eitaa logo
طلبه نگاشت
154 دنبال‌کننده
87 عکس
14 ویدیو
0 فایل
و ﴿ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ ﴾ @Alizaki69
مشاهده در ایتا
دانلود
این بار هم جمع شدیم تا هیئت بگیریم و دوره‌مان را برگزار کنیم. هیئت قاسم بن الحسن... توی دوره قبل از "قدرت ایمان" گفتیم. این بار از "جمع" گفتیم از "تشکیلات". گفتیم انسانِ با ایمان یا به سراغ جمع می‌رود یا خودش جمعی را تشکیل می‌دهد؛ اینطور قوت‌هایش را به جمع می‌دهد و ضعف‌هایش جبران می‌شود. گفتیم جمع باعث می‌شود به اهداف‌مان برسیم سریع‌تر، راحت‌تر. این راهم گفتیم که توی جمع بودن باعث می‌شود آسفالت شویم. اما همین هم باعث رشدمان می‌شود. @talabenegasht
اولین بار که با علی دست دادم و سلام علیکمان گرم شد وقتی بود که علی، چندتا از هم‌پایه های خودش را برای جلسه‌ی نمیدانم چی، جمع کرده بود. رضا و روح الله هم به من گفتند که همراهشان بروم. علی یک اورکت خاکی آمریکایی قدیمی تنش بود که تا امروز هم وقتی می خواهم توی ذهن بیارمش همان اورکت تنش است. دقیق یادم نیست اما از معصومیه پیاده راه افتادیم تا مصلی. یک اتاق کوچک بود که باید از راه پله های آهنی اش بالا میرفتیم. دور یک روحانی سید جمع شدیم و اولین بار آنجا بود که از اسلام حداکثری و طرح کلی میشنیدم. دو سال بعد مرخصی گرفتم و سال بعد با علی و رضا و احمد همکلاس شدم؛ استاد مهدیان، کلاس اصول. زنگ بعد هم همان جا می نشستیم و کلاس بعدی شروع می شد؛ استاد مهدیان، کلاس عقاید. از علی در آن کلاسها دو ویژگی را در ذهن دارم: چُرت زدن های مدام و اشکال کردن در همان حال؛ و خوب درس خواندن. بعد از آن کلاس غیر از سلام علیک رفاقتمان هم گرم شده بود. با علی راحتم. علی انگار آن نیمه ای است از من که من نیستم و باید باشم. آنقدر باحوصله است که بعضی وقت ها فکر می کنم اینکه یک مطلب را اینقدر توضیح می دهد هم به خاطر همین باحوصله‌گی اش است. علی خیلی سخت به کسی نه میگوید؛ آنقدر سخت که حاضر است همه آن سختی های نه نگفتن را بکشد که سختی نه گفتن را نچشد یا شاید هم نچشاند. در اردوها و جهادی هم باهم بودیم. همیشه وقت غذا علی خیلی گرسنه نبود. میگفت که باهم غذایمان را نصف کنیم. اما بعد که غذای خودمان تمام میشد میرفتیم سراغ نصفه ی غذای بچه ها. به علی میگفتم: ما ده‌تا غذای نصفه میخوریم و من اینطور از نظر ذهنی سیر نمیشم و بگذارد من غذای خودم را کامل بخورم. اما منطق علی چیز دیگری بود. یک بار قرار شد با هیلتی کرایه ای و علی اصغر و علی، دیوار و کاشی های آشپزخانه مان را بریزیم پایین. آنقدر کار کردیم که هیلتی سوخت. علی اصغر هم باید میرفت. من بودم و علی؛ اما از یک جایی به بعد من هم دیگر نبودم. ریه هایم راحت پرو خالی نمی شد. رفتم و نشستم روی پله های حیاط. به صدای نفس هایم گوش میدادم و به علی که ایستاده بود در غبار نگاه می کردم. چفیه را پیچیده بود دور دهانش و کار می کرد. علی بچه پایین است. می شود رویش حساب کرد. دلش مثل صحن حرم شاه عبدالعظیم می ماند. مدام روزه می گیرد. کودک درونش لبخند می زند. چشم هایش همیشه خسته است. عالم رفاقت بدون علی قدس یک چیزی کم دارد. تاریخ خانه طلاب همیشه یک جایی برای علی باز خواهد کرد. @talabenegasht
