#لطیفه_موضوعی😂
معمولا 99درصد آدمای امروزی، وقتی میرن یه جا سعی نمیکنن در محل لذت ببرن.
بلکه سعی میکنن عکس و فیلم بگیرن و بعدها ببینن و حسرت بخورن😂
#تفریح #خودنمایی #فضای_مجازی #حسرت
👇👇👇
@saritanhamasir
——————————
به دوستان ارزشی خود بپیوندید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بچه رو میسپاری به باباش😂
☺️ @saritanhamasir 😊
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔹🌺🔸🌹 #دختر_شینا 10 🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم
🔷🔶🌷🔹
#دختر_شینا 11
💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش.😌❤️
🌺 من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطراتِ گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدنِ من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، 💕
امّا یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
🔷 راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.😊
🌷 ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیالِ آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»🎊🎉
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم....
💍 در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشتِ محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کارِ خیرِ جوان ها می روند.
🗓دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبحِ زود آماده شدیم برای جاری کردنِ خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکزِ بخش بود.
🔸صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراهِ پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخِ گوشم برایم دعا خواند.
من تَرکِ موتورِ پدرم نشستم و صمد هم تَرکِ موتورِ پدرش.
دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحبِ محضرخانه پیرمردِ خوش رویی بود.
شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هَچَل نینداز.»😊
🔵 ما به این شوخی خندیدیم؛ امّا وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدونِ عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اوّل ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوارِ موتورها شدیم و برگشتیم قایش.
❇️ همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم.
🚌 موتورها را گذاشتیم خانه. سوارِ مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.عصر بود که رسیدیم.
پدرِ صمد گفت: «بهتر است اوّل برویم عکس بگیریم.» 📸
🌳 همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود.
⛲️ وسطِ میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسطِ این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود.
عکاسِ دوره گردی توی میدان عکس می گرفت.
🔸 پدرِ صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد.
🔷 عکاس به من اشاره کرد تا روی پیتِ هفده کیلویی روغنی، که کنارِ شمشادها بود، بنشینم.
عکاس رفت پشتِ دوربینِ پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.»
من نشستم و صاف و بی حرکت به دستِ عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیرِ پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.»
کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدرِ صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»⁉️😕
🔸پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دخترِ من که این شکلی نیست.»
➖ عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛
🌺🌷 امّا پدرِ صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروسِ من، هیچ عیبی ندارد.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرفِ خانه دوستِ پدرِ صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
🌹 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_های_آموزشی
#کارگاه_انسان_سازی
#عاشقانه_خاص
😉👈خوبِ آدم ها!
⚜صالحه کشاورز معتمدی⚜
🆔 @saritanhamasir 🌐📚
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدرمهربانم، سلام ...
#دعايم_كنيد_مولاي_غريبم
@saritanhamasir
همه سختی ها یه پایانی داره...
همه ی غم ها...
همه ی دردا...
و شما آغاز انتهای جهان خسته ی مایی!
آغازی تازه، سفید، شاد
و پر از عشقی که
انتهایی نداره...
#آقا_بیاييد_و_غصه_مارا_تمام_کنيد
اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#چله_دعای_عهد روز دهم ✍ #نکات_دعای_عهد 10 عهدی ماندگار...💕 📜عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَيْعَةً لَهُ
✍ #نکات_دعای_عهد 11
علاقه افتخارآمیز...💕
📖می خونیم؛ ...لَهُ فِی عُنُقِی لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا
⚛ یعنی این عهد و پیمان به گردن من است و هرگز از اين عهد و بيعت برنگردم و تا ابد بر آن ثابت قدم باشم!
⚜کنایه از این هست که من این علاقه رو به عنوان مدال افتخار به گردن خودم آویزون می کنم
🔰 تا همه ببینن من چقددددر آقامو دوست دارم...چون ممکنه کسی علاقه داشته باشه ولی افتخار نکنه!
💠مولایمن ! با افتخار با شما پیمان می بندم و تا پای جانبا شما هستم...
🌷 @saritanhamasir
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
┄┅─✵💝✵─┅┄
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 1⃣1⃣ #درس_یازدهم 🔵 گفتیم که انسان باید تمرین کنه تا کم کم به قدرت تمرکز برسه
#کنترل_ذهن برای #تقرب 2⃣1⃣
#درس_دوازدهم
✔️ گفتیم که انسان باید تلاش کنه تا به #قدرت برسه.
اونم نه قدرت کم... بلکه قدرت زیاد....
و وقتی قدرتمند شد بره در خونه خدا اظهار ضعف کنه... چقدر این بنده قشنگ میشه...
خداوند جلوی فرشته ها به بنده خودش مباهات میکنه💕❤️
🌺 بذارید امروز از یه نفر مثال بزنم
از اول تا آخر درس میخوام همینطور بخونی و بگی جااااانم... جانم...💕😍
🔹 از علیبن ابی طالب امیرالمؤمنین علیه السلام پرسیدند:
شما چطور دشمنانت رو به سهولت به خاک و خون میکشیدی؟ آخه گاهی اسلحه ی از تو بزرگتر داشتند، قَدشون از تو بزرگتر بود، بازوشون از تو قویتر بود، اما به هر دشمنی میرسیدی اون رو به خاک میکشیدی؟ تو چه میکردی یا علی؛ روش تو چطور بود؟
❤️ آقا میفرمود: من اوّل با اُبهت خودم اون ها رو میزدم، همچین که جا میخورد با شمشیرم بهشون ضربه میزدم...
با #ابهت خودش...
حتی از آقا پرسیدند: درِ خیبر که حالا دیگه دشمن نبود، دَر بود، اون دَر روچهجوری بلند کردی؟ صدنفر نمیتونن بلندش کنن، با قدرت جسمی خودت؟🙄😳
🌹 فرمود: خیر با "قدرت روحی خودم"، جسم نمیکِشید اون در رو....
✅ اون وقت این علی (ع) یه یتیم میدید یه گوشهای، زانوهاش سست می شد و مینشست.
قدرت روحی داشته باش بعد برو درِ خانهی خدا....
⭕️ کسی که آدم ضعیف و بیچاره ای باشه و بره در خونه خدا
🔹 خدا میگه این دیگه کیه؟!
فرشته ها میگن: هیچی، این اومده سجده کرده درِ خونهی تو!
خدا میفرماید: این که همهجا سجده میکنه!
حالا خدا، دیگه روحیهاش اینه، کُلاً همهجا سجده میکنه!🙄
⭕️ بابا مگه بهش یاد ندادند که «لا اِلهَ» اوّل بگو بعد بگو «اِلّاالله»...
✅ اوّل یه نَهای به دیگران بگو؛ اما این کُلاً قدرت نَه گفتن نداره!!!
🔵 تا آدم به خواهش های هوای نفسش "نه" نگه خب قوی نمیشه دیگه!
این آدم سجده هم که بکنه، سجده های مشرکانه هست!
- عه! حاج آقا خب این که به خدا تواضع میکنه!😁
عزیزم این به همه تواضع میکنه! توی ادارش هم از سر ترس و ضعفشه که به رئیسش تواضع میکنه نه از سر تقواش!😒
نَه این خوشش نمیاد خدا.
👌 خداوند میفرماید: قوی باش... جایی قد خم نکن... فقط جلوی خودم...
🌷 من نه بیقَدرم که عالم در سجود
از برای من به خاک افتاده بود
🌷 هان ببین افتادهام از پا بَرَت
سودهام سر تا قَدم را بَر دَرت
🌷 خواستی صورت به خاکم بنگری
بهر مویت در هلاکم بنگری....