📜 اینکه نقل شده بوی بد دهان روزه دار نزد خدا محبوب هست ؛
🌹◀️ در واقع نشون دهنده همون "مهربانی و دلسوزی خاص خداست" .
✨ لخُلوفُ فَمِ الصائِمِ اَطیَبُ عِندی مِن ریحِ المِسک ✨
📚 من لا یَحضره الفَقیه، ج ۲، ص ۷۶
❇️ وقتی خداوند مهربان میفرماید بوی بد دهان روزه دار برای من چقدر با ارزشه
این یعنی"اشکِ خدا برای بنده هاش"....
💕💕
🌻 وقتی نگاه مهربانِ خدا رو در روزه داریت ببینی
دیگه آرزو میکنی که هر سال ماه رمضان در تابستان باشه
🔹و با روزه گرفتن توی گرما عشق میکنی....
💖☀️✅
🔰 اینکه خداوند متعال فرموده
{ما انسان رو در سختی آفریدیم}
🔸شما باید از خدا بپرسی کدوم سختی خداجون؟!😊
🔸خدایا این رنج زیادی که در موردش سخن گفته ای کجاست ؟!
ما که غیر از خوبی و لطف از شما نمیبینیم....😌
✔️ البته عزیزم وقتی این حرف رو میتونی بزنی که قصه " رنج " کاملاً برات جا افتاده باشه....
✅◻️➖🌺🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اقدامات مهم دولت سیزدهم
🔹از کاهش تورم و بیکاری تا رشد صادرات
🔹@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عبدالملکی: افزایش قیمت دلار یک التهاب موقتی است و به اصلاح یارانهها مربوط نیست
🔹وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی: این حرف که افزایش قیمت چهار قلم کالای ذکر شده روی افزایش قیمت دیگر کالاها هم تاثیر میگذارد درست است ولی بسیار محدود خواهد بود.
🔹مجموع این افزایش قیمتها، از افزایش درآمدی که به واسطه اضافه شدن یارانهها برای خانوادهها ایجاد میشود کمتر خواهد بود.
@saritanhamasir
#لطیفه_موضوعی😂
معمولا 99درصد آدمای امروزی، وقتی میرن یه جا سعی نمیکنن در محل لذت ببرن.
بلکه سعی میکنن عکس و فیلم بگیرن و بعدها ببینن و حسرت بخورن😂
#تفریح #خودنمایی #فضای_مجازی #حسرت
👇👇👇
@saritanhamasir
——————————
به دوستان ارزشی خود بپیوندید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بچه رو میسپاری به باباش😂
☺️ @saritanhamasir 😊
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔹🌺🔸🌹 #دختر_شینا 10 🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم
🔷🔶🌷🔹
#دختر_شینا 11
💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش.😌❤️
🌺 من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطراتِ گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدنِ من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، 💕
امّا یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
🔷 راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.😊
🌷 ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیالِ آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»🎊🎉
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم....
💍 در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشتِ محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کارِ خیرِ جوان ها می روند.
🗓دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبحِ زود آماده شدیم برای جاری کردنِ خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکزِ بخش بود.
🔸صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراهِ پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخِ گوشم برایم دعا خواند.
من تَرکِ موتورِ پدرم نشستم و صمد هم تَرکِ موتورِ پدرش.
دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحبِ محضرخانه پیرمردِ خوش رویی بود.
شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هَچَل نینداز.»😊
🔵 ما به این شوخی خندیدیم؛ امّا وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدونِ عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اوّل ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوارِ موتورها شدیم و برگشتیم قایش.
❇️ همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم.
🚌 موتورها را گذاشتیم خانه. سوارِ مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.عصر بود که رسیدیم.
پدرِ صمد گفت: «بهتر است اوّل برویم عکس بگیریم.» 📸
🌳 همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود.
⛲️ وسطِ میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسطِ این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود.
عکاسِ دوره گردی توی میدان عکس می گرفت.
🔸 پدرِ صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد.
🔷 عکاس به من اشاره کرد تا روی پیتِ هفده کیلویی روغنی، که کنارِ شمشادها بود، بنشینم.
عکاس رفت پشتِ دوربینِ پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.»
من نشستم و صاف و بی حرکت به دستِ عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیرِ پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.»
کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدرِ صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»⁉️😕
🔸پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دخترِ من که این شکلی نیست.»
➖ عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛
🌺🌷 امّا پدرِ صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروسِ من، هیچ عیبی ندارد.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرفِ خانه دوستِ پدرِ صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
🌹 @saritanhamasir