سلام عصرتون بخیر
اومدم گپ بزنیم ☺️
عزیزانم!
اگه از شروع دوباره میترسید
اگه فکر میکنید نمیتونید مجدد خود وجودیتون رو بسازید
اگه هدفی دارید و مدام ترس هاتون مانع اقدام میشن ...
بدونید که :
تغییر ترسناکه ...
اما
جایی که ترس نیست ، قدرت هم نیست!!!
اگه یاد بگیریم که بی آنکه بگذاریم ترس هامون ما رو متوقف کنه ؛
ترسِ خودمون رو احساس کنیم ؛
ترس ، با ما متحد میشه و همچون نشانه ای به ما اشاره میده میگه :
+ چیزی که با اون مواجه شدی میتونه متحولت کنه ...
خوبه بدونید که :
اکثر اوقات ، نیروی ما در امور راحت و مثبت و آشنا نیست!!
بلکه قدرت در ترس و گاهی مقاومت در برابر تغییر هست ...
ترس هاتون رو دوست داشته باشید ؛
از اونها برای تغییر خودتون استفاده کنید ...
کافیه شروع کنی😍👌
#تلنگر
#محرک_انگیزشی
صالحه کشاورز معتمدی
💫 @saritanhamasir 💫
نظر موافقتون با من موافقه😉
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت 46 خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت 47
در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان.
یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید:
«شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!»
ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: «نه.»
مرد پرسید: «پس اهل کجا هستید؟!»
صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم.
با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم.
به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.
مرد یک ریز می پرسید: «خانه تان کجاست؟!
شوهرتان چه کاره است؟!
اهل کدام روستایید؟!»
من که وضع را این طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم.
یکی از زن ها گفت:
«آقا شما که این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم.
حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی کند.»
مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت.
وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت:
«خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم.
الکی به او گفتم حاج آقامان خانه است.
اتفاقاً هیچ کس خانه مان نیست.»
یکی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت.
از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی را که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد.»
با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد.
بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود.
می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.
مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند.
من هم در حیاط را سه قفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در.
آن شب صمد خیلی زود آمد.
آن وضع را که دید، پرسید: «این کارها چیه؟!»
ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت:
«شما زن ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی.»
بعد از شام، صمد لباسش را پوشید.
پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «می روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم.»
گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: «می شود نروی؟»
با خونسردی گفت: «نه.»
گفتم: «می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه کار کنم؟!»
صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛
ادامه دارد...✒️
💞 @saritanhamasir 💞