عاشق علی بود. روز و شب دق الباب میکرد که یاعلی دوستت دارم...
میگفت: والله محبت تو مرا به اینجا میکشاند.
علی هم بعدها گفت:
يَا حَارِ هَمْدَانَ مَنْ يَمُتْ يَرَنِي...
ای که گفتی فَمَن یَمُت یَرَنی
جان فدای کلام دلجویت
کاش روزی هزار مرتبه من
مُردمی تا بدیدمی رویت
التماس دعا
https://eitaa.com/talabenegasht
آخر وقت بود، ایتا را باز کردم. حدود سیصد پیام خوانده نشده توی "گروه اعضای خانه طلاب جوان" بود.
بحث از اینجا شروع شده بود که علی گفته بود "من پایهام برم خونه طلبهای که مجروح شده و اونجا معمم شم"
حاج علی هم گفته بود "پیشنهاد خوبیه ولی بیاید بیمارستان فرقانی مراسم عمامه گذاری بگیریم. چون شروع حضور جهادیمون تو کرونا از اونجا بود و از اونجا طلبهها را آنتریک کردیم که وارد بیمارستانها بشن و از اونجا این جریان راه افتاد."
ممدرضا هم اسم بچههای غیر معمم را لیست کرده بود که شماهام بیاید معمم شوید، که یعنی بچههارا توی عمل انجام شده قرار بده و اسم رضا را هم آورده بود.
رضا هم گفته بود "هرچی به نفع انقلاب باشه من پایهام" که یعنی مرغابی را از چی میترسانی!
دیشب شاید آن پیامها تا پانصد هم کنتور انداخت و حالا بچهها قرارِ مزار حاج آقای سلیمانی را گذاشتهاند که چند روز پیش خونش را بیگناه زمین ریختند و بعد گفتند که قاتل، خون شیخ روحانی را قبل از دنیای حقیقی در مجازی برای خودش حلال کرده.
نمیدانم اما حتما آن روز که شعر "برخیزید ای شهیدان راه خدا" را جوانان وطن در مقابل امام و در فرودگاه میخواندند خود حمید سبزواری هم فکرش را نمیکرد که اینطور "زندگی روید از خاک هر شهید" که:
"چون شهادت سر آغاز زندگیست
مرگ سرخ رمز آزادی و راز زندگیست"
حالا و تا جایی که من خبر دارم، بیستو پنج نفر قرار تلبس به لباس خدمت را گذاشتهاند. لباس نوکری. لباس سربازی. لباس کار...
شما هم تشریف بیاورید...
#لباس_خدمت
آدرس کانال خانه طلاب جوان:
https://eitaa.com/khanetolab
https://eitaa.com/talabenegasht
بسم الله الرحمن الرحیم
▪️ دوره داریم. می خواهیم از ضرورت تشکیلات بگوییم. از صبح ذهنم درگیر رابطه اسلام و تشکیلات است. هنوز راه نیوفتاده ام. اما می دانم آنجا اذیت می شوم. خیلی وقت است می خواهم راه بیوفتم اما انگار ته دلم یک چیزی مضطربم می کند. حاج حسین تماس می گیرد. دکمه کنار گوشی را فشار می دهم. صدای گوشی میافتد. گوشی را سرجایش می گذارم. یک مقدار این پا، اون پا می کنم. بلند می شوم و آماده می شوم. خیلی وقت است با خودم یک دله کردهام که وقتی جمعمان تصمیمی گرفت با آن همراه شوم. حتی اگر پایه آن تصمیم نباشم. حتی اگر شده با یک همراهی کوچک خودم را آویزان جمع کنم، این کار را می کنم. حتی شده سیاهیِ لشکرِ جمع باشم. اینکه از کی این قرار را با خودم گذاشتم را یادم نیست اما حتما تصمیمم نتیجه تجربه ام است. یعنی حتما شده که جمعمان را همراهی نکرده ام و بعد پشیمان شدهام و لابد چند بار هم تکرار شده که به این تصمیم رسیده ام.
▪️ وارد خانه طلاب می شوم. جای همه چیز عوض شده. گوشی را برمیدارم و عکس می گیرم؛ از میز شلوغ رسانه، از فلاکس ها که انگار یک گوشه جمع شده اند و هم را بغل کرده اند، هندوانه ها که ریخته شده اند روی کله هم توی دیگ پر از یخ. تقریبا همه چیز به هم ریخته. وارد اتاق رسانه می شوم لب تابم را باز می کنم و شروع به کار می کنم. علی می گوید برو پایین پیش بچه ها. سرم را بالا می کنم.
_ تو نیستی؟
جواب علی منفی است. مسافر همدان است. میپرسد تا کی توی دوره هستی؟! می گویم « من فقط می دونم باید تو جمع باشم»
▪️ می نشیند کنارم. می پرسد می خواهم از بچه های دوره سوال بپرسم، به نظرت چی بپرسم؟! سوالهای خودم را میگویم؛ اینکه قاعدتا باید بین قدرت ایمان و تشکیلات ربطهی باشد. قاعدتا هم ایمان قویمان می کند و هم جمع. قاعدتا ما یا باید خودمان جمع بزنیم یا باید خودمان را وارد یک جمعی بکنیم. قاعدتا باید تشکیلات در اسلام خیلی پررنگ باشد. و چندتا قاعدتا دیگر...
اوهومی می گوید. سرش را تکان می دهد و می رود...
#نحن_انصار_الله
#مثل_خمینی
https://eitaa.com/talabenegasht
یازده شب است. سوار موتور خودم را میرسانم به بچهها. خشکم میزند.
چه کسی فکرش را میکند این وقت از شب حدود ۲۰۰ تا طلبه و هرکدام که انگار از گوشهای گلچین شده باشند. جمع شدهاند و این گوشه شهر را گلخانه کرده باشند؟!
#نحن_انصار_الله
#مثل_خمینی
https://eitaa.com/talabenegasht
یک عده زندگی و بیداریشان هم خواب است و یک عده خوابشان هم نشانه خداست و جبهه حق را یاری میدهد.
مانند اصحاب کهف که: كانُوا مِن آياتِنا عَجَباً...
#نحن_انصار_الله
#مثل_خمینی
https://eitaa.com/talabenegasht
بسم الله الرحمن الرحیم
▪️ کلاس حاج آقا فلاح دارد تمام میشود. یک سوال روشن دارد. می گوید ما طلبهها اصلا کجاییم؟! چرا هیچ اثری از ما توی شهر نیست؟! این را به عنوان یک استفهام حقیقی مطرح می کند. اینکه چرا اثر ما طلبهها اینقدر در شهر کم است. حاج آقا را دوست دارم. لاتیش پر است. از آنهایی است که اگر طلبه نمیشد لات خوبی میشد.
▪️پنجشنبه است. لب تاب را میبندم و راه میافتم سمت گلزار. احتمالا هر کسی بهشتی دارد و بهشت من آنجاست. یک بطری کوچک آب معدنی پیدا می کنم تا سنگ مزار ابوی را بشورم. یک فاتحه میخوانم و دوازده تا انا انزلنا. بعد طوری که از کنار مزار شهدا رد شوم از گلزار خارج میشوم و دوباره بر میگردم پیش بچهها. شیشه ماشین را میدهم پایین. هوای بهار میخورد توی صورتم. حاج آقا توی سخنرانیاش گفت: این "واو" در "اَن تَقوموا للّه مثنی و فرادی" یعنی هم جمع هم فرد. توی مسیر به همین فکر میکنم. انسان باید قیام کند و تا حالا به این قسمتش فکر نکرده بودم به قیام همزمان علیه خودش. انگار انسان با ایمان دو جور باید حرکت کند. قیام در ساحت اجتماع میشود حرکت به سمت جمع و حرکت در ساحت فردیاش میشود قیام علیه خودش، میشود تزکیه.
