تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :82 خندید و گفت
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 83
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت.
رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد.
هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد.
آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم.
همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛
کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد.
سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد.
به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم.
ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند،
توی شانه های خاکی هم بودند.
چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم.
معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود.
خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت.
گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو.
خیلی خسته می شوی، نه؟!
همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد.
حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم.
ای کاش می شد باز بخوابی.
می دانم خیلی خسته می شوی.
احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن.
به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 83 به صحنه ک
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 84
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود.
سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است.
خوبی؟! سلامتی؟!...»
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم.
بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران.
مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند.
کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند.
خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم.
در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد.
کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد.
با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان.
دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد.
کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد.
کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود.
گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛
اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش.
جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
47.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدر مهربانم سلام ...
▪️#آجرك_الله_يا_بقية_الله
#سلام_علی_آل_یاسین
#صاحب_عزای_ماتم_کرب_و_بلا_بیا
@saritanhamasir
ذوالجناح از حرکت ایستاد!
هر کاری کردند تکان نخورد...
چاره اندیشی ها فایده نکرد
ظاهرا اسب قصدی برای رفتن نداشت!
همین زمان
دلنشینی صدای امام از نام سرزمین پرسید.
گفتند: سرزمین طف
و نام دیگرش؟
گفتند: غاضریه
و نام دیگرش؟
گفتند: شاطی الفرات
و نام دیگرش:
گفتند : کربلا
وَ فرمود:
اعوذ بالله من الکرب و البلاء
و اینگونه بود که سال ها
پریشان حالیمان
آغاز شد...
تا
رسیدن
قیام .
منتقم...
#مولاي_من_سرتان_سلامت_قلبتان_صبور
▪️يا رب الحسين بحق الحسين
▪️إشف صدر الحسين #بظهور_الحجة
4_316096514810183770.mp3
1.82M
❇️ قرائت دعای "عهــــد"
🌹"روز هفتم"
🗓شروع چله : ۱۴۰۱/۰۵/۴
@saritanhamasir
🌺🍁🌷🌹🍂🌼🌸
✍ #نکات_دعای_عهد 7
سلام و صلواتی فرا زمانی...💓
⚜بعد از ابراز علاقه جهانی می گوییم: « وَ عَنّي وَ عَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ؛
🍃 و از طرف خودم و پدر و مادرم درودهائى...
🌹🌷🍁🌺
💠 یعنی خدایا این سلام و صلوات فقط از جانب خودم نیست، بلکه پدر و مادرم را هم شریک می کنم یعنی سلامی از طرف سه نسل
⭕️ نسل حاضر و نسل گذشته و نسلهای بعدی!! به عبارت دیگه سلامی از زمان حال، گذشته و آینده...
🌹🌷🍂🍁🌺
سلام آقای من🤚🌸
🌹 @saritanhamasir
recording-20220731-204258.mp3
2.74M
🌷 کمی نزدیک تر شدن به مولا...
🔹 جلسه سوم: زندگیمون رو با امام زمان گرم کنیم...
🎙حاج آقا حسینی
🚩 هیات مجازی تنهامسیرآرامش
▪️@saritanhamasir
4_5911365584875948037.mp3
7.63M
◾️روضه شب سوم
🎙محمدحسین پویانفر
🚩 هیئت مجازی #تنهامسیرآرامش
▪️@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 43 #درس_چهل_و_سوم 💢 قبلا هم گفته شد که خوبه آدم پای هر فیلمی نشینه. پای هر
#کنترل_ذهن برای تقرب 44
#درس_چهل_و_چهارم
سلام و احترام محضر شما سروران گرامی
عزاداری تون قبول ، اجرتون با سیدالشهدا
ما رو هم در این ایام در دعاهاتون فراموش نکنید
🔷 اگه انسان تمرینات کنترل ذهن رو انجام بده بعد از یه مدت به جایی میرسه که وقتایی که با ذهنش کاری نداره
👈 ذهنش سراغ فکرای بی مورد نمیره. این اتفاق مهمیه.
