eitaa logo
تک رنگ
10.4هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
قرار بود بگیم اون رهایی طلبی که تو وجود ماهاست، برای چیه؟ و باید باهاش چیکار کنیم؟🤔 قبلش بذارین یه نکته درباره آزادی بگم... گاهی وقتا یه حسی بهم میگه که بین این همه ویژگی خوب، ✨آزادی✨ یه مقداری صفت خوبِ بدیه!!!!! چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟😶😶😶 چون آزادی آدمو قوی نمی کنه! ضعیف بار میاره! مردنی! شاید با یه مقایسه بهتر بشه این حرفو درک کرد: وقتی کسی «می تونه» کاری رو انجام بده، میگن طرف قدرتمنده! اما وقتی «می ذارن» کسی کاری رو انجام بده، میگن طرف آزاده! یعنی آزادی یه جور حلقه ⭕️ اسیریه!!! وقتی خودت قدرت نداشته باشی،‌ دیگران باید برات تعیین کنن که کجا آزاد باشی و همین میشه ضعف!!!😫 البته همونطور که تو قسمت قبل گفتیم، «آزادی» به عنوان هدفه که خوب نیست، وگرنه وسیله ی خوبیه برا رسیدن به... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
سیگار را از کنار دهان میترا می کشم و پرت می کنم، هیی می کشد و با سرعت می چرخد سمتم: - بیشعور جون! خب سکتیدم، اَه... - خفـه شـو، چنـد بـار گفتـم آدم باش، هر گاوی هـر غلطی کرد تو هـم بایـد اداشـو دربیـاری، حداقـل سـیگار معمولـی بکـش نه این آشغالا رو! آخرین بارت باشه! ابرو درهم می کشد، تازه لنز سبزش را می بینم: - بـرای چـی ایـن لنز کوفتی رو گذاشـتی، مثل گربه های ولگرد تو کوچه ها میشی، درش بیار! لبش را می گزد و هم زمان هم مثل همان گربه ها وحشی می شود: - اصـلا بـه تـو چـه، دلم می خواد، چطـور خـودت ایـن سـیگارای لعنتی رو فرت فرت می کشی، حتما چون مردی و کلاس کارته! اما من بکشم زشته. دستش را می گیرم و فشار می دهم. خم می شوم روی صورتش و می گویم: - من از اینا می َکشم؟ آره؟ نگاه کن بـه مـن... بـا تـوام میتـرا... احمق من از این علف ها نمی کشم! اینا بیچاره ت می کنه. به ثانیه نشده اشک از گوشه ی چشمش سرازیر می شود. دستش را به شدت می کشد و با کفش هایش روی زمین ضرب می گیرد! نگاه خیره اش را از من برنمی دارد و می دانم که اولش است. به لحظه ای شروع می کند به خندیدن. اول آرام می خندد و بعد... دوباره دستش را می گیرم تا بیشتر از این آبروریزی نکند. زبری زیر دستم باعث می شود نگاهم به دستانش بیفتد. جای تیغ ها باعث این زبری شده است. دقت که می کنم اول اسم خودم را می بینم. A و اول اسم خودش M . چشم از زخم های دستش می گیرم و می گردانم دور تا دور کافه. خلوت تر از همیشه است اما نه آنقدر که خیالم را راحت کند. دستش را با عصبانیت می کشد و هق هق گریه اش بلند می شود و با لب های لرزان می گوید: - پـس... پـس خـودت هـم مثـل گاو کارای دیگـرون رو نشـخوار می کنی، اگه زندگی گاویه... عق می زند و با دست جلوی دهانش را می گیرد. نگاه می کنم به لیوان نصفه ی نسکافه اش. - پـس... پـس... منـم می خـوام بشـینم نشـخوار کنـم... مثـل تو، پس... به تو هم ربطی نداره. دوباره می خندد و عق می زند. این حالش عصبی ام کرده است. با پشت دست جاسیگاری را هل می دهم. احمق بیشتر