eitaa logo
طلبه نگاشت
153 دنبال‌کننده
97 عکس
16 ویدیو
0 فایل
و ﴿ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ ﴾ @Alizaki69
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روزی است که از بشاگرد آمده‌ایم. اما از یک جایی نوشتن برایم سخت شد. زبانم بند آمد و قلمم خشکید. آن‌جایی که ما میهمان خمینی شهری‌ها بودیم و شهید آوردند. مردم تابوت را روی شانه گرفتند و تا مقبره شهدای گمنامِ بالای کوه بالا بردند. اما من چطور میتوانستم آن لحظات را روایت کنم و احساسم را بگویم؟! چطور می‌توانستم آن جایی را که حاج علی می‌خواند و قلبم می‌لرزید و چشمم مدام می‌بارید را روایت کنم؟! چطور می‌توانستم حالم را وقتی دختربچه‌های بشاگردی سلام فرمانده میخواندند و حرارت صدایشان میخورد توی صورتم را منتقل کنم؟! یک لحظه تابوت رفت روی دست دختر خانم‌های باحیا و محجبه بشاگردی و من حتی توان اینکه عکس بگیرم را هم نداشتم. چطور میتوانستم از حاج حسن بگویم که قبلا با او بحثم شده بود و حالا او بین جمعیت، آرام اشک می‌ریخت و من دوستش داشتم. سیدِ مومنی چشم‌هایش را بسته بود و بین جمعیتی که انگار فرزندانش بودند ایستاده بود را چطور باید می‌گفتم؟! شهید عند ربهم یرزقون بود و پای در باغِ دلِ ما گذاشته بود. لایُدرَکُ و لایُوصَف بود. حلوای تن‌تنانی بود... @talabenegasht
خمینی شهر، وارد خوابگاه پسرانه شهید سلیمانی شدیم. بچه‌ها وقت نماز گفتند که بعضی‌ها نماز جماعت شرکت نمی‌کنند. سید گفت: خب همگی بلندشیم و باهم صدایشان کنیم. بچه‌ها دور سید را گرفتند و راه افتادند توی راهرو و در اتاق‌ها را میزدند. چند دقیقه بعد بچه‌ها گوش تا گوش هم نشسته بودند و نمازخانه پر شده بود... راه دومی وجود ندارد. اراده خدا از مسیر اراده مردم عبور می‌کند. {لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ ... لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ} قیام کنندگان مردمند. اصل مردمند و راهکار هم... مردم انقلاب می‌کنند و مردم آن را حفظ می‌کنند. مردم سالارند. @talabenegasht
طلبه نگاشت
چند روزی است که از بشاگرد آمده‌ایم. اما از یک جایی نوشتن برایم سخت شد. زبانم بند آمد و قلمم خشکید.
تشییع شهدا_01.mp3
377K
چند روزی است که از بشاگرد آمده‌ایم. اما از یک جایی نوشتن برایم سخت شد. زبانم بند آمد و قلمم خشکید. آن‌جایی که ما میهمان خمینی شهری‌ها بودیم و شهید آوردند. مردم تابوت را روی شانه گرفتند و تا مقبره شهدای گمنامِ بالای کوه بالا بردند. اما من چطور میتوانستم آن لحظات را روایت کنم و احساسم را بگویم؟! چطور می‌توانستم آن جایی را که حاج علی می‌خواند و قلبم می‌لرزید و چشمم مدام می‌بارید را روایت کنم؟! چطور میتوانستم از حاج حسن بگویم که قبلا با او بحثم شده بود و حالا او بین جمعیت، آرام اشک می‌ریخت و من دوستش داشتم. سیدِ مومنی چشم‌هایش را بسته بود و بین جمعیتی که انگار فرزندانش بودند ایستاده بود را چطور باید می‌گفتم؟! شهید عند ربهم یرزقون بود و پای در باغِ دلِ ما گذاشته بود. لایُدرَکُ و لایُوصَف بود. حلوای تن‌تنانی بود... @talabenegasht
