eitaa logo
هم قسم
91 دنبال‌کننده
658 عکس
431 ویدیو
10 فایل
مامان؛ دانشجو؛دهه هشتادی؛کتاب باز؛بهمن ماهی؛باافتخار همسر طلبه يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ ﴿۶﴾ @f_mohabat
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الحسین (ع) وقتی این کتاب رو تمومش کردم احساس خوبی داشتم پر از شرم پر از سکوت پر از غرور اما هیچ کلمه ای برای وصف عزیزخانم پیدا نکردم قلم چون منی توان کشیدن این بار رو نداره کاش میشد لحظه ای ببینمشون تا بپرسم زمانی که در این لحظه بودید چه احساسی داشتید؟؟👇 برای آخرین بار صورتش را بوسیدم...حالا من سر جنازه‌اش نشسته ام و صدای محزونی به گوش می‌رسد که روضه علی اکبر می‌خواند‌. بچه‌ها امانت خدا بودند.حالا امانتش را پس گرفت. نوش جان خدا. https://eitaa.com/joinchat/1142882626C38a9e1f834
بسم رب الحسین (ع) امروز را با یک کتاب خوب شروع کردم تمام امروز را همراه مادر شهید احمدی روشن شدم تا ببینم در باغستانِ عشقِ این بانو ،آب چه آبی بود و خاک‌چه خاکی بود که نهال های این باغ همه بدون آفت شد و یکی چنان شکوفه داد و پر و بال گرفت که درختی با ریشه های محکم شد و شاخه هایش به خدا رسید راستی که این باغبان چه کرده بود با این نهال های ضعیف و بی جان؟ راستی که آن نهال چه بود و چه کرد که از باقی نهال ها رشد بیشتری داشت و شکوفه داد و پر بار شد ؟؟ کتاب منم‌ یه مادرم روایت هایی از سبک تربیتی والدین شهداست https://eitaa.com/joinchat/1142882626C38a9e1f834
بسم رب الحسین(ع) 🥀🥀🥀 یکی از عکس‌های محمدحسین توی دستم بود. همان که کنار در ایستاده. با لباس خادمی و ذکرشمار در دست سینه می‌زند. آقا به عکس توی دستم اشاره کردند که این عکس شهید است؟ وقتی عکس را بهشان دادم با دقت نگاه کردند. وقتی روی چهره‌ی محمدحسین متوقف شدند، گفتند: «بله ... بله یه نوره؛ واقعاً نوره!» بعد گفتند: «خدا را شاکر باشید برای داشتن چنین فرزندی، خدا به هر کسی این فرزند را نمی‌دهد.» فرهاد از فعالیت محمدحسین در هیئت گفت. لباس خادمی محمدحسین هم در دستش بود. خود آقا از فرهاد پرسیدند: «این همون لباسه؟» وقتی گفتیم بله، ایشان گفتند: «بدید من این لباسشو ببوسم.» یاد محمدحسین افتادم. بارها باحسرت می‌گفت: «خوش به حال شهید صیاد! کی بود که حضرت آقا تابوتشو بوسید!» فرهاد جریان شهادت محمدحسین را تعریف کرد. بعد به آقا گفت: «ما نمی‌دونیم که واقعاً اول محمدحسین تیر خورده، چاقو خورده، ضربه خورده ... » آقا خیلی ناراحت شدند. عصایشان بغل دستشان کنار دسته‌ء مبل بود. برداشتند گذاشتند جلویشان. با دو دست تکیه دادند به آن و گفتند: «تمام این افکاری که توی ذهن شما می‌گذره، برای شهید فاصله‌اش به اندازه‌ی یک افتادن از روی یک اسب است!» ... مدام جمله‌ی آقا توی گوشم بود. بعد از پانزده شب برای اولین بار راحت سرم را گذاشتم روی بالشت. ته دلم آرام شده بود که پس محمدحسین موقع شهادت زجری نکشیده است. 📖 کتاب https://eitaa.com/joinchat/1142882626C38a9e1f834
اینم کتاب محرمیمون سید شهیدان اهل قلم ❤️😍 https://eitaa.com/joinchat/1142882626C38a9e1f834
کتاب مرتبط با مستند زنان جبهه شمالی 🌹🌺 https://eitaa.com/joinchat/1142882626C38a9e1f834
کتاب مرتبط با مستند زنان جبهه شمالی https://eitaa.com/joinchat/1142882626C38a9e1f834
کتاب مرتبط با مستند خیر النسا https://eitaa.com/joinchat/1142882626C38a9e1f834
کتاب کودک مرتبط با مستند خیر النسا https://eitaa.com/joinchat/1142882626C38a9e1f834
کتاب کودک مرتبط با مستند خیرالنسا https://eitaa.com/joinchat/1142882626C38a9e1f834