تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_یکم +نکن امیر ..
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_بیست_و_دوم
آرام شدم...
آرامم کردند...
قلبم در دستان مهمترین مردان عالم بود.
عشق به امام زمان دلتنگیهای مرا برای مرتضی بهروز کمتر و دلگرمی به زندگیم را روزبهروز افزون می کرد.
سال ۱۳۷۳ برای بار دوم باردار شدم اما تفاوت این بارداری با دفعه اول احوالات من و امیر بود .
هر دو چله گرفتیم ، امیر نماز اول وقت و من هر آنچه که در کتابها خوانده بودم.
معصومه خانوم و عمه فاطمه همهجوره هوایم را داشتند.
بارداریام با مراقبتهای امیر بهآرامی گذشت.
در دوران حاملگی به پابوسی امام رضا علیه السلام رفتیم و آنجا فرزندم را نذر صاحبالزمان (عج) کردم.
در تمام بارداری حس میکردم یکی از یاران حضرت و شهدا را حمل میکنم ، گفتوگوی من با پسرم همه حول محور امام زمان بود.
دورادور و در بین صحبتهای معصومه خانم و عمه فاطمه شنیدم که مرتضی برای تفحص شهدا به مناطق جنوب میرود و همزمان در دانشگاه هم رشته حقوق تحصیل میکند.
نام مرتضی هنوز هم مرا منقلب میکرد اما اصلا به شدت قبل نبود در آن زمان زندگی بدون مرتضی برایم مقدور شده بود .
ماه هفتم بارداریام بود که امیر برای یک کار تجاری عازم ژاپن شد قرار بود بعد از یک ماه بازگردد.
در نبود امیر پدربزرگم به رحمت خدا رفت.
من پشت فرمان نشستم و با معصومه خانم و بچهها به روستا رفتیم.
با وضعیت بارداری رانندگی حسابی برایم سخت بود ، از اینکه در این یکی دو سال گذشته به پدربزرگ و مادربزرگم نرسیده بودم احساس شرمندگی میکردم و خود را موظف میدانستم که حتما برای تدفین و مراسم حاضر باشم.
شکمم مشخص بود هرجور هم که چادرم را میگرفتم باز بارداریام مشخص میشد.
زیر تابوت بود که دیدمش ...
مرد کاملی که در نبود پدرم همه زحمات خاندان را برعهده گرفته بود ، به همه خدمات میداد و بار همه را به دوش میکشید ، مراسم را هم مدیریت میکرد.
فقط یک نظر نگاهش کردم از امامزمان خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
در دو سه روزیکه مراسم طول کشید همه کار کرد که با من رودررو نشود من هم از او فراری بودم .
شب آخر تقریباً همه میهمانها رفته بودند مادربزرگم بیتابی میکرد و عمه فاطمه و معصومه خانم درحال راضی کردنش بودهاند که بعد از چهلم به کرج بیاید و تنها نماند.
از وقتی به روستا رسیده بودم کمردرد داشتم آن شب درد کمرم بیشتر شده بود .
مرتضی خان نبود عمو را برده بود منجیل برساند و خریدهای مادربزرگ را هم انجام دهد.
روسریام را سرم کردم و به حیاط رفتم.
عمه فاطمه با چشمان نگران نگاهم میکرد :
_خوبی دخترم ؟
+ بله عمه جان نگران نباشید یهکم قدم بزنم بهتر میشم...
درحال قدم زدن بودم که طناب را کشید و وارد شد ، بهسرعت روسریام را روی شکمم کشیدم سلام کردم با تعجب نگاهم کرد و خیلی مسلط جواب داد :
_سلام اینجا چیکار میکنید ؟!
میکنید...
اولینبار بود که مرا جمع میبست ...
+همینجوری اومدم هوا بخورم
_باشه پس... با اجازه...
بهسرعت رفت داخل.
دو ساعت راه رفتم اما دردم کم نشد
تازه درد پاهایم هم اضافهشد.
عمه چندباری به سراغم آمد معصومه خانم چای نبات درست کرد .
از زور خستگی رویهمان سکوی همیشگی نشستم و نگاهم را به آسمان پرستاره دوختم خدایا چرا امشب ؟؟؟!!!
چرا اینجا ؟؟!!!
نگران پسرم بودم .
اما گویا همهچیز دستبهدست هم داد تا زندگی من و پسرم به مرتضی گره بخورد.
نیمههای شب بود از درد دستهایم را گاز میگرفتم با اولین تکان عمه فاطمه مثل فنر از خواب پرید .
من اشک میریختم.
_ نگران نباش گلم الان میریم بیمارستان وسایلتو بردار تا مرتضی رو صدا کنم.
دیدم که مرتضی با سرعت ماشین را روشن کرد نگران مسیر بودم به عمه اشاره کردم و یک ملحفه بزرگ برداشت .
معصومه خانوم با اشک و نگرانی در خانه ماند و ما راهی شدیم .
صندلی عقب دستهایم را از درد فشار میدادم و با خجالت جلوی نالههایم را میگرفتم.
متوجه بودم که در آیینه تمام حواسش به ما بود حدودا یک ساعت راه تا منجیل داشتیم از نیمههای راه ناله هایم بیشتر شد .
عمه برایم ذکر میگفت ، به مرتضی گفت بلندبلند نادعلی بخواند .
با صدای نگرانش شروع کرد به خواندن نادعلی...
چه مرگم بود ...
در آن همه درد درد قلبم را باز حس میکردم...
خدایا من که خوب شده بودم ...
چرا آتش زیر خاکسترم با دیدنش شعله میکشید؟!
به بیمارستان که رسیدیم سریع رفت و هماهنگ کرد معاینه شدم دکتر تشخیص داد همین امشب باید سزارین شوم.
موقع بردن من به اتاق عمل پرستار رو کرد به مرتضی گفت:
#ادامه در پست بعدی 👇👇👇👇
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_دوم آرام شدم...
صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
پسرت عجله داره و میخواد زودتر بیاد و مامان بابای قشنگش رو ببینم ...
جایش نبود که کسی پاسخی به پرستار بدهد.
لحظه آخر عمه تسبیح به دست و مرتضی نگران بالای سرم بودند توانم را جمع کردم و به هر دو گفتم :
+ممنونم ... عمه جان ، مرتضی ممنونم ...
اگه شما نبودید ...
عمه حرفم رو قطع کرد:
_نگو گلم تو عزیز ما هستی برو دعای خانم فاطمه زهرا به همراهت ...
محمد هفتماهه دنیا آمد.
دو هفته باید داخل دستگاه میماند و من در بیمارستان .
تمام دو هفته هم هر روز عمه و معصومه خانم برایم غذا میآوردند ، میدانستم راننده آنها مرتضی است اما به دیدنم نیامد.
خانواده امیر هم دائم در رفتوآمد بودند و کم نگذاشتند.
موقع ترخیص پدر امیر به همه پرسنل بیمارستان هزار تومنی مژدگانی داد و با دستهگل بزرگ و دو قربانی به نیت سلامتی من و پسرم مرا به خانهام برد.
محمد بیست روزه بود که امیر از سفر برگشت خانه ما با بودن محمد پسر آرام و زیبایم گرمای شیرینی یافت...
پسری که هربار نگاهش میکردم در چشمان سبز زمردینش دو مرد در نظرم تجسم داشتند :
پدرم ... و ... مرتضی ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @saritanhamasir
002.mp3
2.87M
#ماجرای_شهادت_مادر 2
🔥 غمنامه آتش زدن درب خانه حضرت زهرا سلام الله علیه...🌷
استاد مهدی طائب
╔ ✨✨ ══ 💥 ೋ•══╗
@saritanhamasir
╚══•ೋ💥 ══ ✨✨ ╝
006.mp3
1.61M
🔶 رابطه صحیح زن و شوهر در خانواده
بخش ششم
🔺 پر کردن ظرف روان انسان ها مهم ترین عامل دوری اعضای خانواده از همدیگه
💥 دکتر حمید #حبشی
🔹@saritanhamasir
دو تا نکته
❇️ اول اینکه حتما دوستانتون رو به کانال دعوت کنید تا باهمدیگه بحث ها رو جلو ببریم. واقعا سعی کنید دلسوزانه همه رو بگید بیان تا باهمدیگه جلو بریم
🔸 دوم اینکه اگه کانال یا گروهی دارید فایل های صوتی دکتر حبشی رو براشون بذارید تا همه گوش بدن و استفاده کنند.
یه نفر هم توسط شما زندگیش خوب بشه از تمام آسمان و زمین برای شما با ارزش تر هست...🌹💥
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ذهنتون باهاتون چکار کرده؟
🔹خودت باید حال خودت رو خوب کنی...
🔸@saritanhamasir
خیلی قشنگه
مخصوصا دخترااااااااااا
لطفا بخووووووووونید
داداشم منو دید تو
خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..
خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..
نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم
گفت آبجی بشین
نشستم
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه
آخه غیرت الله
میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم
سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن..
اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی
از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم
گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم...
سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده
بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش...
سربند یا فاطمه الزهرا.س..
حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم... اشکم جاری میشه..
پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که....
..یا زهرا.س
مطمئناً شيطون نميذاره اين پستو کپي کني.
امروز می خواهیم تاآخرشب حداقل2میلیون نفر به امام حسين(ع) سلام بفرستند.
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کپی کردنش عشق میخاد ⚘ اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. میدونی اگه کپی کنین چند هزار تا صلوات فرستاد میشه
حتماببینید
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدم دست سردار زمین افتاد....
⭕️ میریم پرچم صهیونو میندازیم
یه حرم مدینه میسازیم...
که سردار هست...🌷
#حاج_قاسم
🌹@saritanhamasir