حاج عبدالله والی را آیندگان حتما بیشتر خواهند شناخت. مجاهد انقلابی که در تاریخ ایران خواهد درخشید... حاج عبدالله ۲۳ سال در بشاگرد مجاهدت کرد. اما بزرگترین دستاوردش یک الگوست. یک فرهنگ. الگوی پیشرفت جهادی و تقدم فرهنگ بر توسعه... بماند به یادگار... @talabenegasht
برایم تعریف می‌کرد. در یک منطقه خیلی محروم از بشاگرد، رویش را سمت آسمان کرد، به پهنای صورت اشک می‌ریخت و می‌گفت: خدایا تو شاهدی که من هرکاری از دستم برمی‌آمد برای این مردم انجام دادم. حاج عبدالله والی یک مجاهد بود. مجاهد از ریشه جهد است. یعنی کسی که همه وسعش را می‌آورد و تمام تلاشش را در راه خدا انجام می‌دهد. مجاهد تیرش هوایی نیست. مقابلی دارد و مقابلش دشمن است؛وخداوند مجاهدین را بر قاعدینِ از مومنین برتری بخشیده‌ است. @talabenegasht
نمی‌دانم! درست یا غلط رفیق و بچه‌محل همیشه برایم یک معنا داشته. انگار اینطور توی مغزم رفته باشد که رفیق‌هایم باید از بچه‌های محله‌مان باشند. به خاطر همین است که از دانشگاه و کلاس‌های حوزه رفیقی برایم نمانده. رفیق برایم همان است که نصفه شبی بچینیم و بزنیم به جاده و امام رئوف را زیارت کنیم و برگردیم. یا دور هم اکیپ شویم و برویم یک وَری و بساط جوجه براه کنیم. رفیق‌ دلش که می‌گیرد می‌آید در خانه‌ات و تا صبح دردو دل می‌کند. همانی که وقتی قرار است کمد خانه را جابه‌جا کنی ذهنت فقط سمت او می‌رود. انگار که برادرت باشد و می‌توانی رویش حساب کنی. * با بچه‌ محل‌ها دور هم جمع شدیم تا کاری بکنیم و چه جایی بهتر از پایگاه بسیج محل؟! @talabenegasht
ایام کرونا بود. تازه ازدواج کرده بودم. کلی بنایی کرده بودم و تازه دستم از گِل درآمده بود. چیزی به محرم نمانده بود. عید غدیر باید می‌رفتم شیراز و خانمم را می‌آوردم و کار کشیده بود به وقت‌های اضافه. علی برق کار است و قرار بود برق خانه را ردیف کند. کابل‌های کهنه را نو کند و لامپ‌ها را ردیف کند و خلاصه‌ همه کارهای برقی خانه مانده بود. این وسط شیشه‌بُر هم کار را زخمی کرده بود و هرکاری می‌کردم تمامش نمی‌کرد. سرتان را درد نیاورم. شب قبل از حرکت زنگ زدم به علی و حسابی از خجالتش درآمدم. علی رفاقتی آمده بود و انگار من طلب‌کار باشم ساکت گوش می‌داد. دادو بی‌دادم که تمام شد فقط گفت کلید خانه‌ات را برسان به اکبر، سوپری محل و خودت برو شیراز. خلاصه‌اش اینکه وقتی برگشتم علی خانه را نورانی و چشمم را روشن کرده بود. علی غیر از آن همه کار برق، زیر کابینت را هم لامپ کشی کرده بود. علی سراغ شیشه‌ها هم رفته بود و آن‌ها را هم خودش نصب کرده بود. علی برق کار است و کارش رساندن نور به خانه خلق الله. برای او کجا بهتر از فرماندهی پایگاه بسیج؟! حالا او می‌خواهد قلب بچه‌های محل را هم چراغانی کند. @talabenegasht
