...
طاقت نمی آورم و پیام می دهم به میترا:
- کجایی؟ چرا آن نیستی؟
به لحظه ای آنلاین می شود:
- وای عزیزم. عشقم. گفتم مزاحم درس خوندنت نشم...
بی وجدان روزهای اول آشنایی با دخترها یک لذتی دارد که کاش تمام نشود. کوتاه است و می چسبد! اما الآن دلم می خواهد که میترا خفه بشود. لذتش هست اما نمی چسبد دیگر! دائم باید مراقبش باشم! برای چه کسی جز من این طور زبان می ریزد؟ بی خیال هستم اما بی غیرت نه!
- کجایی؟
- خونه ام دیگـه! تـو درس داشـتی منـم مونـدم خونـه. خونـدی؟
- تموم شد؟
- مهم نیس. از درس حرف نزن.
- باوشه!
- یه چیزی می پرسم درست جوابمو بده!
- چی شده؟
- من می پرسم. نه تو!
- اوکی!
کلافه ام! نمی توانم تمرکز کنم! نمی خواهم طوری سؤال کنم که بفهمد... سیگاری روشن می کنم، از پشت میزم بلند می شوم و چرخی در اتاق می زنم... میترا را چند وقتی است که دیده امش.
تولد یکی از بچه ها بود، فرید ما را به هم معرفی کرد. قبلا با فرید می پرید و بعد از فوت فرید، خیلی ساکت و غمگین بود، دور و برش را گرفتم و حالا...
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