*|در شبِ وصل،
نمایان شدن صبح فراق
دلخراش است،
چو در زلفِ سیه، مویِ سفید|*
طغرای مشهدی
همه چیز را فروختم
جز آن صندلی
که جای تو بود ٬
پیش خود گفتم :
شاید آن روز که برگشتی ٬
خسته باشی ....
مسافران سوار شدند
و ناخدا بادبانها را كشيد
دريا اما
صبح، زودتر بيدار شده بود
و پيش از آنها رفته بود...