دو سال است که باهم بسم الله می‌گوییم. علی جای سخت اردو را قبول می‌کند و من قسمت راحتش را. اگر از من بپرسید سخت ترین قسمت جهادی کجاست. می‌گویم قبل و بعد اردو. آنجا چشمی تو را نمی‌بیند و زبانی تحسینت نمی‌کند. توی اردو مشغولیت بچه‌ها به دنیا کمتر می‌شود و حال جهادی هم دقیقا همانجاست. حالا دو سال است که علی دقیقا همانجاست. همان قبل و بعد اردو را می‌گویم. دو سال است که جهادی من با علی شروع می‌شود و با علی تمام می‌شود. دو سال است که توی جلسات شرکت می‌کند مسئولیت می‌پذیرد نیازهارا لیست می‌کند و خودش راه می‌افتد و یکی یکی لیست را تدارک می‌کند و سرآخر بچه‌ها را راهی می‌کند. @talabenegasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره می‌نوشم از آن جامِ مِی ناب... اینجا دعاگویتان هستم جای همه‌تان خالی... @talabenegasht
اردو جهادی و سفر به مناطق محروم. هم برای جهادی‌ها هم برای اهالی، یک مخرج مشترک دارد. "محرومیت"... محرومیت برای بچه‌های جهادی "اختیار" است و برای اهالی "جبر" روزگار. آن‌ها که به "جبر" محرومند اشتغالشان به دنیا کمتر است و انس کمتری با مادیات می‌گیرند؛ و آن‌ها که محرومیت را اختیار کرده‌اند می‌خواهند از دنیا عبور کنند. حالا سوال این است: که اگر با محرومیت مشغولیت به دنیا کم می‌شود و اگر انس کمتر با مادیات باعث توجه بیشتر به معنویت می‌شود، چرا باید محرومیت زدایی کرد؟! چرا باید برای آبادانی تلاش کرد و اساسا جهادی‌ها در منطقه محروم چه کار می‌کنند؟!! شاید جواب آن را باید از حاج عبدالله والی گرفت... @talabenegasht
‏عاشق علی بود. روز و شب دق الباب میکرد که یاعلی دوستت دارم... میگفت: والله محبت تو مرا به اینجا میکشاند. علی هم بعدها گفت: يَا حَارِ هَمْدَانَ مَنْ يَمُتْ يَرَنِي... ای که گفتی فَمَن یَمُت یَرَنی جان فدای کلام دلجویت کاش روزی هزار مرتبه من مُردمی تا بدیدمی رویت التماس دعا https://eitaa.com/talabenegasht
آخر وقت بود، ایتا را باز کردم. حدود سیصد پیام خوانده نشده توی "گروه اعضای خانه طلاب جوان" بود. بحث از اینجا شروع شده بود که علی گفته بود "من پایه‌ام برم خونه طلبه‌ای که مجروح شده و اونجا معمم شم" حاج علی هم گفته بود "پیشنهاد خوبیه ولی بیاید بیمارستان فرقانی مراسم عمامه گذاری بگیریم. چون شروع حضور جهادی‌مون تو کرونا از اونجا بود و از اونجا طلبه‌ها را آنتریک کردیم که وارد بیمارستان‌ها بشن و از اونجا این جریان راه افتاد." ممدرضا هم اسم بچه‌های غیر معمم را لیست کرده بود که شماهام بیاید معمم شوید، که یعنی بچه‌هارا توی عمل انجام شده قرار بده و اسم رضا را هم آورده بود. رضا هم گفته بود "هرچی به نفع انقلاب باشه من پایه‌ام" که یعنی مرغابی را از چی می‌ترسانی! دیشب شاید آن پیام‌ها تا پانصد