eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
11.5هزار ویدیو
335 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 فیلتر دائمی اینستاگرام و واتس‌آپ: فیلتر اینستاگرام و واتس‌آپ با مصوبه شاک(شورای امنیت کشور) انجام شده و تا این شرکت‌ها تعهد ندهند که قوانین داخلی کشور ما را رعایت می‌کنند این مصوبه قابل تداوم است 🗣 سردار جلالی، فرمانده پدافند غیر عامل
⭕️ اینکه از روز اول مردم وارد شبکه های اجتماعی خارجی شدند یک اشتباه بزرگ از طرف دولت بود. البته اگه نگیم خیانت. 🔸 هیچ کشوری نمیاد امنیت خودش رو به دست دیگران بده. خصوصا کشور ما که خاص ترین کشور جهان هست و بیشترین دشمن رو داره. 🔞 حالا فکر کنید که ما سالهاست فضای مجازیمون رو دادیم دست سازمان یهود که دشمن خونی ماست! حماقت از این بالاتر؟ مگه ما در این سالها کم شهید دادیم؟ مگه کم خسارت دیدیم؟ 😒 ✅ یکی از مطالبات اصلی جبهه انقلاب باید فیلتر کامل و بی قید و شرط واتس اپ و اینستا و تلگرام باشه. ما از هر خواسته ای کوتاه بیایم از این یکی نباید بگذریم. این سه تا نرم افزار به هییییچ وجه نباید در ایران قابل دسترسی باشند نه با فیلتر شکن و نه بدون فیلتر شکن. ✅ ما این توقع رو از دولت انقلابی داریم که هرچه زودتر مسدودسازی کامل و قطعی این سه نرم افزار رو انجام بدن. ⭕️ عدم مسدودسازی این نرم افزارها به معنای خائن بودن مسئولان این امر تلقی خواهد شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1401.08.07-Panahian-MarasemBozorgdasthShohadayeHamleyeTeroristi-HaramShahCheragh-32k.mp3
9.52M
🔉 مراسم بزرگداشت شهدای حمله به شاهچراغ از طرف دفتر مقام معظم رهبری 📅 یک جلسه | ‌۱۴۰۱/۸/۷ 🕌 شیراز، حرم شاهچراغ(ع)
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔉 مراسم بزرگداشت شهدای حمله به شاهچراغ از طرف دفتر مقام معظم رهبری 📅 یک جلسه | ‌۱۴۰۱/۸/۷ 🕌 شیراز،
امشب همه اعضای محترم این فایل صوتی رو گوش بدن. نظرتون رو راجع بهش بگید تا بقیه هم انگیزه بگیرند🌹 فقط خواهش میکنم هرکی قلبش ضعیف روضه آخر سخنرانی رو گوش نده....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خوبان چه خوب تشییع شدند تصاویری از تشییع شهیدان «امید و هوشنگ خوب» در بهمئیِ کهگیلویه و بویراحمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_پنجم +مگه یادم ندادید راضی باشم
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 چیزی که میدیدم برایم غیر قابل هضم بود با تعجب به دور و برم نگاه کردم تا عکس العمل بقیه را ببینم ... ولی انگار همه جز من توجیه بودند و با لبخند دست میزدند ... نگاهم با نگاه عمه فاطمه گره خورد نگاهم پر از سوال بود عمه همانطور که داشت دست میزد با چشم‌هایش مرا به آرامش دعوت کرد عروس چادر سفیدی به سر کرده بود و با لبخند به بقیه نگاه می‌کرد عروس و داماد نشستند و عاقد آمد و خطبه عقد جاری شد ... سختی لحظه بله گفتن مرتضی برای من به اندازه عمه فاطمه بود ... قطره اشکی از گوشه چشم‌های عمه چکید و زیر لب دعای خیری کرد و بعد به عروسش هدیه داد. نوبت هدیه دادن من رسید چادرم را تعویض کرده بودم با چادر سفیدم کمی رو گرفتم و سکه ای که از هدیه های عروسی خودم برداشته بودم به دست عروس دادم مرتضی وسط سر و صدا ما را به هم معرفی کرد : + راحله جان ایشون طیبه خانوم دختر دایی مرحومم هستن عروس دستم را به گرمی فشرد _بله همونی که برام گفته بودی ؟ مرتضی کمی سرخ شد و دستپاچه گفت : +بله ایشون هستن که برات گفتم کل خاطرات کودکی من با ایشون و پدر و مادرشون ساخته شده ... در حالیکه مرتضی داشت این حرفها را می‌زد من فقط نگاهش می‌کردم تبریک گفتم با لبخند با غم دیگر از حسادت خبری نبود نگاهم به چهره ی تکیده راحله خیره بود من با این زن رقابتی نداشتم همان موقع دختر ده یازده ساله ای آمد سمت راحله : _مامان ... مامان عروس گفت : +جانم مامان جان لهجه ی جنوبی در صدایش هویدا بود خدای من اینجا چه خبر است ... دنیا دور سرم میچرخید به مرتضی نگاه کردم سرش پایین بود و به گل قالی خیره بود خجالتم را کنار گذاشتم خودم را نزدیکش کردم انقدر که فقط صدایم را او بشنود چادرم را جلوی لب‌هایم گرفتم متوجه شد کمی خم شد سمتم تا در آن سر و صدا ، صدایم را بشنود با خشم و عصبانیت گفتم : +چیکار کردی مرتضی ... چیکار کردی با زندگیت سعی می‌کرد لبخند بزند همانطور که به سمت من خم شده بود گفت : _هنوز مونده طیبه ، هنوز که کاری نکردم کمی عصبی ادامه داد : _نمیبینی مگه عروسیمه خوشحال باش دختر دایی از پشت دستم کشیده شد عمه بود : _بیا گلم بیا اونجا اذیت میشی جا تنگه برات ... همانطور که دستم را گرفته بود مرا به طبقه بالا برد . در اتاق را پشت سرم بست روی صندلی نشستم چقدر هوا کم بود انگار اکسیژن به ریه هایم نمی‌رسید عمه پایین پایم نشست سر و صدای عروسی زیاد بود و صدای هق هق من و عمه فاطمه را می پوشاند. دست‌هایم را گرفته بود : + چرا عمه ؟ چرا گذاشتید مرتضی با زندگیش اینکارو کنه ؟ _ نتونستم طیبه جانم ... تصمیمش جدی بود مرتضی زندگیشو با خدا معامله کرد ، من چی میتونستم بگم ... خدا میدونه نگران تو بودم ، با این حالت ، فکر میکردم امیر خان راضی نمیشه و نمیآیید وگرنه حتما قبلش آمادت میکردم . +من این مدت از همه جا بی‌خبر بودم ... با التماس گفتم بگید : +بهم لطفا چی شده ؟ عمه اشک‌هایش را پاک کرد همانطور که زمین نشسته بود زانوهایش را بغل کرد و گفت : _راحله اهل جنوبه ، همسرش شهید شده و ۳ تا فرزند داره ... + با تعجب گفتم ۳ تا بچه ... مگه چند سالشه ؟ _ از مرتضی ۱۷ سال بزرگتره ... از من دو سال کوچیکتره فقط دیگر فقط سکوت بود بین ما ... به جای آنهمه احساس خشم و حسادت ، تمام وجودم را حس عذاب وجدان پر کرده بود خودم را مقصر می‌دانستم مرتضی داشت از هر دوی ما انتقام می‌گرفت در باز شد معصومه خانم سرش را داخل آورد : _کجا موندید پس ؟ پاشید بیایید پیش مهمونا زشته عمه بلند شد و بغلم کرد _ خوب باش گلم ... برم من ؟ + بله عمه جان برید منم میام الان ... مرتضی داماد شد ... زندگیش را پای زن و ۳ فرزند شهید گذاشت راحله ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تا می‌تونی بتاز! تا آخرش این صحنه رو پشت آیفون خونه‌ت ببینی... کمتر از دو دقیقه‌ست؛ ببین و نشر بده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا