#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۱۰
سلام
وقت بخیر🌺
خب قرار شده که در این مباحث ما به بررسی برخی ازنکات مهم تاریخ اسلام بپردازیم👌
✳️ فوائد و ضرورت های پرداختن به تاریخ اسلام موضوعیه که بر هیچ یک از ما پوشیده نیست و من نمیخوام در اینجور مباحث مقدماتی نگهت دارم ولی👈 مطالعه تاریخ اسلام فرقش با مطالعه بقیه معارف اسلامی اینه که
👇👇
♻️شما در مسیر سیر و سلوک اخلاقی یه آدم خوب ببینی با اینکه حرف خوب بشنوی این چقدر فرق میکنه
✨✨
❇️ آدم در سلوک اخلاقی و معنوی وقتی که با یک اسوه برخورد کنه با یک انسان الگو ،خوب فوق العاده خوب برخورد کنه چقدر عمیق تر تحت تاثیر قرار میگیره
🔹🔹🔹
👌 تاثیری که هیچوقت اون تاثیر رو نمیشه برای مفاهیم نظری توصیه هایی که در کلمات صرفا تجلی پیدا کردن قابل تصور باشه
🍃🌸🍃🌸🍃
❇️ شاید این جمله حضرت آیت الله بهجت رو شنیده باشی که میفرمودن👈 بهترین درس اخلاق اینه که زندگی عرفا و خوبان رو مطالعه کنیم
📚
👈خب این یک نمونه ست از اینکه تجسم یافته اعمال خوب در یک انسان ، تجسم یافته همه توصیه ها در عمل یک انسان والا
💫✅
👌تاثیرش رو انسان خیلی بیشتره از اینکه هی بخوان با دلایلی انسان رو متقاعد بکنن به یک رفتار خوب و یا توصیف بکنن زیبایی ها رو،خوبی ها رو و یا بخوان با زیباترین نحو توصیه کنن و این وعده ها و وعیدهای الهی رو بکار بگیرن تا ما انگیزه مند بشیم که رفتار خوبی داشته باشیم
💠✨
🍃دیدن یک انسان خوب یک جا همه این کارا رو برای آدم میکنه
👌البته برای دل های سالم و آماده
که الحمدلله شما به خوبی از این نوع دل ها برخوردار هستی😁
تاریخ اسلام همین طوره شما اسلام رو👈 عقایدش رو مطالعه کن ✅
احکامش رو مطالعه کن✅
اخلاقش رو مطالعه کن✅
☣ در کنار همه این ها بیا تاریخ اسلام رو مطالعه کن ببین چه تاثیر شگرفی تاریخ اسلام هم در درک بهتر هم در علاقمند تر شدن هم در عقیده مند تر شدن و هم در انگیزه عمل انسان باقی میگذاره☺️
🌀🌀
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #دوم
غرور یا عزت نفس
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن
مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...
غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
.
.
ادامه دارد.....
🌷نويسنده:سيد طاها ايماني🌷
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
@tanha_masiri_ha
تنها مسیری ها👣
سلام علیکم
میلاد باسعادت امام هادی(ع)به تمام شما بزرگوار تبریک عرض میکنم.🌹🌺
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سوم
پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني 🌷
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
@tanha_masiri_ha
تنها مسیری ها👣
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #چهارم
حسادت
دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ...
الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ...
دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ...
- خیالم از تو راحته ...
و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ...
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ...
سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ...
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ...
فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ...
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران...
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ...
بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ...
من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ...
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ...
سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...