از حد کشیده است و دارد حرف های مزخرف می زند، آدم این فکرها نیست، اصلا جز رژ لب و خط چشم و تنگی و گشادی لباس و خوب رقصیدن بیشتر عقلش نمی کشد. باید خفه اش کنم تا دیگر زر نزند: - دهنت رو ببند تا خودم نبستم! دستش را محکم می کوبد روی کیفش و از بین دندان های کلید شده اش می نالد: - ازت بـدم میـاد، اصـلا از همتـون بـدم میـاد، وقتـی خودتـون داریـد همین طـوری زندگـی می کنیـد، پس... پس حـق ندارید به بقیـه گیـر بدیـد. مـن همونجـوریام که خود تو هسـتی. چه فرقی باهات دارم! خنده ی ریزی می کند و روی میز خم می شود. دست مشت شده ام را می گیرد و فشار میدهد تا بازش کند: - باشـه... دهنمـو می بنـدم... فقـط... فقـط بهم بگـو... تو کدوم کارت بهتر از کارای منه؟ تو... تو چی داری که من ندارم؟ حالا دیگر مطمئنم که پای کس دیگری وسط است. عمر همه ی رابطه هایم چند ماه بیشتر نبوده، همیشه فکر می کردم که اگر کسی را بخواهم آن وقت ادامه می دهم تا آخر عمر. اما کسی به من نگفت که اگر او تو را نخواهد چه؟ میترا لقمه ی چرب و نرم بهتری تور زده است که پاچه می گیرد و اّلا که من همان قبلی هستم که مدام می گفت: - دلم ضعف می رود وقتی اخم می کنی. خوشگل می شوی، وقتی جدی حرف می زنی... اما حالا گاو نشخوارکننده شده ام. این حال میترا بهترین زمان است تا بفهمم کجا ایستاده ام. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام رفیق!💞 💐خواهش عرض میشه💐 حواست باشه داشتن همراهای خوبو دست کم نگیری...😉 هم مطالبی که برامون فرستادین و هم نظرایی که درمورد مطالب دادین، قطعا کمک زیادی به خوشمزه😜 شدن کانال کرده...😊 #ما_صمیمی_هستیم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
در ره منزل لیلی♥️ که خطر هاست در آن شرط اول قدم آنست که مجنون💔 باشی... #شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_می_میرم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام رفیق!💞 خداروشکـــــــــــــــــــــــــــر😋😋😋 یاران صمیمی قبلا توی تلگرام فعالیت داشته، اما بعد از فیلتر شدن تلگرام بستیم جمع کردیم اومدیم تو سروش و ایتا... حرفمونم اینه که ما برای قانون کشورمون احترام قائلیم، حتی بعضی جاها که ممکنه ظاهرا به ضررمون باشه... یَــــک ملی گراهایی هستیم ما😜 والا😂 #ما_صمیمی_هستیم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
وقتی در حال خودش نیست می شود همه چیز را از زیر زبانش بیرون کشید. خیره می شوم در چشمانش که مردمک های ناآرام دارد و تیره شده اند: - آخرین حرفت. - آخرین حرفم؟ پس... پس تو هم منو بازی داده بودی؟ اشکش جاری می شود. حالا آرایشش هم به هم می ریزد و صورتش تابلوی درهم نقاشی یک کودک بی عقل را نشان می دهد: - پس... پس آخرین حرفم رو می خوای... آخرین حرفم اینه که متنفرم از همه تون. از اون فریـد مـرده کـه مـن رو فقـط بـرای لذت خودش می خواست... لعنتی... لعنتی... دستمالی برمی دارد و محکم روی صورتش می کشد. رد سیاهی را که روی دستمال می بیند با حرص بیشتری صورتش را پاک می کند. نمی خواهم برایش دلسوزی کنم، نمی توانم: - لعنتی... خوب شد مرد... نه... نه... حیف شد مرد... چون من دوستش داشتم، پس... دستش را روی دهانش فشار می دهد تا هق هق گریه اش را خفه کند. دیگر حتی دلم برای فرید هم نمی سوزد. غیر از لذات پست خودش چیز دیگری هم می فهمید؟ در آن سایت رمانی که راه انداخته بود چند دختر را مثل این میترا پرخیال و بیچاره کرد... لعنت به تو فرید! - از تو هم که اینقدر خودخواهی که همه ش به من... با من... پس... من رو بسته ی بسته می خواهی و از اون سی... لبش را محکم می گزد و چشمش لحظه ای درشت می شود و سریع نگاه می دزدد، جمع شدن چشم و دست و صورت و قلبم بی اختیار است. دلم نمی خواهد ادامه ی اسم را بشنوم. عقب می کشم و دست به سینه تکیه می دهم. - خوبـه... خیلـی خوبـه! داشـتی می گفتـی... چـرا خـوردی حرفت رو؟ دستش را بی اختیار روی دهانش می گذارد و فشار می دهد. نگاهش را می دزدد و به لحظه ای لبش می خندد. - هیچی، هیچی، هیچ هیچ... صدایش ضعیف می شود و انگار دارد با خودش حرف می زند: - آرشـام مـن بـد نیسـتم! مـن... مـن هـرزه نیسـتم... خـب... خب... پس باور می کنی؟ دستش شل می شود و از رو ی صورتش پایین می افتد. نگاه از صورتش برنمی دارم تا دروغ و راست این حرف های مسخره اش را بفهمم! شاید هم نگاه برنمی دارم تا با دیدن اشک ها و حال خرابش زنده بگذارمش! صدای خنده ی بلندش حواسم را از جهنمی که دارد می سوزاندم بیرون می کشد: - من نمی دونم چرا زن شـدم، تو... تو می دونی آرشـام؟ میدونی من چرا زن شدم؟ پـس... پـس چـرا اینطـوری باهـام برخورد می شه؟ وقتی نمی دونـم اصـلا مهم هسـتم یا نه! همـه ی دنیا که دسـت شـما مرداسـت و هـر طـور بخواهید با ما برخـورد می کنید، خـدا.. خـدا کـه زن رو بدبخـت نیافریـد... پـس... پـس شما ما رو... هیچ خری نمی تواند افسار زندگی دیگران را دست بگیرد مگر اینکه خودمان افسار ببندیم و بدهیم دست کسی تا بکشد. حالا من هم دلم می خواهد دوتا پک به سیگار بزنم و مثل او از همه ی دنیا فارغ بشوم. نگاهم را بالا می آورم که جواد را مقابل خودم پشت سر میترا می بینم. نگاهم می کند و عقب تر رو ی صندلی می نشیند. - شماها خیلی پستید... از بدنش لذتتون رو ببرید و سیر که شدید تف کنید... به هیچی رسیدم. پس... برو آرشام... ازت بدم میاد... از خودم هم بدم میاد... چنان با شدت از توی جعبه، دستمال کاغذی را بیرون می کشد و با غیظ رو ی صورتش بالا و پایین می کند که فرصت نمی کنم جعبه را بگیرم و با صدا روی زمین می افتد: - وقتی وامی ایستم جلوی آینه تا آرایش کنم حس می کنم چقدر بدبختم... پس... صدای گریه اش مثل چاقویی است که روی شیشه می کشند. روانم دیگر نمی کشد! پایه ی میز را می گیرم و فشار می دهم تا نخواهم بکوبم توی صورتش. - اگه آرایش نکنم اعتماد به نفس ندارم، اگه این ناخونا رو مثل گرگ نچسـبونم رو ناخونام حـس می کنم کسـی نگام نمی کنه پس... چقدر عقب موندم. با حرص و بغض نگاهم می کند و دوباره عق می زند: - تـو آبی دوسـت داری، پـس... مـن آبی می ذارم، یـه خر دیگه سبز دوسـت داره، پـس... سبز می ذارم، یکـی دمـاغ اینطـوری می