هم کنتور انداخت و حالا بچه‌ها قرارِ مزار حاج آقای سلیمانی‌ را گذاشته‌اند که چند روز پیش خونش را بی‌گناه زمین ریختند و بعد گفتند که قاتل، خون شیخ روحانی را قبل از دنیای حقیقی در مجازی برای خودش حلال کرده. نمی‌دانم اما حتما آن روز که شعر "برخیزید ای شهیدان راه خدا" را جوانان وطن در مقابل امام و در فرودگاه می‌خواندند خود حمید سبزواری هم فکرش را نمی‌کرد که اینطور "زندگی روید از خاک هر شهید" که: "چون شهادت سر آغاز زندگیست مرگ سرخ رمز آزادی و راز زندگیست" حالا و تا جایی که من خبر دارم، بیست‌و پنج نفر قرار تلبس به لباس خدمت را گذاشته‌اند. لباس نوکری. لباس سربازی. لباس کار... شما هم تشریف بیاورید... آدرس کانال خانه طلاب جوان: https://eitaa.com/khanetolab https://eitaa.com/talabenegasht
بسم الله الرحمن الرحیم ▪️ دوره داریم. می خواهیم از ضرورت تشکیلات بگوییم. از صبح ذهنم درگیر رابطه اسلام و تشکیلات است. هنوز راه نیوفتاده ام. اما می دانم آنجا اذیت می شوم. خیلی وقت است می خواهم راه بیوفتم اما انگار ته دلم یک چیزی مضطربم می کند. حاج حسین تماس می گیرد. دکمه کنار گوشی را فشار می دهم. صدای گوشی می‌افتد. گوشی را سرجایش می گذارم. یک مقدار این پا، اون پا می کنم. بلند می شوم و آماده می شوم. خیلی وقت است با خودم یک دله کرده‌ام که وقتی جمع‌مان تصمیمی گرفت با آن همراه شوم. حتی اگر پایه آن تصمیم نباشم. حتی اگر شده با یک همراهی کوچک خودم را آویزان جمع کنم، این کار را می کنم. حتی شده سیاهیِ لشکرِ جمع باشم. اینکه از کی این قرار را با خودم گذاشتم را یادم نیست اما حتما تصمیمم نتیجه تجربه ام است. یعنی حتما شده که جمع‌مان را همراهی نکرده ام و بعد پشیمان شده‌ام و لابد چند بار هم تکرار شده که به این تصمیم رسیده ام. ▪️ وارد خانه طلاب می شوم. جای همه چیز عوض شده. گوشی را برمیدارم و عکس می گیرم؛ از میز شلوغ رسانه، از فلاکس ها که انگار یک گوشه جمع شده اند و هم را بغل کرده اند، هندوانه ها که ریخته شده اند روی کله هم توی دیگ پر از یخ. تقریبا همه چیز به هم ریخته. وارد اتاق رسانه می شوم لب تابم را باز می کنم و شروع به کار می کنم. علی می گوید برو پایین پیش بچه ها. سرم را بالا می کنم. _ تو نیستی؟ جواب علی منفی است. مسافر همدان است. می‌پرسد تا کی توی دوره هستی؟! می گویم « من فقط می دونم باید تو جمع باشم» ▪️ می نشیند کنارم. می پرسد می خواهم از بچه های دوره سوال بپرسم، به نظرت چی بپرسم؟! سوال‌های خودم را میگویم؛ اینکه قاعدتا باید بین قدرت ایمان و تشکیلات ربطه‌ی باشد. قاعدتا هم ایمان قویمان می کند و هم جمع. قاعدتا ما یا باید خودمان جمع بزنیم یا باید خودمان را وارد یک جمعی بکنیم. قاعدتا باید تشکیلات در اسلام خیلی پررنگ باشد. و چندتا قاعدتا دیگر... اوهومی می گوید. سرش را تکان می دهد و می رود... https://eitaa.com/talabenegasht
یازده شب است. سوار موتور خودم را میرسانم به بچه‌ها. خشکم می‌زند. چه کسی فکرش را می‌کند این وقت از شب حدود ۲۰۰ تا طلبه و هرکدام که انگار از گوشه‌ای گلچین شده باشند. جمع شده‌اند و این گوشه شهر را گلخانه کرده باشند؟! https://eitaa.com/talabenegasht
یک عده‌ زندگی و بیداریشان هم خواب است و یک عده‌ خوابشان هم نشانه خداست و جبهه حق را یاری می‌دهد. مانند اصحاب کهف که: كانُوا مِن آياتِنا عَجَباً... https://eitaa.com/talabenegasht
بسم الله الرحمن الرحیم ▪️ کلاس حاج آقا فلاح دارد تمام میشود. یک سوال روشن دارد. می گوید ما طلبه‌ها اصلا کجاییم؟! چرا هیچ اثری از ما توی شهر نیست؟! این را به عنوان یک استفهام حقیقی مطرح می کند. اینکه چرا اثر ما طلبه‌ها اینقدر در شهر کم است. حاج آقا را دوست دارم. لاتیش پر است. از آنهایی است که اگر طلبه نمی‌شد لات خوبی می‌شد. ▪️پنجشنبه است. لب تاب را می‌بندم و راه می‌افتم سمت گلزار. احتمالا هر کسی بهشتی دارد و بهشت من آنجاست. یک بطری کوچک آب معدنی پیدا می کنم تا سنگ مزار ابوی را بشورم. یک فاتحه می‌خوانم و دوازده تا انا انزلنا. بعد طوری که از کنار مزار شهدا رد شوم از گلزار خارج می‌شوم و دوباره بر میگردم پیش بچه‌ها. شیشه ماشین را می‌دهم پایین. هوای بهار می‌خورد توی صورتم. حاج آقا توی سخنرانی‌اش گفت: این "واو" در "اَن تَقوموا للّه مثنی و فرادی" یعنی هم جمع هم فرد. توی مسیر به همین فکر می‌کنم. انسان باید قیام کند و تا حالا به این قسمتش فکر نکرده بودم به قیام همزمان علیه خودش. انگار انسان با ایمان دو جور باید حرکت کند. قیام در ساحت اجتماع می‌شود حرکت به سمت جمع و حرکت در ساحت فردی‌اش می‌شود قیام علیه خودش، می‌شود تزکیه. ▪️ماشین را پارک می کنم. یک راست میروم طبقه بالا و پیش بچه‌های تدارکات. دور هم نشسته‌اند و سیب زمینی پوست می‌کنند. احمد هم آب جوش می‌ریزد توی تیریموس تا چای درست کند. توی دلم می‌گویم اینجا هم بچه ها دارند "رشد جامع" می کنند! معمولا رشد جامع جوابی است در پاسخ اینکه چرا ما طلبه‌ها باید این کارها را بکنیم. امام جامع بود و ما در خانه طلاب می‌خواهیم امام شویم. می‌خواهیم "مثل_خمینی" شویم. ما خودمان هم می‌دانیم که امام نمی‌شویم. ما هرکدام پر از ضعفیم، پر از نداشته‌هایی که باید می‌داشتیم. اما این را هم می‌دانیم که جمع ضعفهایمان را جبران می‌کند. ما در جمع داشته‌هایمان را به هم می‌دهیم و نداشته‌هایمان را با جمع جبران می‌کنیم. ▪️هیئت شروع می شود. لامپ‌ها را خاموش می‌کنند. می‌خزم یک گوشه و یک خلوتی برای خودم دست و پا می‌کنم. گوشی را از جیبم در می‌آورم. نور گوشی را کم می‌کنم تا توی تاریکی نورش چشمی را نزند. توی فضای ذخیره سازی ایتا می نویسم: "زندگی ما طلبه‌ها باید خیلی جذاب باشد. اینطور هم خودمان کیف می‌کنیم هم به چشم می‌آییم که لازمه زندگی امروز جامعه‌ست." این را آقا فلاح توی سخنرانی‌اش گفت. بعد می‌نویسم: "کلید واژه ذکر در صحبت‌های امام" این را هم حاج آقا مهدیان در جمع گعده‌ای که با بچه ها گرفته بود گفت. مداح مهتی تدینی است. دوستش دارم خوش صدا و بامعرفت است. آرام زمزمه می‌کند: آبروی دو عالم. بعد طولانی مکث می‌کند. دوباره زمزمه می کند: آبروی دو عالم... از هر گوشه مجلس هق هق و ناله گریه‌ای بلند می‌شود و بعد آرام می‌گیرد. دلم گرم می‌شود. لرزه‌ای به لب و چشمم می‌افتد. یاد سوال خودم می‌افتم. اگر از من بپرسند که چرا ما یا باید جمع بزنیم یا توی یک جمعی باشیم؟! من اینطور پاسخ می دهم که شما تنها راحت‌تر اشک می‌ریزید یا با جمع؟!! https://eitaa.com/talabenegasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش تمام حرف‌ها شعر تو بود... یا قَديمَ الإحْسَانِ بِحَقِ الحُسَینِ https://eitaa.com/talabenegasht
خیلی وقت‌ها خلق الله از شغل ما طلبه‌ها سوال می‌کنند یا درآمدمان؛ اینکه کجا کار می‌کنیم و چقدر در می‌آوریم. بعضی وقت‌ها هم البته استفهام‌ حقیقی نیست و قصدشان دستگاه کردن است... راستش ما طلبه‌ها خیلی‌هایمان شغل نداریم؛ ماموریت داریم. معتقدیم "آن‌کس که دندان دهد نانمان را هم می‌دهد" و روزی‌رسان خداست. روی همین حساب شاید حقیقتا برایم ممکن نباشد که بگویم مثلا ماهی چقدر در می‌آورم یا دقیقا چه کار می‌کنم. اما می‌توانیم در مورد ماموریت اجتماعی‌ خودم، ساعت‌ها با هم بنشینیم و گفت‌وگو کنیم. سرمان شلوغ است اما اسیر شغل خاصی نیستیم. به نظرم این، سبک زندگی بهتری است دوستش دارم و دلم می‌خواهد آدم‌های بیشتری را با این ماموریت آشنا کنم. زندگیِ مقدس و آزاد @talabenegasht
نقل است که آدم و حوا به هنگام هبوط هم را در آن سرزمین یافتند. جبرئیل هم وقت تعلیم مناسک حج به ابراهیم، "عرفات" را اینطور معرفی کرد: هذِهِ عرفاتٌ فاعْرِف بِها مناسِکَک و اعتَرِفْ بِذَنبِکْ حسین بن علی علیه السلام، هم همان جا و در بعد از ظهر روز عرفه در جانب چپ کوه ایستاد، رو به کعبه کرد و دعایش را اینطور آغاز کرد: الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى لَیْسَ لِقَضائِهِ دافِع وَلَا لِعَطائِهِ مانِع وَلَا کَصُنْعِهِ صُنْعُ صانِع وَهُوَ الْجَوادُ الْواسِعُ... اینجا و در دورترین و محرومترین مناطق منطقه محروم بشاگرد، مردم منطقه ده روز دور حسینیه‌هایشان بیتوته می‌کنند و برای حسین فاطمه اقامه عزا... جایتان خالی... https://eitaa.com/talabenegasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچهار فصل سال ما ابر بهاریم اندازه‌ی ما گریه کرده آسمان، نه جان جوانت رحم کن برما جوانان بسپار مارا دست اکبر، این و آن نه... https://eitaa.com/talabenegasht
بسم الله الرحمن الرحیم ▪️سر ظهر است. توی مسیر به این فکر می کنم این بار "مثل خمینی" را چطور روایت کنم و از چی بگویم. چیزی به ذهنم نمی رسد. ماشین را میدان روح الله پارک می کنم و تا فیضیه پیاده راه می افتم. هرچه میروم نمی رسم. انگار گرما مسیر را کشدارتر کرده. به میدان آستانه می رسم. در فیضیه بسته است. شک می کنم گوشی را در می آورم و ساعت افتتاحیه را چک می کنم. اشتباه نکرده‌ام. راه در دیگر فیضیه را می گیرم. ▪️می‌نشیند کنارم. دوستش دارم. ساده و عمیق است. می‌پرسد می خواهی بنویسی؟! با لبخند جوابش را می‌دهم. بعد می گوید لابد الانم داری محتوای رواییت را جمع می کنی؟! جویده نجویده جوابش را می دهم. بعد می آید و می نشیند روبرویم و با حرارت می گوید حتما از زاویه نگاه حزب الله روایت کن. بعد توضیح می دهد که حزب الله وسط میدان دارد هزینه می دهد. دارد تلاش می کند و هر کاری از دستش بر می آید، کوتاهی نمی کند. می پرسم چه ارتباطی به مثل خمینی دارد؟! میگوید: مخرج مشترکشان یکی است. از شیش گوشه مملکت کوبیده‌اند تا توی دوره شرکت کنند؛ هزینه دادن ویژگی مشترک امت امام است. سید همینطور با حرارت برایم توضیح می دهد. می‌گوید من یک سال است که در متن همین حرف‌ها هستم و می‌بینم حزب الله چه خون دلی می خورد. نگاه می کنم به موهای روی سرش، تارهای سفید نظرم را جلب می کند. حالا دارد توضیح می دهد که برای فلان بند از لایحه با چه دردسری تا کجای مرکز پژوهش ها رفته و با چه بدبختی خودش را به فلان مسئول رسانده تا حرفش را به گوش او برساند. دیگر صدایش را نمی شنوم. حواسم به حرکات دستش است که عادت دارد مدام آن‌ها را روی قلبش بگذارد. زل زده‌ام توی چشم هایش. دلم می خواهد فدایش شود. ▪️از پله ها پایین می روم تا وارد مسجد فیضیه شوم. یاد اولین باری که از این پله ها پایین میرفتم می افتم. محرم بود، سال دوم سوم دانشگاه. رفته بودم حرم. بعد از زیارت راهم را کج کردم و وارد فیضیه شدم. به این فکر می کنم آن هیئت و آن مراسم فیضیه جرقه ای بود برای طلبه شدنم. پله ها تمام می شوند. کفشم را می‌کَنم و یک گوشه رهایش می کنم. وارد مسجد که می‌شوم، رضا پشت میکروفون ایستاده. انگار چشمش افتاده به طلبه های بشاگردی بعد از بچه‌ها سوال می کند از کدام شهرها آمده اند. از بین جمعیت صدا بلند می شود: تبریز! ارومیه، بم، یک نفر هم صدایش به گوش رضا نمی رسد رضا با دست اشاره می کند که کجا؟! طلبه جوان صدایش را به او می رساند که شیراز. ▪️محمدِ استاد می رود بین طلبه ها بعد میکروفنش را قطع می کند تا بچه ها دورش حلقه بزنند. دقیق نمی دانم چی، اما دانشگاه، هنر خوانده. اولین بار شهید آورده بودند مدرسه معصومیه، آنجا دیدمش. شهید وسط مسجد بود و بچه‌ها هرکدام یه طور محزونی پخش شده بودند توی مسجد. او را نمی شناختم اما توجهم را جلب کرد. از در که وارد شد بدون توقف راهش را کشید سمت شهید، چند ضربه به تابوت زد بعد تابوت را بوسید و راهش را گرفت و برگشت. نمی دانم چرا آن تصویر در ذهنم ثبت شد. نه - ده سالی گذشت تا با هم همکار شدیم. اما حالا هم همان است. بی تکلف و بدون آقاجون بازی. با یک فرم نمایشی تاریخ فیضیه را می‌گوید. حالا حلقه دور ممد تنگ‌تر شده. می گوید امام فیضیه را تازه بعد از کشتار زنده کرد؛ به فیضیه حیات داد. حرف‌هایش برایم جدید است. می گوید امام ماموریت جهاد تبیین را به طلبه ها داد تا فیضیه را روایت کنند. فیضیه شد کربلا و طلبه ها شدند راوی آن . مثل زینب سلام الله. https://eitaa.com/talabenegasht