خوش بوتر از گل ها: جون بن خوی
امام حسین (علیه السلام) در کناره میدان نبرد ایستاده بود. جون بن خوی، غلام حضرت جلو رفت و گفت: « مولای من، اذن میدان می دهی؟» امام مهربانانه فرمودند: «ای جون، خدا پاداش خیرت دهد! تو با آمدی، رنج سفر را پذیرفتی. در حق ما خاندان نیکی کردی؛ اما اکنون رخصت بازگشت می دهم. برگرد . اینجا زخم است و مرگ. مبادا آسیب ببینی!» جون در خود شکست. سر بر پای امام نهاد و ملتمسانه گفت :
« مولای من، عزیز پیامبر، در شادی ها و فراخی ها با شما بودم و اکنون در سختی ها تنهایتان بگذارم! هرگز، می دانم سیاهی پیر و بی نسبم. می دانم بوی تنم خوش نیست؛ اما بگذارید خون سیاه من با خون پاک شما در آمیزد.»
سید الشهدا (علیه السلام) لبخندی زدند و اجازه میدان فرمودند.
هنگامی که جون در نبرد با دشمن بر زمین افتاد. امام سر او را بر زانوی خود گذاشتند و فرمودند:
«خدایا رویش را سفید و بویش را دلاویز فرما و با نیکان محشورش گردان و میان او و آل محمد، آشنایی و همنشینی برقرار کن!»
ده روز بعد از عاشورا، بنی اسد در عبور دوباره از کنار مدفن شهیدان، بویی خوش و غریب حس می کردند. این رایحه خوش پیکر جون بود.
#محرم_الحرام
#معاونت_فرهنگسازی
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_س_دانشگاه_فرهنگیان_سمنان
@bdf_semnan
أفبالموت تخوفني؟
وهل يعدو بكم الخطب أن تقتلوني؟
سامضی و ما بالموت عار علی الفتی...
آیا مرا از مرگ میترسانید؟
آیا اگر مرا بکشید مرگ از شما میگذرد؟
من میروم و جوانمرد را مرگ ننگ نیست...
-اباعبدالله الحسین علیهالسلام-
#محرم_الحرام
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_س_دانشگاه_فرهنگیان_سمنان
@bdf_semnan
کاش لااقل به علی (ع) دشنام نمیدادند!💔...
#محرم_الحرام
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_س_دانشگاه_فرهنگیان_سمنان
@bdf_semnan
شب صحبت میکند تا مبادا خبیثی در بین طیب ها باشد،
و روز سخن میگوید تا مبادا طیبی در بین خبیث ها مانده باشد....
#امام_حسین_ما
#محرم_الحرام
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_س_دانشگاه_فرهنگیان_سمنان
#bdf_semnan
من احساسِ عشق را تجربه نکردهام،
اما گاهی حسرت آن دستی را میخورم
که حسین بر صورت حُرّ و جُون کشید...
-آیت الله صفایی حائری
#محرم_الحرام
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_س_دانشگاه_فرهنگیان_سمنان
@bdf_semnan
رسته از تردید: زهیر بن قین بجلی
روزی که از مکه بیرون آمد، سر همراهی امام حسین (علیه السلام) نداشت و می گفت :« من بر دین عثمانم و مرا با حسین و علی کاری نیست.» کاروان زهیر و کاروان سیدالشهدا (علیه السلام) هم زمان از مکه به سمت کوفه راه افتادند. زهیر در طول مسیر از رویارویی با اباعبدالله اِبا داشت. زهیر در منزل زَرود، خیمه افراشته بود که کاروان امام رسید. امام پرسیدند:« اینجا خیمه گاه کیست؟» گفتند: «زهیربن قین بجلی.» امام حسین (علیه السلام) فرمودند:
«سلام مرا به او برسانید و بگویید فرزند فاطمه به همراهی ات می خواند.»
همسر زهیر سفره انداخته بود که از پشت خیمه صدای پیک امام برخاست.: «سلام ای زهیر. مولایم حسین تو را دعوت کرده است.» دست زهیر لرزید. مانده بود که بر سر دو راهی یقین و تردید و رفتن و ماندن، کدام را برگزیند! همسرش نهیب زد:
« برخیز مرد! فرزند فاطمه تو را دعوت کرده است!»
زهیر برخاست و نزد امام رفت. مولا به اشتیاق کسی که مسافرش را پس از سالها هجران زیات می کند، از او استقبال کردند. حرفهایی رد و بدل شد و از خیمه امام که بیرون آمد، دیگر خبری از تردید در چهرۀ زهیر نبود. اینک او فرماندۀ جناح راست سپاه فرزند فاطمه (سلام الله علیها) بود.
#محرم_الحرام
#معاونت_فرهنگسازی
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_س_دانشگاه_فرهنگیان_سمنان
@bdf_semnan
ابراهیم کربلا: بشر بن عمرو
بشر بن عمرو از کوفه به امام حسین (علیه السلام) پیوست. روز تاسوعا پیکی از جانب کوفه به بشر خبر آورد که فرزندش عمرو در مرز ری به اسارت در آمده است و اگر اندیشناک و نگران سرنوشت اوست برای رهایی اش باید سریع چاره ای بجوید.
کشمکش غریبی بود بین انتخاب ماندن و رفتن، عاطفه و عقل و کربلا و ری! در این اندیشه بود که امام رافت و رحمت او را فراخواندند: «خدایت رحمت کند بشر! تو یاور و دوستدار مایی. تو فداکار و وفاداری؛ اما بیعت خویش را از تو برداشتم. برو و برای رهایی فرزندت چاره ای بیندیش.» انگار تعلقی به دنیا نداشت که گفت:
« مولای من، نه، هرگز نمی روم. درندگان بیایان زنده زنده قطعه قطعه ام کنند، اگر از تو جدا شوم! من بروم و در این غربت و تنهایی رهایت کنم؟ ! بروم و عزیز پیامبر را به گرگان درنده و خون خواران این دشت بسپارم؟!»
سید الشهدا (علیه السلام) او را ستوده و فرمودند: « اینک که نمی روی، این پارچه های برد یمانی را به پسرت محمد بسپار تا در آزادی برادرش هزینه کند.»
بشر همچون ابراهیم (علیه السلام) از پسرش گذشت و لقاء محبوب و شهادت در راه معشوق را برگزید.
#محرم_الحرام
#معاونت_فرهنگسازی
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_س_دانشگاه_فرهنگیان_سمنان
@bdf_semnan
عاشق پاکباخته؛ مسلم بن عوسجه
از احد تا حنین و از حنین تا جمل و صفین و نهروان، هزاران بار خورشید شمشیر او در مغرب قلبهای سیاه و سرهای تباه، فرو رفته بود. شبانگاه چهارم محرم به همراه همسر و فرزندش مخفیانه از کوفه به کربلای حسین پیوست. شب عاشورا سیدالشهدا (علیه السلام) به اصحاب فرمودند:
« هنگام نبرد و خون و شمشیر و پاره پاره بر خاک افتادن است. بیعتم را از شما برداشتم. بروید و فرصت شب را گریزگاه جان سازید.»
مسلم بن عوسجه از جای برخاست و گفت:
« هرگز! به خدا سوگند، از تو جدا نمی شوم و با دشمنانت می جنگم تا آنگاه که نیزه ام بشکند. اگر هیچ سلاحی نماند، با سنگ خواهم جنگید تا در رکابت جان بسپارم.»
روز عاشورا هنگامی که مسلم در نبرد با حرامیان به خون خود غلتیده بود، یار دیرینه اش حبیب سرش را به دامان گرفت و خواستۀ او را جویا شد. مسلم، این عاشق پاک باخته، به سختی با انگشت به امام حسین (علیه السلام) اشاره کرد و گفت: « ای حبیب، وصیت می کنم که تا پای جان یاور و حامی او باشی.»
#محرم_الحرام
#معاونت_فرهنگسازی
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_س_دانشگاه_فرهنگیان_سمنان
@bdf_semnan
همراه سفیر امام: عبدالرحمن بن عبدالله
عبدالرحمن بن عبدالله از اهالی کوفه بود. او به همراه نامه های اهل کوفه، در مکه به حضور امام حسین (علیه السلام) رسید. هنگامی که امام، مسلم بن عقیل را به عنوان سفیر خود به کوفه فرستادند؛ به اشارت حضرت، عبدالرحمن نیز به کوفه بازگشت تا یاور و بازوی مسلم بن عقیل باشد. مسلم که به شهادت رسید. عبدالرحمن شبانه از کوفه خارج شد و به ارودگاه سید الشهدا (علیه السلام) پیوست. روز عاشورا هنگامی که عبدالرحمن به میدان رفت، این گونه رجز می خواند:
« من فرزند عبدالله خاندان یَزَنم. باورمندِ دین حسین و حسنم. ضربه های کشندۀ یمنی بر فرقتان می زنم و با این جهاد به لطف خدای خویش امیدوارم.»
عبدالرحمن با قطعه قطعۀ بدن خویش، تصویر زیبای عشق و ایثار را بر خاک داغ کربلا ترسیم کرد.
#محرم_الحرام
#معاونت_فرهنگسازی
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_س_دانشگاه_فرهنگیان_سمنان
@bdf_semnan
May 11
May 11
May 11