همه چیز را فروختم
جز آن صندلی
که جای تو بود ٬
پیش خود گفتم :
شاید آن روز که برگشتی ٬
خسته باشی ....
مسافران سوار شدند
و ناخدا بادبانها را كشيد
دريا اما
صبح، زودتر بيدار شده بود
و پيش از آنها رفته بود...
♡¡شاعری که نشانی ات
را نداشت
شعرهایش را
به پیراهن باد
سنجاق کرده است
کاش امشب
پنجره ی اتاقت
باز مانده باشد!♡