من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
@tanha_masiri_ha
تنها مسیری ها👣
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۱۱
سلام
حالت چطوره؟ 😊
امیدوارم عالی باشی و زندگیت پر از نور خدا باشه🌺
اندر ارزش های مطالعه تاریخ اسلام و فوایدش باید بگم که
↘️
🔶 هم انسان برخی از مفاهیم نظری رو تازه میفهمه
🔶 هم بعضی از مفاهیم در واقع اون توصیه های دینی رو مقداری ارزشش رو درک میکنه
🔶و هم علاقمند میشه به خوبیها
🔶هم نفرت پیدا میکنه از بدی ها
🔶و هم انگیزه پیدا میکنه عمل انجام بده، بلند شه حرکت کنه تو این مسیر
🌟 خیلی تاریخ اسلام ارزشمنده
میفرماید
👇👇
❇️ ما دو امانت رو بین شما باقی میگذاریم قرآن و عترت
✳️رسول گرامی اسلام فرمودند که من دو امانت رو بین شما باقی میگذارم که این دوتا از هم جدا نمیشه قرآن بخشیش تاریخه شما میتونی به وضوح در آیات قرآن اینو ببینی
عترت هم یقینا بخشی ش تاریخه
🔹🔹🔹
☣ تاریخ حیات ائمه هدی تاریخ حیات خود پیامبر گرامی اسلام اون همه توصیه به تاسی به پیامبر اون همه توصیه به اطاعت از پیامبر مگه میشه تاریخ رو از قرآن و عترت جدا کرد😒❤️
(اینارو گفتم تا یکم ارزش بحثهامون یاد اوری شه و هم تأکید کرده باشم)🙈😁
خب ما تا اینجا بحثمون بر روی این بود که خیلیا در مورد وضعیت دوران جاهلیت مبالغه میکنن و به اینجا رسیدیم که
☣ در جاهلیت دوران قبل از اسلام برخی از خوبی های برجسته وجود داشته که خود اون خوبی ها زمینه پذیرش و پیدایی دین مبین اسلامه✔️
👌خب این از بخش اول بحثمون بود که قبلا بهش پرداختیم☺️
❇️بخش دوم بحث اینه که در مورد بدی هاشونم نباید مبالغه کرد بعضی از گروه هاشون بودن که دختر زنده به گور میکردن بله ولی
👇👇👇
⚛ بعضیاشونم بودن که اگه در یه جنگی یا در مشاجرات اجتماعی یه کسی یه خانمی رو میزد تا نسل در نسل اونو تقبیح میکردن👈 برو تو همونی هستی که جدت دست رو زنا بلند میکرد
✅این سخن امیرالمؤمنین علی علیه السلامه ، اینجور نبوده که نسبت به زن کلا یک جنایتکار تمام عیار باشن
🔹🔹🔹
❇️خیلی حساب کتابا داشتن
در شهوات شما نگاه بکنی میبینی ازدواج با محارم رو اونا عرب جاهلی حرام میدونسته👌
خیلی جالبه مگه نه؟ 😊
انشالله روزهای بعد بیشتو راجع بهش صحبت میکنیم☺️🌺
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجم
اولین پله های تنهایی
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #ششم
نمك زخم
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ...
- فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...
چند دقیقه بهم نگاه کرد ...
- هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...
برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...
- دیگه تاخیر نکنی ها ...
- چشم آقا ...
و دویدم سمت راه پله ها ...
اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...
مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من...
وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...
- تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...
نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده ...
اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- سلام بابا ... خسته نباشی ...
جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ...
- کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...
- خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ...
.
...ادامه دارد
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
✅ یه برنامه ای هست به نام 7030 کارش خیلی جالبه
همونطور که میدونید هر کی بخواد مثلا 10 هزار تومن شارژ بخره حدود 9200 تومن شارژ براش میاد
و 800 تومنش میره برای اون نرم افزار و شرکت.
🎉 حالا این نرم افزار میاد و از اون 800 تومن 70 درصدش رو به خودتون بر میگردونه.👌
اینطوری طبیعتا یه صرفه جویی در مصرف شارژ میشه.
بسته های اینترنت هم با قیمت خیییلی بهتر میتونید بخرید
این نرم افزار رو رنصب و استفاده کنید.
🔷 فقط اولش به #شناسه معرف میاد که میتونید شناسه بنده رو بزنید:
Tanhamasir
7030.apk
3.42M
✅ برنامه ۷۰۳۰ برای افزایش میزان شارژ و کاهش مالیات و هزینه های اضافی شماست.