▪️ماشین را پارک می کنم. یک راست میروم طبقه بالا و پیش بچههای تدارکات. دور هم نشستهاند و سیب زمینی پوست میکنند. احمد هم آب جوش میریزد توی تیریموس تا چای درست کند. توی دلم میگویم اینجا هم بچه ها دارند "رشد جامع" می کنند! معمولا رشد جامع جوابی است در پاسخ اینکه چرا ما طلبهها باید این کارها را بکنیم.
امام جامع بود و ما در خانه طلاب میخواهیم امام شویم. میخواهیم "مثل_خمینی" شویم. ما خودمان هم میدانیم که امام نمیشویم. ما هرکدام پر از ضعفیم، پر از نداشتههایی که باید میداشتیم. اما این را هم میدانیم که جمع ضعفهایمان را جبران میکند. ما در جمع داشتههایمان را به هم میدهیم و نداشتههایمان را با جمع جبران میکنیم.
▪️هیئت شروع می شود. لامپها را خاموش میکنند. میخزم یک گوشه و یک خلوتی برای خودم دست و پا میکنم. گوشی را از جیبم در میآورم. نور گوشی را کم میکنم تا توی تاریکی نورش چشمی را نزند. توی فضای ذخیره سازی ایتا می نویسم: "زندگی ما طلبهها باید خیلی جذاب باشد. اینطور هم خودمان کیف میکنیم هم به چشم میآییم که لازمه زندگی امروز جامعهست." این را آقا فلاح توی سخنرانیاش گفت. بعد مینویسم: "کلید واژه ذکر در صحبتهای امام" این را هم حاج آقا مهدیان در جمع گعدهای که با بچه ها گرفته بود گفت.
مداح مهتی تدینی است. دوستش دارم خوش صدا و بامعرفت است. آرام زمزمه میکند: آبروی دو عالم. بعد طولانی مکث میکند. دوباره زمزمه می کند: آبروی دو عالم... از هر گوشه مجلس هق هق و ناله گریهای بلند میشود و بعد آرام میگیرد. دلم گرم میشود. لرزهای به لب و چشمم میافتد. یاد سوال خودم میافتم. اگر از من بپرسند که چرا ما یا باید جمع بزنیم یا توی یک جمعی باشیم؟! من اینطور پاسخ می دهم که شما تنها راحتتر اشک میریزید یا با جمع؟!!
#نحن_انصار_الله
#مثل_خمینی
https://eitaa.com/talabenegasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش تمام حرفها شعر تو بود...
یا قَديمَ الإحْسَانِ بِحَقِ الحُسَینِ
#بشاگرد
https://eitaa.com/talabenegasht
خیلی وقتها خلق الله از شغل ما طلبهها سوال میکنند یا درآمدمان؛ اینکه کجا کار میکنیم و چقدر در میآوریم. بعضی وقتها هم البته استفهام حقیقی نیست و قصدشان دستگاه کردن است...
راستش ما طلبهها خیلیهایمان شغل نداریم؛ ماموریت داریم.
معتقدیم "آنکس که دندان دهد نانمان را هم میدهد" و روزیرسان خداست. روی همین حساب شاید حقیقتا برایم ممکن نباشد که بگویم مثلا ماهی چقدر در میآورم یا دقیقا چه کار میکنم. اما میتوانیم در مورد ماموریت اجتماعی خودم، ساعتها با هم بنشینیم و گفتوگو کنیم.
سرمان شلوغ است اما اسیر شغل خاصی نیستیم.
به نظرم این، سبک زندگی بهتری است دوستش دارم و دلم میخواهد آدمهای بیشتری را با این ماموریت آشنا کنم.
زندگیِ مقدس و آزاد
@talabenegasht
نقل است که آدم و حوا به هنگام هبوط هم را در آن سرزمین یافتند.
جبرئیل هم وقت تعلیم مناسک حج به ابراهیم، "عرفات" را اینطور معرفی کرد: هذِهِ عرفاتٌ فاعْرِف بِها مناسِکَک و اعتَرِفْ بِذَنبِکْ
حسین بن علی علیه السلام، هم همان جا و در بعد از ظهر روز عرفه در جانب چپ کوه ایستاد، رو به کعبه کرد و دعایش را اینطور آغاز کرد:
الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى لَیْسَ لِقَضائِهِ دافِع وَلَا لِعَطائِهِ مانِع وَلَا کَصُنْعِهِ صُنْعُ صانِع وَهُوَ الْجَوادُ الْواسِعُ...
اینجا و در دورترین و محرومترین مناطق منطقه محروم بشاگرد، مردم منطقه ده روز دور حسینیههایشان بیتوته میکنند و برای حسین فاطمه اقامه عزا...
جایتان خالی...
https://eitaa.com/talabenegasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچهار فصل سال ما ابر بهاریم
اندازهی ما گریه کرده آسمان، نه
جان جوانت رحم کن برما جوانان
بسپار مارا دست اکبر، این و آن نه...
#بشاگرد
https://eitaa.com/talabenegasht
بسم الله الرحمن الرحیم
▪️سر ظهر است. توی مسیر به این فکر می کنم این بار "مثل خمینی" را چطور روایت کنم و از چی بگویم. چیزی به ذهنم نمی رسد. ماشین را میدان روح الله پارک می کنم و تا فیضیه پیاده راه می افتم. هرچه میروم نمی رسم. انگار گرما مسیر را کشدارتر کرده. به میدان آستانه می رسم. در فیضیه بسته است. شک می کنم گوشی را در می آورم و ساعت افتتاحیه را چک می کنم. اشتباه نکردهام. راه در دیگر فیضیه را می گیرم.
▪️مینشیند کنارم. دوستش دارم. ساده و عمیق است. میپرسد می خواهی بنویسی؟! با لبخند جوابش را میدهم. بعد می گوید لابد الانم داری محتوای رواییت را جمع می کنی؟! جویده نجویده جوابش را می دهم. بعد می آید و می نشیند روبرویم و با حرارت می گوید حتما از زاویه نگاه حزب الله روایت کن. بعد توضیح می دهد که حزب الله وسط میدان دارد هزینه می دهد. دارد تلاش می کند و هر کاری از دستش بر می آید، کوتاهی نمی کند. می پرسم چه ارتباطی به مثل خمینی دارد؟! میگوید: مخرج مشترکشان یکی است. از شیش گوشه مملکت کوبیدهاند تا توی دوره شرکت کنند؛ هزینه دادن ویژگی مشترک امت امام است.
سید همینطور با حرارت برایم توضیح می دهد. میگوید من یک سال است که در متن همین حرفها هستم و میبینم حزب الله چه خون دلی می خورد. نگاه می کنم به موهای روی سرش، تارهای سفید نظرم را جلب می کند. حالا دارد توضیح می دهد که برای فلان بند از لایحه با چه دردسری تا کجای مرکز پژوهش ها رفته و با چه بدبختی خودش را به فلان مسئول رسانده تا حرفش را به گوش او برساند. دیگر صدایش را نمی شنوم. حواسم به حرکات دستش است که عادت دارد مدام آنها را روی قلبش بگذارد. زل زدهام توی چشم هایش. دلم می خواهد فدایش شود.
▪️از پله ها پایین می روم تا وارد مسجد فیضیه شوم. یاد اولین باری که از این پله ها پایین میرفتم می افتم. محرم بود، سال دوم سوم دانشگاه. رفته بودم حرم. بعد از زیارت راهم را کج کردم و وارد فیضیه شدم. به این فکر می کنم آن هیئت و آن مراسم فیضیه جرقه ای بود برای طلبه شدنم. پله ها تمام می شوند. کفشم را میکَنم و یک گوشه رهایش می کنم. وارد مسجد که میشوم، رضا پشت میکروفون ایستاده. انگار چشمش افتاده به طلبه های بشاگردی بعد از بچهها سوال می کند از کدام شهرها آمده اند. از بین جمعیت صدا بلند می شود: تبریز! ارومیه، بم، یک نفر هم صدایش به گوش رضا نمی رسد رضا با دست اشاره می کند که کجا؟! طلبه جوان صدایش را به او می رساند که شیراز.
▪️محمدِ استاد می رود بین طلبه ها بعد میکروفنش را قطع می کند تا بچه ها دورش حلقه بزنند. دقیق نمی دانم چی، اما دانشگاه، هنر خوانده. اولین بار شهید آورده بودند مدرسه معصومیه، آنجا دیدمش. شهید وسط مسجد بود و بچهها هرکدام یه طور محزونی پخش شده بودند توی مسجد. او را نمی شناختم اما توجهم را جلب کرد. از در که وارد شد بدون توقف راهش را کشید سمت شهید، چند ضربه به تابوت زد بعد تابوت را بوسید و راهش را گرفت و برگشت. نمی دانم چرا آن تصویر در ذهنم ثبت شد. نه - ده سالی گذشت تا با هم همکار شدیم. اما حالا هم همان است. بی تکلف و بدون آقاجون بازی. با یک فرم نمایشی تاریخ فیضیه را میگوید. حالا حلقه دور ممد تنگتر شده. می گوید امام فیضیه را تازه بعد از کشتار زنده کرد؛ به فیضیه حیات داد. حرفهایش برایم جدید است. می گوید امام ماموریت جهاد تبیین را به طلبه ها داد تا فیضیه را روایت کنند. فیضیه شد کربلا و طلبه ها شدند راوی آن . مثل زینب سلام الله.
#زینب_تُعلمنا
#مثل_خمینی
https://eitaa.com/talabenegasht
بسم الله الرحمن الرحیم
▪️تماس می گیرد که می توانی بروی تهران دنبال حاج آقا قاسمیان. می گویم نیم ساعتی کارم طول می کشد اما پاسخم مثبت است. روح الله کارهایش متقن است و به قول بچهها دور ریز ندارد. خیالم راحت است که مثلا وسط راه بهم خبر نمی دهند که فلانی هم رفته و وسط راه برگرد؛ یا قرار تغییر کرد و مثلا حاج آقا خودش می آید یا هرچی. می دانم اگر روح الله کاری را می سپرد خودش قبلا بالا پایین هایش را کرده. آدم بچه شهیدم شد، بشود روح الله...
▪️قرارمان بقعه شیخ طرشتی است. از ماشین پیاده می شوم و راه شیر آب وسط حیاط را می گیرم. سرو صورتم را می شورم. باد افتاده توی درخت های چنار و درختهای باعظمت را خم و راست می کند. وارد بقعه میشوم. چند جوان یک گوشه گعده کردهاند. پیرمردی کنار ضریح ایستاده و میخواهد نماز بخواند. تا من را میبیند میگوید: می خواهی نماز بخوانی؟! می گویم نه. می گوید آهان فکر کردم میخواهی نماز بخوانی گفتم به این جوان ها بگویی سروصدا نکنند! جواب میدهم چشم پدرجان میگویم سروصدا نکنند.
▪️حاج آقا عبا و قبا و عمامه را میگذارد صندلی عقب؛ یک سطل شاتوت دستش است با یک قاشق. حرکت که میکنیم شروع میکند به خوردن. بعد میگوید نمیخوری؟! جواب میدهم نوش جان. سطل را میگذارد کنار و میگوید اینطور که نمی شود. گوشی اش را در میآورد و چند تماس میگیرد. از شهر خارج میشویم و میافتیم توی جاده. تا حالا تقریبا همه چیز به سکوت گذشته اما من احساس راحتی می کنم. هندزفریاش را توی گوشش می گذارد و کتابش را در میآورد. از هندزفری صدای نامفهومِ مستمری میآید. کتاب را نگاه میکنم. متن کتاب عربی است و پر از حاشیه های خود حاج آقا. جالب است! دارد درس می خواند. هرچقدر چشم تنگ میکنم نمیفهمم چه کتابی است. یک ساعتی همینطور میگذرد. بعد هندزفری را از گوشش در میآورد و کتاب را می بندد. هرچقدر پیش میرویم هوا خنک تر می شود و حالا کولر، توی ماشین را یخچال کرده. دلم میخواهد سوال هایم را بپرسم. یاد