هدایت شده از تنـــــفـس صبـــح
#بهوقتبندگے🕊
#علامهمجلسـے فرمودند :
#شبجمعہ مشغول مطالعه بودم،
به این دعا رسیدم:
🍃← بسم الله الرحمن الرحیم
اَلْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها
وَ مِنَ الآخِرَه اِلی بَقائِها, اَلْحَمْدُاللهِ عَلی کُلِّ نِعْمَه، اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه، وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ →🍃
بعد یڪ هفتہ مجدد خواستم آنرا بخوانم، ڪہ در حالت مڪاشفه از ملائکه ندایے شنیدم که، ما هنوز از نوشتن ثواب قرائتقبلے فارغنشدهایم ...
قصص العلماء، ص ۸
#بخوانیدونشردهیـد☺️✋
#توشهےآخرٺ
#اگه_فکر_میکنی_آدم_مهمی_هستی❓
🍃هر موقع که مغرور شدی به گورستان برو ، آنجا آدمهای زیادی خواهی یافت که هرکدام زمانی فکر میکردند دنیا بدون وجود آنها نمیچرخد
#تلنگـــر 💝☘
چرا؟🤔
وقتی که خطبه عقد میخونن😊
چند بار عاقد میخواد از عروس «بله» بگیره،
میگن:عروس رفته گل بچینه💐
چرا باید از همون آغاز زندگی و پیمان زناشویی دروغ گفته بشه؟😶
حالا هر چند مصلحتی و بر روی رسوم!😒
چرا این دروغ گفتن رو رسم و رسوم کنیم و به نسل های آینده منتقل کنیم؟
عـــ💍ــروس و دومــ👨🏻ـــاد که سر سفره عقد قرآن به دست نشستن📖
تو یکی از مکان هایی که خطبه عقد جاری میشد…
عاقد وقتی که می خواست از عروس «بله» بگیره…
👈گفتن: عروس خانم داره سوره نور میخونه😍
واقعا هم سوره نور رو داشتن عروس و دوماد میخوندن☺️
⚠️ چرا این روش رو الگو و نمونه قرار نمیدیم؟
⚠️ چه مانعی داره که موقع عقد به عروس خانم و آقا دوماد بگن قرآن بخونن که اگه عاقد خواست «بله» بگیره
بگن عروس خانم مشغول خواندن قرآن هست؟😉
💟 زمانی که خدا باهاش صحبت میکنه و بهش سفارش میکنه.
سوره کوثر = سوره حضرت زهرا(س)
سوره یاسین = قلب قرآن
آیة الکرسی = سید آیات قرآن
سوره الرحمن = عروس قرآن
یا بگن عروس داره برای سلامتی امام زمان(عج) صلوات میفرسته📿
تا همه صلوات بفرستند و فضا متبرک بشه به نام خاتم الانبیاء محمد مصطفی(ص)😌
اونایی که موافق هستن این پیام به بستگان و دوستانشون پیشنهاد بدن😊✌️
تا عادتهای بی فایده به عادتهای بافایده و قرانی عوض بشه.😉
زندگــ💞ـــی هاتون مهـــــدوے و اهل بیت پسند
کپی حلال با ذکر صلوات بر امام زمان عجل الله فرجه
#گمنام
#معجر
༻♥️⃟❀
تنـــــفـس صبـــح
دردناک اماواقعی😭😰😢 #هییی #تلنگر #شهدا @tanafosesobh
چیزی ندارم بگم فقط نگاه کنید 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
گویندچرااینهمهمشتاق
ولیاوسِپَهشیارندارد..؟!💔
#اݪلهمعجللولیڪالفرج..🌿
#استوری
#آوینا
@tanafosesobh
یه خبر خوب دارم 😍
قراره هر روز ۳ پارت رمان بر حسب واقعیت بزاریم ☺️
#رمان
#دمشقشهرعشق
رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود.
#آیهگرافی
یـاعِمـادَمَـݩلـاعِمـادَلَہُ🌿
اۍتڪیہگاهآنڪہتڪیہگاهندارد،،،
@tanafosesobh
تنـــــفـس صبـــح
یه خبر خوب دارم 😍 قراره هر روز ۳ پارت رمان بر حسب واقعیت بزاریم ☺️ #رمان #دمشقشهرعشق
موافقید
تو ناشناس بهمون بگید🙂
بلا سنجاق هست لینک ناشناس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجنون حسین را چه حراس از سخن خلق؟!
#دلگویه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دروغ هایی که توی مدرسه به ما گفتن 📛
#فکت
#حسخوبخودتمهمه🌸
•°🌱
مولاجان..!
دراینزمانهواقعا
جایتوخالیست(:💔!'
#یاصاحبالزمانادرکنی
#اللهمعجــللولیڪالفــــرج
@tanafosesobh
هدایت شده از دختری از تبار نظام
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_اول
💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد