eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
11هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_دوم آرام شدم...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 + برام خیلی سختمه... اما چون امر کردید می‌گم براتون ... اولین جمله قطعا براتون شوکه کنندس اما تا این مطرح نشه نمی‌تونم به بقیه ماجرا بپردازم... عمه با تمام وجودش چشم و گوش بود... + عمه جان ! پدرم... چند شب پیش‌از فوتش ... من... و .... مرتضی... رو به‌هم محرم کرد... عمه آهی کشید و دست‌هایش را روی صورتش گذاشت ... نگرانش شدم... + می‌خواهید بقیه‌اش بمونه بعد؟!! _ نه گلم بگو ... بگو ... بدونم چه بلایی سر تو مرتضی اومده... + از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که من و مرتضی با همه وجود هم‌دیگه رو می‌خواستیم قراره بابا این بود که بعد از چهلم زلزله‌زده‌ها به همه اعلام و جشن گرفته بشه که عمرش بدنیا نبود... هر دو آرام اشک می‌ریختیم خاطرات کوتاه محرمیت من و مرتضی مثل برق و باد از نظرم گذشت. با اشک و بغض ادامه دادم... + خدا خیر بده مرتضی و شما و بقیه فامیل رو که اگه نبودید درد یتیمی منو می‌کشت شرایط طوری نبود که بتونم دوباره درباره این‌موضوع با کسی صحبت کنیم آخر که مرتضی رو دیدم داشت برای بار آخر به پادگان می‌رفت ، رفت و دوماه نیامد... قرارمون این شد که این راز بمونه تا وقتی‌که شرایط فراهم بشه ... همین‌که مرتضی رفت موضوع تعاونی پیش‌آمد شما هم روستا بودید یک هفته تمام خانه‌ی ما محل رفت‌وآمد بود... پول زیادی که دست پدرم امانت بوده و بخش اعظم آن در زلزله ازبین‌رفته بود و باید براش فکری می‌کردم . امیر که از طریق پدرش از موضوع مطلع شده بود آخر یکی از آن شب‌ها درب خانه ما رو زد اول با مادرم صحبت کرد و بعد مفصل با من پیشنهاد داشت گفت که تمام دین پدرم رو تصفیه می‌کنه همون‌جا هم به من ابراز علاقه کرد . عمه با کمی غیض پرسید : _به این شرط کمک کرد که زنش بشی؟؟؟ + نه باور کنید اصلا به زبون نیاورد اما خب مشخص بود دیگه قصدش چیه ... یک هفته هر روز اومد و رفت ... یک هفته هر روز مردم و زنده شدم... از طرفی آبروی پدرم ... معصومه خانوم و بچه‌ها... از طرفی هم مرتضی ... برای این‌که خودمو نجات بدهم تصمیم گرفتم که حقیقتو به امیر بگم ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @saritanhamasir
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 عمه فاطمه اشک‌هایش را آرام پاک می‌کرد و به حرف‌هایم گوش می‌داد . +فکر می‌کردم اگر حقیقتو به امیر بگم دست از سرم برمی‌داره و بعدش هم برای حل مشکل مالی خدا بزرگه، نمی‌دونستم سرنوشت برای زندگی من برنامه دیگه‌ای داره. تو اون جلسه سرنوشت‌ساز به امیر گفتم: + از این‌که به فکر ما هستید ممنونم اما مرد دیگه‌ای تو زندگیه منه... با وجود اون نمی‌تونم به کسی فکر کنم ... _می‌دونم... مرتضاس... حدس می‌زدم که این مطلب رو به روم بیاره راستش یک‌بار داخل باغ پنهانی شاهد ابراز علاقه مرتضی به من بود بهش گفتم: + این‌موضوع به خودم مربوطه برای شما همین پاسخ باید کافی باشه... _ ببین طیبه خانم سعی نکن منو با این حرف‌ها پشیمون کنی که موفق نمی‌شی ، من می‌دونم شما و مرتضی بهم علاقه دارید اما به من حق بدید که شانس خودمو برای خوشبخت کردن دختری که دوستش دارم امتحان کنم. اون روز بحث صیغه محرمیت رو هم بهش گفتم اما جوابش یک جمله بود : صیغه مدت‌داره و تمومه بعدش تو زن آزادی من قول می‌دم خوشبختت می‌کنم به خواهر و برادرت به معصومه خانوم فکر کن به آبروی پدرت به بدهی زیادی که هست ... خلاصه عمه جانم امیر با دونستن کامل قضیه هم باز دست بر نداشت نمی‌تونستم ریسک کنم دین پدرم و آسایش خانواده‌ام منو وادار کرد تا اون تصمیم رو بگیرم درضمن به امیر هم اعتماد نداشتم می‌دونستم اگر جوابم منفی باشه راز منو فاش می‌کنه کلا آدم خطرناکی می‌دیدمش و از ترس آبروی پدرم درنهایت علی رغم میل باطنیم تصمیم به ازدواج با امیر گرفتم. عمه نفس عمیقی کشید : _بعدش رو هم که خودم در جریان هستم و می‌دونم چطور برای حفظ زندگی تلاش کردی... در دلم یاد کتک‌هایی که خوردم و بچه سقط شدم افتادم اما لب به گلایه باز نکردم ، دوست نداشتم ویترین قشنگ زندگیم بریزه... _ الان چی؟؟ الان راحتی ؟ راضی هستی؟ مستأصل نگاهش کردم با بغض گفتم : 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @saritanhamasir
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 +مگه یادم ندادید راضی باشم به رضای خدا!!!؟؟؟ مگه نگفتید بهم که رضای خودت رو به رضای خدا گره بزن؟؟؟!!! امیر توبه کرده، نماز می‌خونه، تغییر کرده ... من بهونه‌ای برای جدایی ندارم... خدا راه رو بروم بسته‌ عمه و حالا هم با عشق دارم بچه‌ی دوممو بدنیا میارم تا به خدا ثابت کنم من در مقابل خواست تو هیچ نیستم ... تسلیمم... دیگه به هق‌هق افتاده بودم... عمه سرم را در آغوش گرفت و همان‌طور که نوازش می‌کرد حرفش را زد: _ آروم باش گلم می‌دونم که موفق می‌شی حالا که قصدت حفظ زندگیته پس منم با تصمیم مرتضی مخالفت نمی‌کنم..‌. سنسور هام کار افتاد سرم را از آغوشش درآوردم و پرسیدم : +کدوم تصمیم؟؟!!! مرتضی می‌خواد چکار کنه ؟؟؟!!!! _ازدواج... به‌زور خودم را جمع کردم خدایا چیزی که شنیدم باورم نمی‌شد با تعجب پرسیدم : + مرتضی می‌خواد ازدواج کنه؟؟!!! _ بله عزیزم تصمیمش هم جدیه اولش مخالفت کردم و اگر جدایی به صلاح تو بود و خدا هم راضی بود مطمئن باش تعلل نمی‌کردم اما چه کنم که نه خدا خوشش میاد و نه انصافه که زندگی تو از هم بپاشه ... گیج و مبهوت نگاهش می‌کردم یعنی به‌همین سادگی پرونده زندگی مشترک من و مرتضی تمام‌شده بود چطور می‌توانستم زن دیگری را کنار مرتضای محجوبم تاب بیاورم ؟؟ به هر سختی که بود چند دقیقه نشستم و بعد بهانه محمد را گرفتم و به خانه بازگشتیم. آن شب کارم به سرم کشید. بال‌بال زدن‌های امیر و محبت‌های عاشقانه او حالم را بدتر می‌کرد ... خدایا مرگ را برسان که زندگی ما را کشت ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ⚫️ سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... ◾️ ... روضه ی مادر را فقط از زمان بستری شدن نخوانید!!! قبلش را بگویید!!! چند ماه قبل را !!! که مغرضان ذوق نکنند كه مادر ما حبيبه ي خدا سيدة نساءالعالمين به بستر بیماری از دنیا رفته اند... و بی خبران تصور نکنند و با خبران شک نکنند ... بگویید که فقط مادر محسن بن علی (سلام الله علیهما) ... ایستاد... تا پای جان... برای برپایی حکومت خدا و در دفاع و يارىِ حجت خدا و امام زمانشان شهيد شدند 🍃اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما... ⚫️ @saritanhamasir