روایتی می افتم که استاد سال اول طلبگی اول کلاس نوشت و بچه ها تجزیه اش کردند. اول روایت این بود: «اِنَّ مِن حَق العالِم» یکی از حقوق عالم این بود که «اَن لا تُکثِر عَلیه السُوال». به خودم میگویم تو که اصلا سوالی نکردی که حالا نخواهی زیاد بپرسی! نزدیک یک مجتمع بین راهی میشویم. میپرسم حاجی نسکافه میخوری؟! میگوید اره. پیاده می شویم. میگویم حاجی چیپس و پفک هم بگیرم؟! باز جواب مثبت است. نسکافه را می خوریم و حرکت میکنیم. حالا دیگر یخم باز شده و سوال هایم را میپرسم. ماموریتم را برایش می گویم و نظرش را می خواهم. بعد میگویم قبل از طلبگی آزمون مشکات را دادم و قبول نشدم. بعد آمدم تهران مسجد دانشگاه شریف و هرچه اصرار کردم قبول نکردید که بیایم مشکات و باهم میخندیم. پفکها انگار کار خودش را کرده. دیگر نزدیک مقر شدیم. مقرمان مدرسه علمیه سجادیه دستجرد است. حاج آقا سطل شاتوت را می گذارد توی ماشین و تاکید میکند که بخورم. پیاده راه میوفتیم سمت در مدرسه. یکهو جوانی از پراید میپرد پایین دستش را میگذارد روی سینهاش و به حاج آقا می گوید خیلی خوشحال شدم دیدمتان و خیلی خوش آمدید دستجرد. جوان ته ریشی به صورت دارد و نورانی است.
▪️بچه ها دورهاش کردهاند. نزدیک میشوم. بحث لایحه عفاف و حجاب است. میگوید: اگر مردم نخواهند اتفاقی نمیافتد. میگوید علامه از کلمه «فاجلدوا» ذیل آیه تنبیه زناکار همین را برداشت کرده؛ خواست مردم. میگوید پنجاهوسه درصد از خانمهای مُکَشفه نمیدانند حجاب دستور خداست! و فکر میکنند مثلا ما آخوندها این چیزها را در آوردهایم. به این فکر میکنم که پس آموزش پرورش ما توی این دوازده سال چه گلی به سر بچههای مردم زده؟!
▪️سخنرانی حاج آقا طولانی شده و نمیتوانم تا آخر هیئت بنشینم. وسط روضه چشمم میافتد به جوانی که از پرایدش پیاده شد. نمیدانم از کجا و چطور وارد شده اما دمش گرم. حال خوشی دارد. بلند میشوم تا برگردم قم. از پله ها پایین میروم. علی حسین دارد حیاط را با پتوها فرش میکند تا بچه ها شام هیئت را توی حیاط بخورند. دست تنهاست. من را که میبیند میگوید وایستا تا شامت را بدهم. با غذای اضافه میآید. میگوید خانم یکی از بچه ها توراهی دارد و این یکی را برسان به او. بعد میگوید اگر سختت بود اسنپ بگیر و هزینه اش را حساب میکنم.
▪️هوا حسابی خنک است. شیشه ماشین پایین است و باد میافتد توی موهایم.
ادامه روایت حق عالم، این است که مَثل عالم مَثل درخت خرماست. باید در انتظار بنشینی تا چیزی از آن بر تو فرو افتد. از اینکه کنار حاج آقا بودم حال خوشی دارم. از اینکه درس خواندن او را دیدم. از اینکه باهم صحبت کردیم و نسکافه خوردیم. از اینکه به "خانه طلاب" کمک کردهام. از اینکه رفیقی مثل علی حسین دارم.
#مثل_خمینی
https://eitaa.com/talabenegasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم، رزمنده دیدهام. با آنها بزرگ شدهام. آنها رفقای پدرم و همکارانش بودهاند. ماهم با آنها همسایه و همسفره بودهایم. بچههایشان همبازیهای زمان کودکیمان بودند و همسرانشان رفقای مادرمان...