پسـنده مـن بدبختـی و درد عمـل رو تحمـل می کنـم، پـس... لبم باید پروتز بشه، گونه ام امسال باید برجسته بشه... جیغ می کشد ناگهان: - بیشعورا منم آدمم، عروسک نیستم، کاش همه تون مثل فرید بمیریـد، راحـت بشـیم مـا دختـرا چنـد روز بـرای خودمـون زندگـی کنیم. لعنتی ها... کیفش را با غیظ برمی دارد و می رود... تعادل ندارد. به صندلی ها می خورد. می رود! اصلا قدرت و فرصت واکنش نشان دادن را به من نمی دهد، تا به خودم بیایم، جواد جای میترا نشسته و دارد با کاغذی ته سیگارهای روی میز را جابه جا می کند. برای آنکه در چشمان جواد نگاه نکنم دستانم را حایل میز می کنم و موهایم را می کشم. آنقدر می کشم که شاید دردی بیاید و قلب دردم را ببرد. صدای جواد را می شنوم که می گوید: - زن و دخترهـای همـه ی دنیـا اگـر خـراب بودند؛ ایرانـی به پاکی شـهرت داشـت. الآن آسـیاب دنیـا دارد رو ی پایـه ی چـه خـری می چرخـد کـه همـه را به کثافت کشـانده؟ یعنـی آتوسا هم؟ مادرم هم؟ 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
💗سلام آقاجون💗 آقای مهربووووووووووون... امیدواریم حالت خوب باشه... آقا جون ببخشید اگه دیر به دیر دلتنگت می شیم😔 امروز جمعه است، جمعه ای که هنوزم غروبش دلگیره😞 یه جمعه دیگه گذشت و تو نیومدی...😱 رفقا می دونید چیه؟ سخت ترین چیز برای یه پدر اینه که شاهد این باشه که بچه هاش راه زندگی شونو اشتباه میرن😭 خیلی سخته!! اما گاهی همین که یاد پدرت بیفتی، جلوی بعضی از اشتباهاتت رو می گیره... همین که حس کنی داره نگاهت می کنه... چشماش پر از شوقه تا یه اتفاق خوب رو درباره ی تو ببینه... بیاین حداقل امروز که جمعه است، این فکر از تو ذهنمون بگذره که: هذا یوم الجمعه و هو یوم المتوقع فیه ظهورک.... #مهربان_من 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir 🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
- محبوبه، محبوب، حبیبی، حبیبتی، خانمم! - هیسسس، بچه ها خوابیدند. اولش صدایش می آید و بعد هم خودش: - سلام، چرا اینجایی؟ کیفم را کنار دیوار می گذارم و کلید ماشین را آویزان می کنم: - اسـتقبالت بی نظیـر بـود، دیگه هیچ توقعی نـدارم. خونمـه! نیام؟ برگردم؟ بچه ها چرا الآن خوابیدند؟ می رود سمت آشپزخانه و صدایش آرام می آید. برای اینکه بشنوم همراهش می روم: - من که نمی گم چرا اومدی؟ آخه مگه نبایـد می رفتی خونه ی مادرجون. جواب نمی دهم. کاش دیگر حرفی نزند. - منتظرتن خب! برمی گردم توی صورتش... حال خرابم را نمی خواهد ببیند یا نمی فهمد مرا؟ - نمی تونـم... نمی تونـم. بابا منم آدمم، نمی کشـم دردهـای مسعود رو. اون طاقت میاره، من نمی کشم، هر روز می رم لبخند دردشـو می بینم، بیچاره می شـم. اشـک روان گوشه ی چشـمش رو می بینـم تموم می شـم. امروز اومدم خونه تـو گیر میدی، نمی تونـم محبوبه، بفهمـم، زندگیـم داره جلـوی چشـمم بال بـال می زنه، می بینی؟ حرارت از تمام بدنم بیرون می زند. می چرخم دور خودم. دنبال چیزی می گردم تا کمی، فقط کمی، از این آتش را خاموش کند. دستم را زیر شیر آب سرد می گیرم و صورتم را هم. اشک همراه آب صورتم می چکد و اشک همراه سرمه ای که به چشمش کشیده می چکد. رو بر می گردانم، نباید اذیتش می کردم. صدای باز شدن در یخچال را می شنوم. لیوان که مقابل صورتم قرار می گیرد آرام لب می زند: - می دونستم میای برات شربت آماده کردم، خنکه، ببخش... می نشینم و به کابینت تکیه می دهم. مقابلم می نشیند. نگاه به قطره ی کنار لیوان می اندازم که از سرما عرق کرده و لیز می خورد، اما نگاه به چشمان محبوبه نمی کنم که اشک قطره قطره از آن می چکد. انسانی را که درمانده شده است به هر راهی بکشی همراهت می آید، چون فقط می خواهد از این بیچاره گی خلاص شود. دنبال راه نجات است. من حالم خراب تر از مسعود است که هیچ کاری نمی توانم برای خودش، زندگی اش و بچه های... وای از بچه ها ا گر... - مسـعود یـک تعریف دیگه ای بـرام داره محبوبـه، زندگـی کردن بـدون بابـا رو کنـار مامـان یـادم داده... راهـم انداختـه، امـا حـالا هیـچ کاری نمی تونـم بـراش انجام بـدم. پوسـت بدنـش تیـره شده... چروک شده... گردنش رو دیدی؟... پف زیر چشماشو دیـدی؟... وقتـی می خندیـد کنـار چشـماش جمـع می شـد و صـورت مردونش مهربون می شـد امـا ایـن چـروکای الآن کنـار چشمش عمیقه... یه طور دیگه است... داره ذره ذره... ذره ذره جون میده! لیوان را می گذارد کنار لبم و مجبورم می کند تا چند جرعه بخورم. این روزها مزه ها را نمی فهمم اما حسم قوی شده است، دردهای همه را انگار می چشم، جز درد مسعود را که دلم می خواهد او خوب بشود و من پیش مرگش... - مهـدی! حولـه بـرات می ذارم یـه دوش بگیـر، غـذا نخـوردم منتظرت بودم بیای با هم بخوریم. نگاهش می کنم، اشکش را تندتند پاک می کند اما رد سیاه سرمه زیر چشم هایش باقی مانده است. هر روز منتظر می ماند تا من خبر آمدن دنیایی را بدهم که مسعود خبر رفتن آن را می دهد. دیروز می گفت: دعا کن تا آخر پروژه بمانم، برای کشور حیاتی است. با طعنه گفتم: خیلی غصه نخور، تو درستش هم که بکنی آدم هایی هستند که همه را جمع می کنند و می گذارند موزه! هوا فضا را که سپرده ایم دست موزه و هسته ای هم که دانشمند هایش را فرستاده اند هواخوری! مسعود چشم غره رفته بود به حرف مزخرفم! با اینکه حرف راست زده بودم اما اعتقادم نبود که باید ناامید بشویم. دوش و ناهار و شربت و چایی با زنگ تلفن مسعود می شود زهر هلاهل: - مهدی! می تونی بیایی؟ - ناپرهیزی کردی زنگ زدی، الآن بیام؟ - الان برو یه سر بیمارستان از مامان خبر بگیر. ِبیمارستان قلب و خواهری که از پشت پنجره مادر بستری شده را نگاه می کند و می گرید... محدثه را آرام می کنم و می نشانم روی صندلی. ظرف آبمیوه را که مقابلش می گیرم چشمه ی اشکش دوباره می جوشد: - ببینـم راه می افتـی میـای تهـرون، نبایـد خبر بـدی. ببین مامان از خوشحالی یکی یه دونش سنکوب کرد. لبخند می زند. استفاده می کنم: - بابـا دوماهـه ندیدیمت. مـن تکلیفـم رو بـا شـوهر جونت روشـن می کنم. وقتی شروع می کند به دفاع از همسرش، خیالم راحت می شود که توانسته ام فضایش را عوض کنم... 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