⭕️ خیلی وقتا میشه که آدم به کار خاصی فکر نمیکنه و یه جا نشسته. بعد ناخودآگاه میبینه فکرای منفی نسبت به خدا و زندگیش توی ذهنش میاد و این اصلا حواسش نیست
بسیاری از گناهان از همین طریق شکل میگیره.
🔷 روان شناس ها میگن که اون بخش از ذهن قابل کنترل هست.
🌺خانواده محترم حضرت امام (ره) در یه خاطره ای اینجوری نوشتن:
قرار شد که امام توی خونه هر شب به مدت 15 دقیقه خاطراتشون رو برامون بگن.
☢ یه شب خاطره ای که امام داشتن تعریف میکردن خیلی گرم شد اما امام سر 15 دقیقه فرمودن: خب تا اینجا کافی باشه. برید بخوابید.
یکی از اعضای خانواده گفت: نه دیگه! آقا این خاطره رو ادامه بدین. خیلی شیرینه...
✔️امام فرمود: خیر! قرارمون این بود که 15 دقیقه خاطره بگیم.
🔹 دختر ایشون که خاطره رو نقل میکنن میگن:
من خودم رو با امام مقایسه کردم و گفتم: آخه آقا جان! شما الان ذهنت درگیر این موضوع شده و دیگه خوابتون نمیبره! اگه بخواید برید بخوابید هم فایده نداره. این خاطره رو تموم کنیم. باشه؟
🌹 امام فرمودن: نه دخترم. من هر لحظه اراده کنم که به چیزی فکر نکنم، دیگه بهش فکر نمیکنم. من راحت میخوابم...
✴️ دیدید طرف میگه: الان فکرم درگیره و نمیتونم بخوابم!
💢خب از بس ضعیفی! تو انقدر باید روی فکر خودت کار کرده باشی که اجازه ندی یه فکری بیاد توی ذهنت که ارزش نداشته باشه
😒
یا جاش نباشه.
👌الان وقت خوابه و من باید به خواب فکر کنم نه به هیچ چیز دیگه.
الان وقت غذا هست و من باید به لذت بردن از غذا فکر کنم. الان وقت....
✔️ علم روانشناسی میگه: مغز نباید بدون اراده انسان کار کنه و نجات و سعادت هر انسانی در اینه.
یه نگاهی به خودتون بکنید
✅ به میزانی که فعالیت مغزت دست خودته، آدم موفقی هستی وگرنه خیر!
🌹 علم عرفان هم همین رو میگه. میگه اجازه نده اتفاقات بیرونی کنترل ذهن تو رو به دست بگیرن.
دانش بشری در هر زمینه ای که جلو بره آخرش میرسه به دین!
نتایج برخی مطالعات روانشناسی نشون میده که:
👈 مدیتیشن به اندازه مصرف دارو میتواند در درمان افسردگی موثر باشد با این تفاوت که اثر جانبی منفی ندارد.
🔷 ما چند تا متن از مطالعات غربی ها رو قرار دادیم تا کسی فکر نکنه که مرغ همسایه غازه و اون طرفا خبرای خاصی هست!☺️ اینا آخرین دریافت های علمی هست که خودتون هم میتونید در موردش تحقیق کنید.
🌹 یه جمله هم از عالم بزرگوار، آیت الله حق شناس بگم.
یه شخصی میگفت: من بعد از نماز صبح خدمت آیت الله حق شناس رسیدم.
💕 ایشون یه حال خوش عجیبی داشتن. هی نگاه میکردن به اون جایی که من نشسته بودم!
من گفتم: آقاجون چه خبر؟
فرمودن: همین جا یک ساعت پیش آقا و مولامون نشسته بودن...
💞💕💞
خب این اتفاق ها برای بزرگان و اولیای الهی طبیعی بوده.
اونوقت ایشون در یه جمله ای میفرمایند:
✅ زمانی که خطوراتِ ذهنِ شما در یک نقطه متمرکز شد، آن وقت است که تمام علوم در ذهن شما نقش میبندد....
🌹 اگه بتونیم به قدرت تمرکز ذهن برسیم، شاید یه جایی هم امام زمان ارواحنا فداه رو دیدیم و چشممون به جمال زیبای پسر فاطمه روشن شد...😭
آقا خیلی دوست داره که ما چشممون باز بشه و بتونیم عالم بالا رو ببینیم... بتونیم شما رو ببینیم
آقا منتظر ماست...
🔷 کسی هست خودش رو به آقا برسونه...؟
التماس دعا از همگی🌷
🔺 ادامه دارد...
#کنترل_ذهن
💞 •┈┈••✾❀🦋❀✾••┈┈•
@saritanhamasir
#یارقیہ_بنٺ_الحسین😔🥀
در خرابه دختری جا مانده است
حسرتِ دیدارِ بابا مانده است
از فراقِ دیدنِ روی پدر
کنجِ این ویرانه تنها مانده است
#الدخیلڪ_یا_رقیه🌹🍃
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
🚩 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بانکها به راحتی وام میدهند، البته به کارکنان خودشان!
🔹در ۲۰ بانک (به جز بانک ملی) مشخص شده که ۶۷ هزار میلیارد تومان تسهیلات بانکی به کارکنان همان بانکها ارائه شده است.
🔹این مدل توزیع سرمایه که بیشتر به نوعی «رانت» شبیه است را باید گذاشت کنار شرایط دشواری که مردم برای اخذ وام پیش رو دارند.
@saritanhamasir
*🖤🏴زیارتنامه حضرت رقیه (س)🏴🖤*
*اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتَنـا رُقَيَّةَ،*
*عَلَيْكِ التَّحِيَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ* *وَبَرَكاتُهُ،*
*اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،*
*اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ عَلِيِّ بْنِ اَبي طالِبِ،*
*اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نِسـاءِ الْعالَمينَ،*
*🖤اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَديجَةَ الْكُبْرى اُمِّ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ،*
*اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُخْتَ وَلِىِّ اللهِ،*
*اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الْحُسَيْنِ الشَّهيدِ،*
*اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةِ،*
*اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ،*
*اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا التَّقيّةُ النَّقيَّةُ،*
*اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الزَّكِيَّةُ الْفاضِلَةُ،*
*اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِيَّةُ،*
*صَلَّى اللهُ عَلَيْكِ وَعَلى رُوحِكِ* *وَبَدَنِكِ،فَجَعَلَ اللهُ مَنْزِلَكِ وَمَاْواك فِى الْجَنَّةِ مَعَ آبائِكِ وَاَجْدادِكِ،*
*الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ الْمَعْصُومينَ،*
*اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ،*
*وَعَلَى الْمَلائِكَةِ الْحـافّينَ حَوْلَ حَرَمِكِ الشَّريفِ،*
*وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ،*
*وَصَلَّى اللهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّد وَآلِهِ* *الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ وَسَلَّمَ تَسْليماً برَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.*
🏴🏴🏴🏴🏴
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 84 برگشتم و
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#دختر_شینا
قسمت: 85
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند.
صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت.
گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق، پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد.
صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت:
«فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند.
ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم.
صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد.
کمی بعد آمد.
دست و صورت بچه ها را شسته بود.
یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود.
آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد.
چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند.
اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود.
صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد.
یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با
هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود.
روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد.
یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند.
ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم.
صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد.
از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند.
شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم.
ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم:
«صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید.
صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #دختر_شینا قسمت: 85 در اتاق را باز ک
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 86
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود.
می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش.
خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم.
خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت.
بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم.
در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود.
بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم.
صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم.
کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند.
ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف.
مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد.
وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها.
آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم.
او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود.
خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم.
سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند.
خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است.
او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود.
آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند.
شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم،
دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند.
صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت
و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