اگر بخواهم توی یک جمله معرفیشان کنم و نتیجه مشاهداتم را بگویم این است که: "آنها واقعیاند". آنها همه چیزشان واقعی است. فیلم بازی نمیکنند. یک طورِ بدون آلایش و بی ادا اطوار. لباس پوشیدنشان، حرف زدن و خندههایشان، خشم و عصبانیتشان، همه چیز...
شاید واقعی بودن چیزی باشد شبیه همان "اخلاص". آنها اخلاصشان را هم داد نمیزنند اما تو از تُن صدایشان از شکل نگاهشان و از هُرم نفَسشان میفهمی. عجیب هم نیست نفَس خمینی بهشان خورده.
دلم میخواهد تجربههای معنوی خودم را به اشتراک بگذارم. تجربه معنوی از جنس شنیدن خاطرات یک رزمنده.
پیشنهادم اینکه:
از لینک زیر فیلم کامل "قصههای حمید" با روایتگری حاج احمد مقیسه را دانلود کنید و با خانواده ببینید؛ دلی به باد دهید و حظ کنید...
https://www.aparat.com/v/2tVio
#هفته_دفاع_مقدس
https://eitaa.com/talabenegasht
1_6862501302.mp3
9.54M
▪️یک کانال زده بود که اعضایش با من میشدند ۱۵ نفر. توی کانالش گفته بود "محمد مختاری" را اولین بار در زلزله کرمانشاه دیده و چندتا خاطره از او تعریف کرده بود.
اسمش را نشنیده بودم. اینترنت راهم دنبالش گشتم و چیز زیادی از مختاری پیدا نکردم. فقط شنیدم توی شلوغیهای پارسال شهید شده.
▪️به نظرم رفیقم کار مهمی کرده که نگذاشته اسم و خاطره محمد مختاریها و غلام سیاهها توی صفحات تاریخ گم شود. حتی به اندازه یک کانال ۱۵ نفره توی ایتا...
روایت محمد مختاری را گوش کنید...
التماس دعا
#هفته_دفاع_مقدس
https://eitaa.com/talabenegasht
طلبه نگاشت
▪️یک کانال زده بود که اعضایش با من میشدند ۱۵ نفر. توی کانالش گفته بود "محمد مختاری" را اولین بار در
تصویر حاج محمد مختاری ...
به فاتحه و اخلاصی مهمانش کنیم...
#هفته_دفاع_مقدس
اولین سپاه "رعب" است.
من عاشق همین راکتهام. راکتهایی که حتی اگر گنبد آهنین ردّشان را نزند هم، قدرت تخریب چندانی ندارد و شاید زورشان به نارنجک دستی بچههای تهران توی شبهای چهارشنبه سوری هم نرسد.
من عاشق دودی هستم که از یک گوشه اسرائیل بلند میشود و صهیونیستها از هر خراب شدهای میتوانند تماشایش کنند.
من عاشق صدای آژیریَم که صدایش گوش شهر را پر میکند و شهرک نشینها طوری راه پناهگاهها را میگیرند که انگار آب افتاده توی لانههایشان.
من عاشق ترسیدن اسرائیلیهام چون قرآن ماجرای پیروزی مسلمانان بر اهل یهود را اینطور روایت میکند که: {شما فکرش را نمیکردید، آنها هم فکرش را نمیکردند. آنها فکر میکردند دژها و دیوارهایشان مانع این میشود که دست خدا بهشان برسد. اما خدا از جایی که آنها فکرش را نمیکرد بر آنها فرود آمد. خدا چنان "رعب" و وحشتی بر قلبهایشان انداخت که با دستهای خودشان و دست مومنین خانههای خود را خراب کردند}.*
من عاشق پرواز راکتهام، عاشق آواز آژیرها، عاشق رقص دودها، عاشق هرچیزی که ترس بر دلهای کثیف صهیونیستها بندازد. قدرت تخریب رعب بیشتر از قدرت تخریب موشکها و راکتهاست.
رعب اولین سپاهی است که وارد سرزمینهای اشغالی میشود...
بیش باد...
*حشر. آيه ٢
https://eitaa.com/talabenegasht