۷۰ درصد مالیات شارژتون رو خودتون بردارید😊
برای همه دوستانتون بفرستید✌️🏻
@IslamLifeStyles
تنها مسیری ها...👣
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۱۱ سلام حالت چطوره؟ 😊 امیدوارم عالی باشی و زندگیت پر از نور خدا باشه🌺
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۱۲
سلام
حال، احوال؟ 😁
خوبی دیگه انشالله
خب خداروشکر🌺
برسیم به ادامه مطالب دیروز
🙏
👈میفرمود که اگر در جاهلیت مردی زنی را با سنگ یا چماق میزد او و فرزندانش رو به این عمل سرزنش میکردن
میگفتن برو تو بابات دست رو زن بلند کرده😒😏
یا در یک روایت دیگه که بخشیش رو برات بیان می کنم
👇👇
✴️ پرسیدن که مجوس که حالا در این سرزمین ما خیلیا اینجوری بودن بعضیا لااقل اینجوری بودن اونا به دین خدا نزدیک تر بودن یا همین عربی که پیامبر گرامی اسلام در اونجا مبعوث شد⁉️‼️
❇️ حضرت فرمودن که در مورد مجوس بدی هایی گفتن اول بعد از اینکه اون بدی ها رو فرمودن ،فرمودن که اما عرب همیشه به دین حنیف نزدیک تر از بقیه بوده
✨✨
✳️ بعد نمونه هایی رو برشمردن از احکام دینی که از انبیای گذشته بینشون باقی مونده بوده و رعایت میکردن👍
امام صادق علیه السلام صریحا میفرمودن👈 این عرب جاهلی نزدیک تر بوده
★ العرب فی الجاهلیه کانت اقرب الی الدین الحنیفیه من المجوس👉
❇️بعد اون ها با انبیاء چجور برخورد میکردن اما این عرب جاهلی حضرت موسی و حضرت عیسی رو قبول داشته اعتراف میکرده به 👈حقانیت اون ها
🔹🔹🔹
✳️ باز کلام دیگری در مورد این مسائل از امام صادق علیه السلام هست که مفصلا میفرماید
👇👇👇
✅ ان العرب لن یزالوا علی شی من الحنیفیه
همیشه عرب از اون دین حنیف یه چیزیو با خودش داشته
👌 ما نمیخوایم از عرب تقدیر کنیما،حالا بالاخره هرکه بامش بیش برفش بیشتر مسئولیتشون هم بالاتر میره کسانی هم که کفر ورزیدن بیشتر مجازات میشن نسبت به جاهای دیگه
🔸🔹🔸🔹
👌ولی پیامبر گرامی اسلام تو یه بر بیابونی مبعوث نشدن که بعد این بعثتشون دیگه ارزش آنچنانی نداشته باشه تو وسط یه جایی که محل ادیان الهی است.
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتم
شروع ماجرا
سینه سپر کردم و گفتم ...
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ...
تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...
- اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...
- حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ...
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ...
- پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور...
صورتش رو چرخوند سمت من ...
- تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ...
و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ...
- اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید...
اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتم
سوز درد
فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...
- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...
- هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ...
- وایسا صبحانه بخور و برو ...
- نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه...
کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ... گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ...
بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ...
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ...
اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
سلام،خداقوت
#اعمال_روز _غدیر چند چیز است:
💎روزه كه كفّاره شصت سال گناه است و در روایتی دیگر آمده كه برابر است با روزه تمام عمر و معادل است با صد حجّ و صد عمره.
💎انجام غسل .
💎زیارت حضرت علی (علیه السلام) و سزاوار است كه انسان هر كجا باشد سعى كند خود را به قبر مطهر آن حضرت برساند. براى امام در این روز، #سه_زیارت_مخصوصه نقل شده كه یكى از آنها زیارت معروفه به "اَمینُ الله" است كه از نزدیك و دور خوانده مىشود و آن از زیارات جامعه مطلقه است.
💎اقامه دو ركعت نماز به مانند نماز صبح. و پس از نماز به سجده رود و صد مرتبه شكر خدا كند سپس سر از سجده بردارد و دعای زیر خوانده شود:
🌳ادامه مطلب👇👇👇🌳