توی گوشی‌ ذخیره‌اش کردم خاله پسر. اندازه نمکدان بودیم که میزدیم توی سرو کله هم بزرگتر که شدیم اما انقدر هم را میزدیم تا سیاه و کبود شویم! هرچه گذشت بیشتر باهم رفیق شدیم و من ریشه‌اش را در همان کتک‌کاری‌ها میدانم. ریشش را بلند می‌کرد، پنج.یازده می‌پوشید، کلاه عماد مغنیه می‌گذاشت و می‌رفت دانشگاه. عشق می‌کردم. نمیدانم از کی اینطوری شد اما مرور که میکنم انگار به اردو راهیان می‌رسم. بعد هم خودش را رساند سوریه. چند روز پیش فیلمی از گلزار شهدا نبل و الزهرا فرستاده بود و برایم نوشته بود وقتی توی کوچه‌ و خیابان آنجا قدم می‌زدیم، از کودک‌های تازه زبان باز کرده تا پیرمرد و پیرزن‌های سوری با "قواک الله" و "الله معک" و "الله‌ یحفظکم" میهمانمان می‌کردند. می‌گفت با لبخند بچه‌های سوری بهشت را چشیدم. یک بار برایم تعریف می‌کرد که روز آخر عباس دانشگر را می‌بیند او بر‌می‌گردد ایران و فردایش عباس شهید می‌شود. حالا عباس برایش تنها یک داغ در سینه‌ است که سرد هم نمی‌شود. او دم عیدها و شب‌های قدر برایم پیامک می‌زند «شهید علمدار: برای بهترین دوستان خود آرزوی شهادت کنید.» @talabenegasht
خیلی جدی‌اش نمی‌گرفتیم. سنش هم پایین بود. انگار که به ما نمی‌خورد و این حرف‌ها. یک چیزهایی در ذهنم است از اینکه می‌خواست پاسدار شود یا طلبه یا چی و آمده بود مشورت کند. بعدها فهمیدم توی یک مجموعه انقلابی کار تدوین می‌کند و شده گادآف پریمیر و افترافکت و این چیزها. خیلی از او خبر نداشتم؛ تا اینکه انتخابات شد و عکس‌های او وایرال شد. حقیقتا جا خوردم. سید جوان رعنایی شده بود که با لباس دامادی دست دختر خانم باحیا را با لباس عروس گرفته بود و رفته بود مسجد محل پای صندوق رای. توی ایامی که حتی خیلی از ماها هم به لکنت افتاده بودیم، او اعتقادش را فریاد زد. اعتقادش به اینکه سوپرمنی وجود ندارد و باید خودمان سرنوشتمان را بسازیم. اعتقادش به هویت جمعی‌مان. به اینکه ما قومی نیستیم که به موسی بگوییم "ما همینجا می‌نشینیم، تو و خدایت برو و همه چیز را درست کن". علی دیگر توی چشمم بزرگ شد. در مقابلش احساس خشوع می‌کنم. به شجاعتش غبطه می‌خورم و از اینکه او هم توی جلسات پایگاه شرکت می‌کند احساس خوبی دارم. حالا همه رویش حساب می‌کنند. @talabenegasht
علی صمیمی‌ترین دوست من است. همان یار غار و رفیق گرمابه و گلستان. همان که مثل برادرم است و رویش حساب می‌کنم. علی خیر است و خیرخواه همه. همیشه به او غبطه خورده‌ام و وقتی که طولانی نمی‌بینمش دلم تنگ می‌شود. رفاقتمان از پشت کنکور و کتابخانه مسجد قدس شروع شد. من وارد دانشگاه شدم و علی پزشکی قبول شد اما به قصد دندانپزشکی دست رد به سینه پزشکی زد و نشست پشت کنکور. اما بعد از آن درگیر ابتلاء سختی شد و چند سال از درس و دانشگاه دور افتاد. خدا اما برایش نقشه دیگری کشیده بود. همیشه به بچه‌ها می‌گویم ما همگی دوست داشتیم که راهی سوریه شویم اما علی کفش آهنی پوشید و آنقدر رفت تا راه را پیدا کرد. بعدها به خودم گفت که سوریه را باید از عقیله بنی هاشم گرفت. علی آنجا جانباز شد و وقتی برگشت پخته و مرد شده بود. انگار که تکیه گاه جمع‌مان شده باشد. رفاقت من و علی مثل همه رفاقت‌ها تاثیر متقابلی روی هردوی ما گذاشته. تاثیر علی روی من احساس همزمان شوق و حسرت است به شهادت. نگاهش که میکنم این دو احساس در من زنده می‌شود. حالا برای علی دندانپزشکی و همه آن اهداف و موفقیت‌ها، مسخره بازی‌ است. علی با معرفت‌تر شده و بالاتر را نگاه می‌کند. او به هر چیز که میخواهد می‌رسد. او عاشق شهادت است... @talabenegasht